Part 2

247 40 8
                                    

بخاری ماشین رو روشن کرد و پنجره ها رو بالا کشید.
با اینکه خودش گرمایی بود و از نسیمِ خنکی که از لای شیشه وارد هوا می‌شود لذت میبرد ولی نیاز بود که جو داخل ماشین متعادل باشه.

لبخندی به خودش از توی آینه زد و موهای زبر ولی خوشفرمش که با ژلِ مو حالتِ قشنگی گرفته بود رو زیر نظر گرفت.

اون شامپو های آلمانی، خیلی خوب اثر کرده بودند و دیگه خبری از شوره سر های سفید رنگ و مزاحم نبود.

لب هاش رو با زبونش تر کرد،سریعا نگاهش رو به جاده داد و گاز رو برای رد شدن از چراغ سبز شده فشار داد.
موسیقی بی‌کلام و آرامبخشی توی ماشین پخش شده بود و باعث میشد رانندگی بدون استرس داشته باشه.
از صدا های اصلیِ موسیقی میتونست ویالون رو نام ببره و با لذت بهش گوش بسپره.

میتونست چشم هاشو..؛پشت ترافیکی که گیر کرده بود ببنده و خودش رو در فضای تاریکی که مشغولِ نواختن سازِ چوبی خوش صدا تصور کنه.

اگه میخواست نظر شخصیش رو راجب ویالون بگه؛به نظرش ساز ظریفی بود.

صدای نازکی که اگه نت هاش درست نواخته می‌شد به طورِ فوق العاده ای خودش رو به نمایش می‌ذاشت و احساساتِ تهیونگ رو به رنگِ آبی یواش در میاورد.
با شنیدن صدای بوق های پی در پی ماشین ها،متوجه ی توقفِ طولانی مدتش شد و با زدنِ راهنما عذرخواهی کوچیکی کرد.

دوباره پاش رو روی گاز فشار داد و با سرعتِ متوسطی شروع به حرکت کرد.

به چهارراهِ اصلی که رسید مردِ فقیری که همیشه با پالتوی قهوه ای و کهنه اش نبشِ خیابان می ایستاد و درخواست کمک میکرد رو دید.

لباس هاش از همیشه کهنه تر به نظر می‌رسیدند و تهیونگ تصمیم گرفت در اسرع وقت بهش کمک کنه.
مثل همیشه پولی برای خریدِ خوراکی و کافی برای رفع گرسنگی رو از کیف پول چرمش در آورد و با لبخندِ کنترل شده ای پول رو کف دست مرد گذاشت.

وقتی از اون حسِ آشنای محبوبِ بعد دیدنِ لبخندش بهره برد نفس راحتی کشید و ریه هاش رو پر از هوای زمستانی و سردِ دسامبر کرد.

بارون هنوز درحال نم نم باریدن و خیس کردنِ سطحی موهای مردم بود و همگی انگار تازه از حموم بیرون اومده بودند و تو خیابون پرسه می‌زند.
بامزه به نظر می‌رسید.

با پیچیدن به سمت راست و قرار گرفتن در 200 متریِ دبیرستان،تلفنش لرزش خفیفی کرد و تهیونگ رو متوجه ی زنگ زدنش شد.
با دیدن اسم ظاهر شده روی تلفن ابرو هاش رو بالا داد و دکمه ی سبز رو فشرد.

از همین الان میدونست قراره چی بشنوه.
_الو تهیونگ کجایی؟

صدای عصبی و همیشه نگرانِ دوست عزیزش توی گوش هاش پیچید و باعث کشیدن نفس کلافه اش شد.
_دو دقیقه ی دیگه دم در مدرسه ام.
_اوه خوبه،فراموش نکردی.

تکخندی کرد و درحالی که سرش رو به طرفین تکون میداد با حیرت پرسید: مگه میشه یادم بره؟!
_چه میدونم..بخاری روشنه دیگه؟ بازم سرماخورده تحویلش ندیا.

𝑶𝒖𝒓 𝒋𝒖𝒏𝒈𝒌𝒐𝒐𝒌𝒊Where stories live. Discover now