Serendipity (Seungin)

99 3 11
                                    


دسته گل یاسمن بنفش را بین دستانش جابه‌جا کرد و با چند نفس عمیق، ترس و استرسش را کنار زد. بعد از گذاشت ده سال با چه رویی پشت این در برگشته بود؟ چطور می‌توانست به آن چشم‌ها نگاه کند و با بی‌چشم‌ورویی بگوید «منی که یک روز توی این اتاق تنها رهات کردم، برگشتم.» و انتظار یک استقبال گرم داشته باشد؟
برای بار دوم بدون در زدن، به آرامی آن را گشود و به دنبال یک چهره‌ی آشنا، داخل اتاق چشم گرداند.

"- درمورد شاگرد انتقالی شنیدین؟
- آره. شنیدم توی مسابقات خوانندگی مقام اول رو آورده.
- واقعا؟ شاید به زودی به یک کمپانی اودیشن بده، باید باهاش خوب رفتار کنیم شاید آیدل شد.
- منم موافقم...
سرش را از روی میز بلند کرد و با اخم به هم‌کلاسی‌های پرحرفش خیره شد. یکی از دخترانی که با ذوق از آن غریبه‌ی مجهول تعریف می‌کرد، با دیدن نگاه خیره‌اش، غرولندکنان دست دوستانش را گرفت و جای دیگری را برای ادامه‌ی صحبت‌هایشان انتخاب کردند.
یک‌بار دیگر تلاش کرد تا خواب نیمه‌کاره‌اش را ادامه دهد اما ورود معلم به کلاس، آرامشش را به هم زد. به اجبار سرش رو بالا آورد و درحالی که آن را می‌خاراند، خمیازه‌ی بلندبالایی کشید. دلش می‌خواست رکیک‌ترین حرف‌ها را نثار آن گروه مزاحمی که او را بیدار کردند، بکند اما چوب خط مزاحمت ایجاد کردنش در کلاس درس پر بود و یک اشتباه دیگر منجر به تماس با والدین می‌شد.
- همگی حواستون این‌جا باشه. امروز یک دانش‌آموز جدید به جمعمون اضافه شده پس به خوبی باهاش کنار بیاید.
دلش می‌خواست زودتر با آن دانش‌آموز پرحاشیه ملاقات کند تا حداقل کمی از عصبانیتش کم شود.
صدای برخورد چیزی به زمین، زودتر از قامت بلند و لاغر پسر توجهش را جلب کرد. چشم‌های بی‌روحش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بود اما لبخندی به مراتب جان دارتر روی لب‌هایش بود.
- سلام من کیم سونگمینم من مشکل بینایی دارم پس لطفا مراقبم باشین.
زمزمه‌ها بعد از این حرف به اوج رسید. ناخودآگاه به سمت دختری که به امید یک دوست آیدل رویاپردازی می‌کرد، چرخید و با دیدن صورت متعجبش به خنده افتاد. این دوست تازه‌واردشان به خوبی حال مزاحم‌ها را گرفته و جونگین را خوشحال کرده بود، دیگر نیاز نبود خودش دست به کار شود.
معلم او را به سمت صندلی‌ای در ابتدای کلاس راهنمایی کرد و سونگمین بعد از کمی تعلل، کراچش را به زمین کوبید و به سمت صندلی‌ها حرکت کرد. برای جونگین سوال بود که چطور شخص مشکل داری مثل آن پسر، در میانشان دوام می‌آورد. از همین حالا دلش برای آینده‌ای که در انتظارش بود، می‌سوخت.
بعد از خوردن زنگ، بلافاصله هم‌کلاسی‌ها دور دانش‌آموز انتقالی جمع شدند و سیل عظیم سوالات را سمتش روانه کردند.
- تو واقعا کوری؟
- خب... آره.
- مادرزادی این‌جوری بودی؟
- نه، وقتی هفت سالم بود با یک ماشین تصادف کردم و بیناییم رو از دست دادم.
- اوه طفلکی. واقعا توی مسابقه‌ی خوانندگی اول شدی؟
- آره...
تمام مدت انتقالی با یک لبخند بزرگ به سوالات پاسخ می‌داد؛ گویی تمام زندگی‌اش برای این لحظه آموزش دیده بود. جونگین از ازدحام آن جمعیت، کلافه شده بود و فضای کلاس از قبل هم عذاب‌آورتر بود. نفسش را پرصدا بیرون فرستاد و از کنار جمع کثیری از کنجکاوان ابله که محکوم بود در یک کلاس همراهشان وقت بگذراند، گذشت و از کلاس بیرون رفت."
از صدای برخورد قطرات باران به شیشه متنفر بود. واجب بود همین امروز باران بگیرد؟ حالا که با دیدن این هوای دلگیر دلش گریه می‌خواست، چه کسی پاسخگو بود؟
پاهایش نای قدم برداشتن نداشت. سونگمین همان پسری بود که ده سال پیش غرق نگاهش بود؛ این قامت لاغر و رنجور هیچ شباهتی به او نداشت. حالا می‌فهمید که به‌خاطر باران دلش هوای گریه نکرده، دیدن این مرد بود که او را به گریه می‌انداخت، وگرنه جونگین همان جونگین بود.
همان پسر بی‌احساس، همان پسر عصبی و کم‌حرف، همانی که تشنه‌ی شنیدن صدای آرام معشوق پنهانی‌اش بود اما سونگمین دیگر همان سونگمین نبود.
- پس بالاخره اومدی؟‌
شنیدن صدای خش‌دار و آرامش، تمام وجودش را به لرزه انداخت. چند ریشتر بود که حتی تپش قلبش را هم به هزار رساند؟

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now