Him and I (Minlix)

514 11 0
                                    

شاید بهتر باشد همراه من، کمی در زمان سفر کنید. مانند یک دانه‌ی کوچک در میان انبوهی از شن‌های فروریخته در ساعت شنی.
خاطرات عجیبند؛ ترسناک اما زیبا!
مثل قدم زدن در یک سیاهی، بی‌شک تو را می‌ترساند اما هیچ‌وقت نمی‌توانی منکر آرامشی که در وجودت به جریان می‌اندازد، بشوی.
به‌هرحال هرچه که بوده در میان همان سیاهی گم شد و راه تازه‌ای برایت باز کرده؛ برای من هم همین‌طور بود. پدرم- درواقع همسر مادرم- احتمالا گلچینی از تمام بدی‌های دنیا بود و زندگی کردن در کنارش، وحشتناک‌ترین تجربه‌ای بود که می‌توانستی داشته باشی. اجازه بده صریح‌تر توضیح دهم؛ او همان شخصیت منفی و نفرت‌انگیز تمام داستان‌ها بود.
همه چیز از جایی شروع شد که در اثر جنون آنی، کاری را که برای تمام زندگی‌ام می‌خواستم، انجام دادم. وجود منفورش را از تمام هستی پاک کردم.
اما کشتن او بزرگ‌ترین اتفاق زندگی‌ام و حتی نزدیک به آن هم نبود. بلکه تنها پلی بود برای رسیدن به جاده‌ٔ بی‌انتهای آرامش.
بخش جالب ماجرا جایی بود که وقتی من از همه، حتی خودم، گریزان بودم، نگاه ملتمسم به دنبال او بود. نقطه‌ی عطف زندگی‌ام هم در جایی میان آغوش گرم مردی آغاز شد که بی‌منت آمد و ماند. تنها زمانی که آن حس گرم و شیرینی را که بی‌شباهت به کلبه‌ی گرم در میان کوهستان برفی نیست چشیده باشی، می‌دانی کسی که خلاف جهت باد در کنارت قدم برمی‌دارد تا چه حد باارزش است و شاید آن زمان تو هم باگذری در خاطرات تلخت، برخلاف تمام اشک‌های آن‌روزهایت، لبخندی مملو از عشق روی لب‌هایت بنشیند.
قطعا خدا هم دوستم داشت که مینهو را وارد زندگی درهمم کرد. روزی که از شدت عذاب‌وجدان و جدال سنگین قلب و مغزم روبه تباهی می‌رفتم، تنها او بود که دستانم را درمیان دستان با اطمینانش قفل کرد و سنگینیِ این بار را با من سهیم شد. بی‌شک او لبخند زیبایی داشت؛ حس زندگی را برایم تداعی می‌کرد، مثل جریان آب در تن درخت.
"بهت گفتم من ازت مراقبت می‌کنم فلیکس...
فقط بهم اعتماد کن. حتی اگه لازم باشه چشم همه‌ی اون‌هایی که تو رو دیدن رو از حدقه در میارم تا آسیبی نبینی. فهمیدی؟!"
عشقش مانند شکوفه‌ی گیلاس در میان برف بود، نایاب و زیبا. حرف‌هایش به زیبایی نت‌های بتهوون بود و با تمام قلبم بازی می‌کرد.
احتمالا به این فکر می‌کنید که چقدر راحت از اینکه یک قاتل بودم، گذشتم! اما قطعا دلتان نمی‌خواهد در یک داستان کوتاهِ چند خطی، از زیبایی‌های یک فرشته‌ی زمینی بگذرم و درباره‌ی کسی که جایش وسط جهنم است، پرحرفی کنم. حتی این را هم نمی‌خواهید که از بدبختی‌هایم زیاده‌گویی کنم ولی همه مشتاق شنیدن خوبی‌ها هستند. چون شما چیزی که من دارم را می‌خواهید.
مردی که با اطمینان درکنارتان قدم بردارد و شما را از تمام دردهایتان دور کند.
" هی فلیکس، بخند! وقتی با چشم‌های غمگین به من خیره می‌شی، حس می‌کنم تمام دنیا یخ زده."
می‌خواهم از آن سخنرانی‌های پر از اغراق و کلیشه‌ای بکنم. مهم نیست که دلت نمی‌خواهد آن را بشنوی، فقط امیدوارم کمی، فقط کمی از عشقم به او را توضیح دهد.
فردای من جایی شروع می‌شود که لبخندش را ببینم، شب با زمزمه‌های او بخوابم و گرمای دست‌ها و خنده‌هایش روشنایی روزم باشد. خورشید برای همه از یک جهت طلوع و غروب می‌کند، مهم این است تو از فردایت چه می‌خواهی!
من از فردایم او را می‌خواهم...
این داستان یک پسر قاتل و درد و غصه‌هایش نیست، این داستان عاشقی است که معشوقش را بیشتر از هر عاشقانه‌ی دیگری، می‌پرستد.
داستان من و او.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now