Devil Among People (Chanho)

92 9 14
                                    


صدای همهمه از هر گوشه‌ای به گوش می‌رسید، به طوری که هر رهگذری را به آن سمت می‌کشاند.
فضای شهر کثیف، آن‌ روز حال و هوای دیگری داشت؛ کودکانی که با شادی یک‌دیگر را هل می‌دادند تا در جلوی صف بایستند و مردانی که قضاوت‌گرانه شروع به بدگویی می‌کردند، هیچ کدام باعث نمی‌شد تا نگاهش را از چوبه‌دار بگیرد. زمزمه‌های اطرافش و سنگینی نگاه‌های پر از ترحم و همدردی را حس می‌کرد اما با دست‌های مشت شده نگاهش به سکو بود.
باد آرامی که می‌وزید، طناب آویزان دار را در هوا می‌رقصاند. افرادی با کت و شلوارهای تمیز و نویی که به نظر برای روزهای خاصی کنار گذاشته شده، لبه‌ی کلاهشان را بالاتر می‌دادند تا دید بهتری به سکوی چوبی داشته باشند. زنی گوشه‌ی دامن گِلی‌اش را در مشت می‌فشرد و دست دیگرش را دور بازوی نحیف پسر بچه‌اش حلقه کرده بود و با تشر سعی داشت او را آرام کند و پیرمردی غرولندکنان درحال بد و بیراه گفتن به اشخاص نامعلومی بود اما هیچ‌کدام از آنها حتی برای ثانیه‌ای نتوانست نگاه لرزانش را از بوم نیمه کاره‌ی روبه‌رویش بگیرد.
دقایقی بعد، مردی قوی هیکل با یونیفرم سربازهای پایین رتبه به همراه قاضی روی سکو ایستاد. قاضی نسبتا جوان بدون نگاه کردن به انبوه جمعیت، برگه‌ای را باز کرد و با بلندترین حد توانش شروع به خواندن نوشته‌ها کرد:
"مجرم کریستوفر بنگ، با جرایم بی‌شماری که مهم‌ترین آن‌ها خصمانه به قتل رساندن پدر خود، شهردار بوده..."
به‌خاطر فریادهای خشمگین مردم لحظه‌ای سکوت کرد و بعد از صاف کردن گلویش ادامه داد:
"قتل، آسیب زدن به افراد بی‌گناه و فحشا به اعدام محکوم شده و حکم او هم اینک انجام می‌گردد."
در نهایت بعد از تمام شدن سخنرانی کوتاه، کریستوفر درحالی که هردو دستش در دستبندی بزرگ و آهنین اسیر بود، با قدم‌های ضعیف و تحلیل رفته از سکو بالا آمد. هیچ‌وقت نمی‌توانست پایانش را در این لحظه ببیند، برای او «یک مرگ آرام» بعد از گذراندن سال‌های زیاد و یک زندگی بی‌دغدغه و پرهیجان، چیزی بود که می‌خواست اما تقدیرش به بدترین شکل ورق را برگرداند.
چشم‌های خسته و ناامیدش را بالا آورد، گوش‌هایش هیچ فریاد پر‌ نفرتی را پذیرا نبود. فقط دلش می‌خواست بار دیگر مردم را ببیند، بدون توجه به چهره‌های ترسناکشان. این مردمی که تا قبل از این جرأت نداشتند مستقیم به چشم‌هایش خیره شوند، حالا با دهان‌های گشاد و کثیفشان به او دشنام می‌دادند.
دلش می‌خواست از این همه بدبختی بخندد اما دردی که در تک تک ماهیچه‌های صورتش پیچیده بود، او را از این کار بازداشت.
چشمانی که بین جمعیت کند و کاو می‌کرد، با نگاه آشنایی گره خورد و باعث شد که از شدت عصبانیت، جسم کرختش شروع به لرزش کند. مردم با گرفتن رد نگاهش و رسیدن به مردی که با لباس تمیز و آراسته، کلاهش را با احترام جلوی سینه‌اش گرفته بود، شروع به فریاد کشیدن بیشتر کرده و به پرتاب میوه‌های گندیده و آشغال ادامه دادند اما او حتی نمی‌توانست چشم‌هایش را ببندد تا از برخورد زباله‌ها به صورتش جلوگیری کند. نیشخندی که روی لب‌های مرد نقش بست، با ترکیب چشم‌های تیره‌اش، وحشتناک‌ترین هارمونی را ایجاد کرده بود و احتمالا‌ هیچ‌کس جز خودش متوجه آن نمی‌شد. چشم‌های به خون نشسته‌ی کریستوفر باعث شد نیشخندش عمیق‌تر شود، سرش را سمتی کج کرد و با لذت به مرد بیچاره‌ی روبه‌رویش نگاه کرد؛ دیدن ظاهر و وضعیت اسفبارش از چیزی که تصور می‌کرد هم لذت‌بخش‌تر بود.
دو مرد ایستاده، او را از لبه سکو به سمت چهارپایه کوچک هدایت کردند اما کریستوفر با تمام خشم و نفرتش فریادی سمت مردم سر داد، نگاه تیزش حتی در زمان بالا رفتن از چهارپایه هم روی چهره نفرت‌انگیز او بود.
"من رو ببین و به این باور داشته باش که روزی تو هم تقاصش رو پس میدی حروم‌زاده‌ی پست!"
فریاد بلند و خش‌دار کریستوفر تنها باعث بلند شدن سیل عظیم نفرت برعلیه خودش شد، با این حال مرد می‌خواست از جمله‌ای که مخاطب قرارش داده بود، با صدای بلند بخندد اما حیف که چشم‌های زیادی رویش متمرکز بود و می‌بایست با چهره‌ای ناراحت و ناامید، به زیباترین صحنه‌ی زندگی‌اش خیره می‌ماند.
می‌گویند قبل از مرگ تمام زندگی‌ات را می‌بینی، اما انگار تمام زندگی کریستوفر در آن روز شروع و به پایان رسیده بود که تنها چیزی که قبل از مرگش به‌خاطر می‌آورد، نفرین آن روز بود...

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now