God's Everlasting Covenant (Minsung)

320 8 0
                                    

چشم‌هایش را روی هم فشرد و تلاش کرد تمام گفته‌های عقاب سفید را به‌خاطر بیاورد.
"اولین پرش رو دروازهٔ اول‌ هم می‌گن. تو این پرش تو وارد خط زمانی می‌شی، جایی که توش می‌تونی تمام زمان‌ها رو به صورت هم‌زمان ببینی. مثل یک خواننده کتاب همه چیز رو می‌بینی اما نمی‌تونی تغییری توش ایجاد کنی. دومین پرش یا همون دروازه دوم فضایی بین خط زمانی و منطقه‌ی صفره. اون‌جا جایی خارج از زمانه برای همین تو تمام معانی درستی که از گذر زمان داشتی رو از دست می‌دی و عملا وارد یک خلأ بی‌انتها می‌شی."
روی زمین نشست و درحالی که چشم‌هایش را می‌بست زیر لب زمزمه کرد:
"پرش اول خط زمانی هست و پرش دوم منطقه‌ی خلأ..."
"می‌رسی به آخرین پرش که دروازه سوم و راه ورود به منطقه‌ی صفره... منطقه‌ی صفر آغاز تمام زمان‌‌هاست، از لحظه‌ای که اولین ثانیه شروع به حرکت کرد تا بی‌نهایت؛ پس تو فقط با تصور یک زمان به خصوص به راحتی می‌تونی خودت رو به اون‌جا برسونی.
اگه تو رو یک کلید در نظر بگیریم، دروازه اول سوراخ کلید به حساب میاد و دروازه دوم فضای خالی داخل قفله و منطقه‌ی صفر در هست."
سری تکون داد و پوفی کشید.
" کلید؟ واقعا که تو مثال زدن افتضاحه."
اینکه در آن لحظه عقاب سفید آن‌جا نبود باعث می‌شد راحت‌تر غر بزند. هرچند جیسونگ نمی‌خواست اعتراف کند اما وقتی هم که بود با وجود تمام حواس‌پرتی‌‌هایش باز هم با حوصله تحملش می‌کرد.
تمرکزش را روی صداهای اطراف گذاشت و ذهنش را از هرچیزی خالی کرد. زمزمه‌‌های رازآلود عقابی که گویی جایی در ذهنش لانه کرده، تنها چیزی بود که گاهی میان سکوتش می‌چرخید. نفس‌هایش را کمتر از حد معمول کرد، طوری که در هر دقیقه یک‌بار دم و دقیقه دیگر بازدم کند، برای این‌که این‌کار را بی‌نقص انجام دهد هفته‌ها به سختی تمرین کرده بود، تمام صداها را از امواج طبیعی صوتی جدا کرد به طوری که هیچ صدای غیرطبیعی‌ای مثل حرکت ماشین‌ها یا زمزمه‌‌های مردم را دیگر نشنود. این هم کار سختی بود، یک ماه تمام طول کشید تا بتواند به حدی تمرکز کند که ذهنش فقط روی صداها متمرکز شوند. کم کم همان‌طور که عقاب سفید گفته بود داشت حس می‌کرد، گردش باد در میان شاخه‌های درختان و حرکت نرم ابرها در آسمان...
به حدی واضح می‌شنید که انگار صدای بلندشان تمام دنیا را پوشانده؛ حالا زمان آن بود که تنفسش‌ را به حالت قبل بازگرداند. هماهنگ با صدای آب روان و باد در حرکت، نفس‌هایش را به نرمی بیرون و داخل می‌فرستاد‌. به حدی با طبیعت یکی شده بود که می‌توانست جریان حرکت اکسیژن در رگ‌‌هایش یا تکه سنگی که مایل‌ها آن طرف‌تر از روی یک کوه سقوط می‌کرد را حس کند.
نفس‌های عمیقی کشید و هربار کمی بیشتر آن را حبس می‌کرد. زمانی که ریه‌اش از اکسیژن پر شد بازدمش را آرام و مقطع بیرون می‌داد، با حس جریان عناصری که درونش درحال حرکت بودند، می‌خواست لبخندی بزند اما دیگر کنترلی روی بدنش نداشت. قبل از اینکه بتواند افکاری وارد خلأ ذهنی‌اش کند حس کرد از درون در چیزی مانند جعبه کوچکی تحت فشار است.
درست زمانی که می‌خواست ترسیده اتصالی که به‌ سختی شکل گرفته بود را در هم بکشند، صدای نهیب‌گری درونش باعث شد آرام بگیرد.
"داری به اولین پرش نزدیک می‌شی آروم باش."
همان‌طور که قبلاً گفته بود مصرانه به دم‌های عمیق و طولانی و بازدم‌های مقطع و کوتاه ادامه داد. خفگی‌ای که داشت به مراتب کمتر شده بود با حس این‌که تمام آن امواج درون روحش در جریانند، باعث می‌شد احساس عجیبی داشته باشد؛ با این‌حال همان‌طور که عقاب سفید گفته بود حرکات سریع زمان را می‌توانست به خوبی درک کند، انگار زمان با مکش قوی‌ای او را داخل خود می‌کشید و او هم هیچ تلاشی برای مقابله با این کشش وحشیانه نداشت.
زمانی که دیگر از آن سنگینی‌ای که درونش حس می‌کرد خبری نبود، به آرامی چشم‌هایش را باز کرد یا حداقل چیزی که قبلاً به‌عنوان چشم داشت. حالا فقط یک روح غیرمادی بود که در اولین دروازه قبل از منطقه‌ی صفر منتقل شده بود و گذر زمان در دنیا را می‌دید؛ احساس غریبانه‌ای داشت. ناباورانه به روبه‌رو خیره شد، به طرز عجیبی جلویش چیزی شبیه به پنجره بود که هم‌زمان می‌توانست همه چیز را ببیند. او در یک لحظه هم نوزادی هم جوانی و پیری یک دختر بچه را می‌دید. همان‌طور که نابودی یک امپراتوری را به چشم می‌دید، در کنارش آبادی امپراتوری دیگر را بر روی آن خرابه‌ها را نیز می‌توانست ببیند.
با اینکه عقاب سفید همه این‌ها را برایش توصیف کرده بود اما باز هم باعث نمی‌شد از دیدنش در حد مرگ تعجب نکند.
"حواست رو جمع کن."
یک‌بار دیگر هم با نهیب عقاب سفید به خود آمد و با اخم سری تکان داد و کمی دور از آن پنجره، روی جایی که شاید می‌شد زمین خواندش نشست. درواقع هیچ کجای آن به معنای واقعی کلمه از پنجره دور نبود و تو هر کجا که می‌رفتی و هر سمت را که نگاه می‌کردی در نهایت روبه‌روی پنجره بودی، اما با این‌حال جیسونگ این را از یاد برده بود و سعی داشت این‌طور فکر کند.
پرش دوم راحت‌ترین قسمت ماجرا بود، فقط باید خودت را انکار می‌کردی و وجودت را در خط زمانی رد می‌کردی تا ضمیرت هم از روح جدا شود و وارد دروازه میانی شود؛ جایی که زمان در آن وجود نداشت. شاید عجیب به نظر برسد، از نظر جیسونگ هم غیر قابل باور بود اما در دروازه میانی حتی زمان صفر هم نبود، بلکه اصلا زمانی وجود نداشت و همه چیز ساکن و ثابت است.
همان‌طور که می‌شد حدس زد به‌راحتی توانست ضمیرش را به دروازه بعدی منتقل کند. حالا دقیقا باید عکس کار قبل را می‌کرد و وجود و تاثیراتش را در خط زمانی جدا می‌کرد. شاید این هم آسان به نظر می‌رسید اما در جایی که زمان تعریف نشده تقریبا غیرممکن است که تو بتوانی به آن دسترسی داشته باشی. اما به لطف تمرینات سخت و عذاب‌آور عقاب سفید می‌توانست از پس این هم بربیاید. او بارها چندین روز در اتاقی می‌ماند که به حدی ساکت بود که حتی می‌توانست به راحتی ضربان قلبش را بشنود و مجبور بود به تک تک روزهای زندگیش فکر کند. او باید حتی پیش پا افتاده‌ترین مکالمات را هم به‌خاطر می‌آورد وگرنه در نهایت از گرسنگی در همان اتاق تلف می‌شد و حالا به لطف تمام آن شکنجه‌ها، به‌راحتی می‌توانست تمام زندگیش را دیکته‌وار بر روی خط زمانی تعریف کند، ولی باز هم با وجود تلاش‌هایش کار سختی در پیش داشت.
با حس فشاری چند برابر از پرش اول بیشتر و دردی بی‌نهایت طاقت فرسا که حتی وقتی سنگ کلیه‌ای به بزرگی خود کلیه‌اش را دفع می‌کرد هم حس نکرده بود، بالاخره توانست به منطقه‌ی صفر پرش کند.
ناباور به اطراف نگاه کرد، اطرافش شبیه آسمانی بود که در یک شب صاف دیده می‌شد. هر سمت را نگاه می‌کرد آسمان بود، حتی زیر پایش... برای لحظه‌ای ترس از سقوط تمام وجودش را گرفت.
" تو همین حالا هم داری سقوط می‌کنی. "
" چی؟! "
فریاد بلندش در فضای بی‌انتها پخش شد و باعث شد عقاب بزرگی که از ناکجاآباد روبه‌رویش ظاهر شده بود چشم‌هایش را ببندد.
" لازم نیست داد بزنی. "
" تو الان گفتی من دارم سقوط می‌کنم؟ دقیقا قراره کدوم جهنمی پخش زمین شم؟ "
" فراموش کردی کجایی؟ این‌جا زمان معنایی نداره، تو می‌تونی تا بی‌نهایت سقوط کنی بدون اینکه خودت حس کنی یا به جایی برسی. "
جیسونگ مشکوک با چشم های ریز شده به چهرهٔ عقاب خیره ماند. ای‌ کاش چیزی جز پر و آن منقار بزرگ در صورتش به چشم می‌خورد تا می‌توانست راحت‌تر تشخیص دهد که راست می‌گوید یا نه.
در نهایت تسلیم شده بعد از اینکه همان‌طور که گفته بود هیچ‌ چیزی حس نکرد، چرخ کوتاهی دور خود زد و پشت به عقاب به جای نامعلومی قدم برداشت.
" پس این‌جا خونه عقاب سفید، نگهبان زمانه؟ "
" من خونه‌ای ندارم ولی درسته این‌جا جایی هست که من ازش محافظت می‌کنم. "
او بالاخره توانسته بود سه دروازه زمانی را رد کند، لایق کمی تمجید بود اما دریغ از ذره‌ای تعریف از سمت عقاب...
جیسونگ کلافه روی پاشنه‌ی پا چرخید درحالی که لبخندی روی لب‌های کوچکش شکل می‌گرفت سرش را سمتی خم کرد.
" این خلاف قوانین نیست که یک غریبه رو آوردی تو خط زمانی؟ "
عقاب سفید که هیچ اثری از کلافگی به‌خاطر سوال‌های بی‌مورد جیسونگ در لحنش دیده نمی‌شد، با حوصله جوابش را داد.
" خب نه دقیقا، از نظر فنی من تو رو نیاوردم، خودت اومدی."
بعد از کمی مکث، ادامه داد:
"بعلاوه بودن تو این‌جا از قبل تأیید شده. "
لبخند جیسونگ به سرعت محو شد و ابرو‌هایش بالا رفت، می‌دانست حتی اگر بپرسد توسط چه کسی هم عقاب جوابی نمی‌دهد، مانند تمام این مدتی که از جواب دادن طفره می‌رفت. کمی دیگر به هیچ چیز اطرافش نگاه کرد، زمانی که دلیلی که به‌خاطرش ماه‌ها سختی را به جان خریده بود را به یاد آورد با هیجان به عقاب نگاه کرد.
" من باید چه‌طور برگردم به گذشته؟ "
" پس هنوز هم مصممی که اون‌کار رو انجام بدی؟ "
با شنیدن حرف عقاب اخمش عمیق‌تر شد و تنها سر تکان داد که باعث شد عقاب با کمی مکث جوری که انگار خیالش راحت شده، ادامه دهد.
" فقط به اون روز فکر کن، با ساعت دقیقش و با تمرکز زیاد خودت رو اون‌جا تصور کن. "
" به همین راحتی؟ "
سوال احمقانه‌ی جیسونگ حتی روی صورت بی‌حالت عقاب هم اخم نشاند.
" اگه فکر می‌کنی راحته انجامش بده. "
جیسونگ با افتخار لبخندی زد و با کمی فشار به ذهنش تاریخ و ساعت دقیق را به‌خاطر آورد. حالا زمان به یاد آوردن جزییات آن روز بود و در نهایت فقط باید خودش را جای خود در گذشته می‌گذاشت؛ نباید سخت باشد.
یا حداقل این‌طور فکر می‌کرد، با این حال شاید نمی‌دانست دقیق چقدر اما حس می‌کرد زمان زیادی را صرف کرده بود و هنوز هم روبه‌روی آن عقاب مزاحم بود. ناامید نگاهی به عقاب انداخت.
" سعی کن به افکاری که در اون روز داشتی و حتی کوچک‌ترین حرکاتت فکر کنی. "
عقاب قبل از این‌که سوالی بپرسد پاسخش را داد. جیسونگ سری تکان داد و سوالی که به ذهنش آمد را به سرعت پرسید.
" چه‌طور باید به این‌جا برگردم؟ "
" تو به عنوان یک خطا توی زمان شناسایی می‌شی پس هروقت که روی جایی به‌جز زمانی که توش هستی تمرکز کنی، می‌تونی به اون زمان بری. "
جیسونگ کمی فکر کرد.
" پس یعنی نمی‌تونم مستقیم به این‌جا برگردم؟ "
" البته که نه ولی اگه لازم باشه من می‌تونم تورو به این‌جا احضار کنم. "
جیسونگ با شنیدن حرف عقاب اخمی کرد و با لحن شکاکی ادامه داد.
" ببینم نگو که از اول هم می‌تونستی خودت من رو به این‌جا بیاری و فقط بهم زحمت اضافه دادی؟ "
جیسونگ می‌توانست قسم بخورد که رد لبخند را روی صورت پوشیده از پرش دیده.
" نه، من نمی‌تونم به طور مستقیم تورو از خط زمانی اصلی به این‌جا بیارم. تنها الان که یک خطایی می‌شه این‌کار رو کرد. "
آهان پر از شکی گفت و چشم‌هایش را بست و دوباره تلاش کرد. حتی نفس کشیدنش را هم با خود گذشته‌اش هماهنگ کرد، شاید به لطف آن مکان بود اما به طرز عجیبی همه چیز را به وضوح به یاد می آورد.
" جیسونگی به نفعته هرچه زودتر بیدار شی. "
با شنیدن صدای بلند و تهدیدآمیز مادرش، با گیجی چشم‌هایش را باز کرد. خبری از آن مکان عجیب و بی‌پایان نبود، حالا در اتاق قدیمی خودش روی تخت بود.
لبخندی از موفقیتی که نصیبش شده بود روی لب‌هایش نشست و به‌ سرعت از روی تخت برخاست اما سرگیجه ناگهانی، باعث شد کمی مکث کند. لعنتی به آن حیوان بی‌فکر فرستاد که چیزی درباره این حس گندی که بعد از سفر به سراغش می‌آمد، به او نگفته بود. وقتی کمی بهتر شد سمت مادرش رفت و بی‌مهابا بوسه‌ای روی گونه‌اش نشاند و قبل از بلند شدن فریاد مادرش، سمت حمام پا تند کرد و با سریع‌ترین حالت خودش دوش گرفت و لباس پوشید.
با هیجان و استرس ناآشنایی تمام مسیر نسبتا طولانی را دوید، حتی به افرادی که در راه به آن‌ها تنه می‌زد و بدون عذرخواهی از کنارشان می‌گذشت هم اهمیتی نمی‌داد. درحال حاضر تنها چیزی که مهم بود رسیدن به آن خانه و دیدن دوباره شخصی بود که بیشتر از هرچیزی دلتنگش بود.
زمانی که جلوی ساختمان بزرگ ایستاده بود نفس‌هایش به سختی بیرون می‌آمد. به‌خاطر سریع دویدنش نم اشک گوشهٔ چشم‌هایش نشسته بود. با تعلل از خیابان رد شد و وارد ساختمان شد. از آخرین باری که پا به این ساختمان گذاشته بود پنج سال می‌گذشت.
سوار آسانسور شد و با انگشت‌های لرزانش دکمه طبقه دوازدهم را فشرد. دقایقی که طول کشید تا به آن طبقه برسد برایش سخت‌تر از مرگ بود.
با قدم‌های آرام سمت در انتهای سالن قدم برداشت، حالش مانند خوکی بود که سمت قتلگاه می‌بردنش و چاقویی بزرگ دست کسی که قرار بود بکشدش می‌دید. از تشبیه خودش خنده‌اش گرفت. نفس عمیقی کشید تا کمی خود را آرام کند اما قبل از اینکه حتی دستش به در برسد به سرعت باز شد.
هیکل پسری بین چهارچوب درحالی که متعجب به جیسونگ خیره شده بود، خودنمایی کرد.
" جی؟! تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ "
جیسونگ با وجود تمام آمادگی‌هایش باز هم با دیدن پسر هول شده بود. بدون کنترلی روی خودش اشک‌هایش روی صورتش روان شد و به حدی محکم خود را در آغوش پسر جا داد که باعث شد چند قدم به عقب بردارد تا تعادلش را حفظ کند.
" هی چرا گریه می‌کنی جی؟ چی شده؟ "
دلش می‌خواست دهان باز کند و حرفی بزند اما گریه امانش نمی‌داد. پسر کمی دیگر هم در همان حالت ماند و وقتی دید دوست پسرش هیچ قصدی برای تمام کردن گریه و جدا شدن از آغوشش ندارد، بی توجه به چروک افتادن لباسش از روی زمین بلندش کرد که باعث شد جی طبق عادت قدیمی پاهایش را دور کمرش حلقه کند.
پسر به‌خاطر وزن زیاد دوست پسرش کمی قدم‌هایش را آرام‌تر برداشت و روی کاناپه نشست. درحالی که جیسونگ را روی پایش می‌نشاند دست‌هایش را نوازشگر روی موهای بهم ریخته‌اش کشید و لب‌هایش را به نرمی روی آن قرار داد.
" چقدر دیگه می‌خوایی گریه کنی؟ "
جواب جیسونگ فقط محکم چسبیدن به مینهو بود. پسر آرام خندید و بی‌حرف آغوشش را بیشتر در اختیارش قرار داد.
جیسونگ تمام ثانیه‌هایی که بوی خوش بدن مینهو را در سینه حبس می‌کرد، با خود فکر کرد چه‌طور پنج سال را دور از او تحمل کرده بود. نمی‌دانست چقدر در آن آغوش بود و گریه می‌کرد، با این‌حال به سختی جدا شد و به چهره‌ای که با لبخند زیبایی‌اش دو چندان شده بود چشم دوخت.
" تموم شد؟ "
مینهو درحالی گفت که با انگشت شصت رد اشک مانده روی صورتش را پاک می‌کرد. از حرکت نوازشگرش لبخندی روی لب‌های جیسونگ نشست. نمی‌توانست در کلمات توصیف کند که چه‌قدر دلش برای این مرد تنگ شده بود.
" خب اگه بالاخره اشکات قطع شد بگو چی شده. "
" دلم برات تنگ شده بود. "
صدای گرفته و خش‌دار جیسونگ با جمله‌ای که به زبان آورد باعث شد نگاه مینهو رنگ تعجب به خود بگیرد. با خنده گیجی چتری‌های پسر را عقب زد.
" یک ساعت داشتی گریه می‌کردی چون دلت برام تنگ شده؟! من که همین‌جام و همدیگه رو هر روز می‌بینیم."
جیسونگ لب گزید تا نگوید از آخرین باری که این صدا را شنیده و طعم آغوش گرمش را چشیده پنج سال می‌گذرد. با دستانش صورت پسر را قاب گرفت و لب‌های زیبا و خندانش را میان لب‌های خود اسیر کرد.
مینهو که انتظار این حرکت را نداشت کمی مکث کرد و با دیدن تلاش‌های مصرانه دوست پسرش برای بوسیدن، در نهایت همراهی کرد. دستش را زیر کمر پسر گذاشت و کامل روی کاناپه خواباند. رویش خیمه زد و هم‌چنان به بوسیدن یک‌دیگر ادامه دادند. جیسونگ مانند تشنه‌ای که روزها آبی روی لب‌هایش ننشسته بود لب‌های بزرگ پسر را با ولع می‌مکید.
از شدت لذت و دلتنگی که در جانش نشسته بود باز هم چشم‌هایش خیس شد. مینهو با حس آن به سختی خود را از پسر جدا کرد و به آرامی اشک‌هایش را پاک کرد.
" هی داری عجیب رفتار می‌کنی، دلیل این دلتنگی یهوییت چیه؟ "
جیسونگ هنوز هم می‌خواست به بوسیدنش ادامه دهد، با این حال لب گزید و نگاهش را از چشم‌های تیز دوست پسرش دزدید.
" خواب دیدم تو مردی و من چندین سال بعد مرگ تو هنوز هم سرپا و زنده بودم و داشتم تو دنیایی که تو نبودی نفس می‌کشیدم. خیلی وحشتناک بود. "
مینهو لبخند مهربانی زد و بوسه نرمی روی پیشانی پسر بامزه و دوست داشتنی‌اش نشاند.
" دلیلی برای ناراحتی نیست وقتی من سالم جلوت نشستم."
با اخم از پسرک فاصله گرفت.
"یادته یک‌بار از روی پله‌ها افتادم و پام شکست؟ تو مثل امروز کلی گریه کردی و گفتی از این به بعد هروقت سمت پله‌ها رفتم باید به تو بگم تا مراقبم باشی. خب تو همیشه مراقبمی برای همین من هیچ جا نمی‌رم و تنهات نمی‌ذارم. تو حالا حالاها باید وقتی از پله‌ها می‌رم بالا نگرانم بشی."
خنده آرام مینهو که تلاش داشت از نگرانی‌اش کم کند، غمگین‌ترین لبخندی که تا الان در دنیا زده شده بود را روی چهرهٔ جیسونگ نشاند. ای‌ کاش همین‌طور بود و تمام حرف‌هایش فقط یک کابوس وحشتناک بود. آهی کشید و به پسری که از رویش بلند می‌شد و چروک لباسش را صاف می‌کرد، نگاه کرد. لباس‌هایش نشان می‌داد می‌خواست جایی برود، جایی که بزرگ‌ترین کابوسش را آغاز می‌کرد. او زیباترین مخلوق خدا بود چطور توانسته بود آنقدر وحشتناک از جیسونگ بگیردش؟
ولی برای همین این‌جا بود، این‌جا بود تا برخلاف خواسته خدا عمل کند و دوباره تمام آن درد و عذاب را تحمل نکند.
" مینهو... "
قبل از اینکه حتی جمله‌اش کامل شود خود را در میان آسمانی بی‌انتها دید و عقاب بزرگ روبه‌رویش بود.
" تمومش کن. "
جیسونگ که از مزاحمت عقاب سفید عصبانی شده بود، با اخم بزرگی روی چهره‌اش فریاد زد:
" هی چرا همچین کاری کردی؟! "
" بهت گفته بودم که تو نمی‌تونی جلوی مرگش رو بگیری، پس گفتنش بی‌فایده است. "
جیسونگ با تخسی نشست و دوباره تلاش کرد تا به جسمش در زمان گذشته بازگردد.
" و من هم گفتم که این کار رو می‌کنم. فکر کردی برای چی تمام عذاب‌هایی که بهم تحمیل کردی رو قبول کردم؟ اون خط زمانی مزخرفت به هیچ جامم نیست، بدون وجود عشقم هیچی برام مهم نیست. "
" مسئله خط زمانی نیست! "
جیسونگ چشم‌هایی را که با لجبازی بسته نگه داشته بود تا تمرکز کند را با شنیدن صدای بلند عقاب باز کرد. این اولین باری بود که می‌دید این‌جوری فریاد می‌زند.
" مسأله فقط خط زمانی نیست، البته این هم چیز بزرگیه چون امروز اگه مینهو نَمیره به جاش کسی می‌میره که در آینده نقش پررنگی روی دنیا داره و این خودش یک آسیب بزرگه، اما تو نمیتونی داستان تعریف شده‌ای که تأثیر مستقیم روی زمان حالت می‌ذاره رو تغییر بدی. "
نگاه گیج جیسونگ باعث شد چیزهای بیشتری به توضیحش اضافه کند.
" گذشته‌ای که توش هستی، حال تو حساب می‌شه پس عملا جایی که توش هستی گذشته به‌ حساب نمیاد، بلکه زمان حال هست ولی تمام لحظاتی که تو در اون گذشته تجربه کردی باعث شده که تو به این نقطه برسی. یعنی یک سری قوانین مطلق ساخته شده که دیگه نمی‌تونی تغییرش بدی چون با زمان حال مطابقت نداره. "
" می‌شه فقط جوری توضیح بدی که من هم متوجه شم؟ "
عقاب از گیجی پسر کلافه بود، با این‌حال کمی مکث کرد تا جملات بهتری برای درکش پیدا کند‌.
" ببین، مرگ مینهو دلیلی بود که به اون کوه اومدی و تونستی من رو ببینی، چون فقط کسی که واقعا از حرکات زمان ناراضی و ناراحته و قصد داره تغییرش بده اما نمی‌تونه، توانایی دیدن من رو داره، و البته دردی که از نبودش حس می‌کردی عامل محرکی بود که باعث شد در برابر تمام تمرینات سخت مقاومت کنی و در نهایت بتونی زمان رو دور بزنی.
حرفش را خورد که باعث شد جیسونگ با تعجبی که با هر جمله بیشتر می‌شد در جوابش ناباور زمزمه کند: "چون چی؟"
و با سکوت عقاب روبه‌رو شد. نمی‌دانست با این حجم از اطلاعاتی که برای اولین بار به دست آورده چه کند.
" چرا زودتر بهم نگفتی؟ "
ناباور لب زد، کامل دراز کشید و چشم‌هایش را با دستانش پوشاند. او می‌خواست مینهو را نجات دهد، برای همین به یک عقاب احمق اعتماد کرد؛ یعنی تمام تلاش‌هایش برای هیچ بود. از فرو ریختن برج بزرگی از تمام رویاهایش فریاد بلندی کشید.
" پس چرا گذاشتی امید به برگردوندنش داشته باشم؟! "
" متاسفم ولی نمی‌تونستم تنها انگیزه‌ات رو ازت بگیرم. "
لحن متاسف عقاب تنها باعث بیشتر شدن خشمش شده بود. هیستریک خندید و از جا برخاست.
" پس از احساسات کوفتی من سواستفاده کردی تا بتونی به خواسته‌های خودت برسی؟
بهت خوش گذشت که از من مثل یک عروسک آشغال استفاده کردی؟! "
بی‌توجه به صدای آرام عقاب چشم‌‌هایش را بست و تمام تلاشش را کرد تا دوباره به آن بدن بازگردد.
- جی؟ جی؟!
چشم‌‌هایش را با گیجی باز کرد. سرگیجه خفیفی داشت، با این‌حال با دیدن چهره‌ی منتظر مینهو که در چند سانتی متری صورتش بود نگاهش باز هم رنگ غم به خود گرفت. او این‌جا بود به امید بازگرداندن عشق زندگی‌اش اما حالا متوجه شده بود که این‌کار غیرممکن است.
مینهو با دیدن چهره ناراحت دوست پسرش خم شد و بوسه کوتاهی روی لب‌هایش نشاند.
" بهش خیلی فکر نکن فقط یک خواب بود، این‌جا بمون وقتی از کلاس برگشتم مرغ و سوجو می‌خرم."
با همان لبخندی که سعی داشت حفظش کند تا کمی از ناراحتی پسر کم کند، فاصله گرفت و سمت کتش رفت. جیسونگ می‌خواست چیزی بگوید، حتی یک کلمه اما توان حرکت کردن یک ماهیچه کوچک را هم نداشت.
مینهو یک‌بار دیگر هم به پسر نگاه کرد و بی‌طاقت دوباره خم شد و این‌بار گونه‌اش را بوسید. با حس لب‌های تر پسر روی لپش ناخودآگاه دستش را دور گردنش حلقه کرد که باعث شد مینهو بیشتر خم شود و لب‌هایش در شکار لب‌های بی‌طاقت دوست پسرش اسیر شود.
کمی همراهی کرد و با دیدن ساعت با بوسه کوتاهی به سختی فاصله گرفت و موهایش را بهم ریخت.
" قول میدم زود برگردم پس جایی نرو. "
ای‌ کاش می‌توانست بگوید کسی که قرار است برود او نیست، بلکه خودش است...
با این‌حال سری تکان داد و خداحافظی‌اش را بی‌جواب گذاشت. باید این‌جا می‌ماند و منتظر رسیدن خبر مرگ عشق زندگیش می‌ماند‌؟
کمی بعد دوست داشتنی‌ترین فرد زندگیش با یک ماشین که راننده‌اش پسر نوجوان نابالغی بود، تصادف می‌کند و برای همیشه او را ترک خواهد کرد. آه باز هم آن خاطرات عذاب‌آوری که حالا با واضح‌ترین شکل خود جلوی چشمانش تکرار می‌شد...
پنج سال پیش در همین ساعت و روز، زمانی که بی‌توجه به غرغرهای مادرش می‌خواست کمی بیشتر بخوابد و در نهایت به‌خاطر دیر بیرون رفتن اتوبوس را از دست داد و دیر به کلاس رسید و به‌خاطر روز خسته کننده و سختی که داشت، تمام مدت به آخرین پیامی که توسط دوست پسرش پاسخ داده نشده بود توجهی نکرد و بعد از ظهر همین روز با تماسی از سمت برادر مینهو فهمید مینهوی مهربان و عجیب و غریبش دیگر هیچ‌وقت قرار نیست برایش غذایی با دست پخت خودش آماده کند و تمام شب را با لبخند به پرحرفی‌هایش گوش دهد و در نهایت، شب را در کنار یک‌دیگر صبح کنند.
او حتی نتوانسته بود زودتر متوجه مرگش شود، مدام با خود می‌گفت اگر زودتر بیدار می‌شد یا آن شب را تنبلی نمی‌کرد و دیدن دوست پسرش می‌رفت شاید می‌توانست جلوی مرگش را بگیرد.
احمقی زیر لب گفت و سمت در خروجی پا تند کرد و به سرعت آن را باز کرد. با دیدن آسانسوری که حالا طبقه اول بود ناامید همان‌جا روی زمین سر خورد و سرش را میان دست‌هایش گرفت؛ دیگر خیلی دیر شده بود.
آه پس همه چیز تمام شد. دیگر هیچ برگشتی وجود نداشت، او این‌بار هم می‌میرد. واقعا با خود فکر کرده بود که می‌تواند با مرگ مقابله کند؟! بی‌شک سرنوشتی که خدایان برایشان انتخاب کرده بودند تا ابد جدایی بود.
او تا جایی که توان داشت با آن جنگید اما حالا فهمیده بود که مهم نیست چندبار به این روز بازگردد، هیچ‌وقت نمی‌تواند از اتفاق افتادن آن حادثه جلوگیری کند. شاید باید از همان اول هم بیخیالش می‌شد و فقط سعی می‌کرد مثل میلیون‌ها انسان دیگری که عزیزی از دست داده‌اند با مرگش کنار می‌آمد.
" درسته پس بالاخره این رو قبول کردی؟ "
صدای عقاب هم باعث نشد که سرش را بلند کند تنها در جواب سری به نشانه تایید تکان داد. چاره‌ای نداشت، او در یک اجبار ابدی گیر کرده بود و فراموش کردن مرد مورد علاقه‌اش تنها راه خلاصی از آن بود.
قطره اشکی لجبازانه پایین سر خورد و لب‌هایش را داخل دهان کشید تا صدای گریه‌اش بالاتر نرود.
" سرت رو بلند کن. "
بی‌توجه به لحن دستوری عقاب سفید با تخسی سرش را بیشتر بین دست‌هایش پنهان کرد.
" سنجاب کوچولو سرت رو بلند کن. "
با شنیدن جمله‌ای آشنا و لحنی آشناتر، با گیجی سرش را بلند کرد و به عقاب نگاه کرد. شاید توهم بود اما در آن چهرهٔ مجسمه مانند و بدقواره‌اش می‌توانست اثری از لبخند ببیند و این حالش را بدتر می‌کرد. بعد از اینکه او را بازیچه دست خود کرده حالا با وقاحت تمام از نتیجه کارش راضی است و می‌خندد و او را با لقبی که همیشه معشوقش خطابش می‌کرد صدا می‌کند؟! تمام این‌ها باعث شد عصبانی شود و با اخم جوابش را بدهد.
" حق نداری من رو اینجوری صدا کنی! "
جمله‌اش با نوری که از عقاب ساطع شد نصفه ماند. چشم‌هایش از این گشادتر نمی‌شد؛ به جای آن عقاب بزرگ، قامت دوست پسرش که خودش به سمت مرگ بدرقه‌اش کرده بود روبه‌رویش بود اما متفاوت تر...
دیگر خبری از موهای قهوه‌ای لخت و پوست گندمی‌اش نبود، اما چشم‌های بادامی و تیره‌اش همان بود که با عشق در آن غرق می‌شد، موهایش سفید و پوستش به طرز غیر عادی‌ای رنگ پریده به نظر می‌رسید. ناباور برخاست و به عقابی که به دردناک‌ترین نقطه ضعفش تبدیل شده بود اخمی کرد و با بلندترین صدایی که از ته گلوی خش خورده‌اش بیرون می‌آمد فریاد زد.
" این بازی مسخره رو تمومش کن!"
اشک‌هایی که دیدش را تار می‌کرد را کنار زد و با لحن ملتمسانه‌ای ادامه داد.
" این که تا این حد من و بیچاره ببینی چه فایده‌ای برات داره؟ حالا هم داری بازی جدیدت رو شروع می‌کنی؟ "
هر چقدر هم تلاش می‌کرد نمی‌توانست خشمش را تا زمانی که آن چهره روبه‌رویش بود به خوبی بروز دهد. عقاب سفید بعد از آرام شدن نسبی جیسونگ قدمی جلو گذاشت تا جسم لرزانش را در آغوش بگیرد اما با ضربه محکم پسر پشیمان شد و کمی فاصله گرفت.
" هیچ بازی‌ای در کار نیست، این واقعا منم!"
با دیدن چهره پسر بعد از کمی مکث ادامه داد.
" تنها چیزی که از اون تصادف یادمه دردی بود که حس می‌کردم، این‌که نمی‌خواستم بمیرم و تورو تنها بذارم، این‌که نباید انقدر زود از پیش تو می‌رفتم. من عاجزانه از تمام خدایان خواهش کردم که یک فرصت دیگه بهم بدن تا بتونم حداقل یک‌بار دیگه تو رو ببینم و تنها کسی که صدای التماس‌هام رو شنید خدای زمان بود.
من قبول کردم روحم رو به اون ببخشم و تو جسم عقاب سفید به منزله محافظ زمان تناسخ کنم و بعنوان خادمش خودم رو وقف درست کردن خرابی‌های زمان کنم؛ اون هم در عوض کاری می‌کرد بهم برسیم. به‌خاطر اینکه بتونم حتی شده برای یک‌بار دیگه تورو ببینم... "
مکثش این‌بار طولانی‌تر شد، همان لبخندی که جیسونگ روی لب‌های مینهوی گذشته دیده بود حالا روی لب‌های مینهوی روبه‌رویش نشسته بود. انگار بدنش کندتر از زمان در حرکت بود چون تجزیه هر کلمه‌اش برای جیسونگ دقیقه‌ها طول می‌کشید، به سختی لب باز کرد و سوالی را پرسید.
" اگه این‌طوره چرا زودتر نگفتی؟! "
لبخند مینهو با لحن شکاک جیسونگ عمیق‌تر شد. او هیچ‌وقت واقعا به حرف‌‌های آن عقاب عجیب اعتماد نداشت و همیشه پشت تمام گفته‌ها و باورهایش لایه‌ای بزرگ و پررنگ از بی‌اعتمادی بود. احمقانه بود اگر حتی با وجود صورت غرق اشک و اخم عمیق روی صورت گردش باز هم به نظرش این پسر بامزه بود؟
سرش را خم کرد که باعث شد موهای سفیدش روی پیشانی‌اش بریزد و با لحن آرام‌تری ادامه داد.
" نمی‌تونستم، برگشتنم سه تا شرط داشت و اولیش این بود که تا زمانی که وجود منِ گذشته به طور کامل از خط زمانی حذف نشده جسم اصلیم رو ترک نکنم، دومین شرط هم پیدا کردن یک کاندید مناسب برای خدای زمان بود و آخرین شرطش هم آموزش دادنش بود. پس من فقط تونستم به اون پیرمرد اعتماد کنم و گذر زمان رو ببینم بدون اینکه از پوسته عقاب بیرون بیام و خب اون هم درنهایت به قولش عمل کرد و تورو به اون کوه فرستاد... اینکه تو باورم کردی و قبول کردی که به عنوان جانشین یک خدا آموزشت بدم و مصرانه همشون رو کامل کردی تنها دلیلی بود که باعث شد من بتونم شرط‌ها رو بگذرونم... "
آهی کشید و طبق معمول تنها با دیدن چهره‌ی گیج جیسونگ سوال ذهنش را فهمید و جمله‌اش را کامل کرد.
" تا وقتی تو با مرگم کنار نیومده بودی و هنوز به برگردوندنم امید داشتی و همیشه به خاطراتم فکر می‌کردی، من هیچ‌وقت نمی‌تونستم این جسم رو ترک کنم. "
با قدم‌های بلند خود را به جیسونگ رساند و او را محکم در آغوش کشید. از روی یک عادت دیرینه لب‌هایش را روی موهای بهم ریخته و پرپشتش گذاشت و در همان حال زمزمه‌وار ادامه داد:
" برای همین حتی اگه خط زمانی رو می‌شکوندی و زمان حالت رو تغییر می‌دادی باز هم نمی‌تونستی از مرگ من گذشته جلوگیری کنی. چون من تمام آینده‌ام رو در ازای بودن کنارت فدا کردم."
نفس عمیقی کشید و بوی خوش موهایش را در تک تک سلول هایش محبوس کرد و زمزمه‌وار ادامه داد:
"ازت ممنونم..."
جیسونگ با گیجی بازوهای پسر را چنگ زد و بالاخره نفسی که تمام مدت حبس کرده بود را آزاد کرد.
کسی که در تمام این سال‌ها در حسرتش بود، قبول کرده بود خودش را تبدیل به برده‌ای کند تا به او برسد؟! نمی‌دانست باید چه واکنشی نشان دهد ولی در این‌که حرف‌هایش واقعیت هستند شکی نداشت؛ تنها دلیلی که نمی‌توانست به طور کامل به او اعتماد کند فقط به‌خاطر آن چهرهٔ مجسمه مانند و بی‌احساس یک عقاب بزرگ و غیر عادی نبود.
پشت تمام حرف‌هایش همیشه یک هاله‌ای از ابهام وجود داشت که جیسونگ را آزار می‌داد ولی باز هم نمی‌دانست چرا از همان اول حس بدی نسبت به او نداشت و به تمام گفته‌هایش هر چقدر عجیب و غیرعادی، گوش می‌داد و عمل می‌کرد.
" چرا ازم ممنونی؟ "
با وجود تمام تلاش‌هایش برای گفتن چیز بهتری وقتی دهانش را باز کرد اولین چیزی که به ذهنش رسید را به زبان آورد.
صدای تو دماغی و گرفته جیسونگ باعث شد مینهو تک خنده‌ای کند.
" برای این‌که در تمام این مدت تحمل کردی و ازم دست کشیدی تا من بتونم برگردم کنارت؛
برای این‌که تمام این مدت ازم دست نکشیده و فراموشم نکرده بودی."
خودش هم از تناقض حرف‌هایش خندید که باعث شد لبخندی هر چقدر محو و کم جان روی لب‌های جیسونگ هم بنشیند.
" من قرن‌ها گذر زمان رو دیدم، نابودی و آبادی‌های زیادی رو دیدم، پایان و شروع دنیا را تجربه کردم و گاهی باعث می‌شد از وضعیتم ناراحت باشم. پنج سالی که برای تو زمان نسبتا کوتاهی به نظر می‌رسه برای من چیزی حدود شروع و پایان این سیاره آبی طول کشید. اما یک فکر همیشه بهم قدرت می‌داد و دلیل ادامه دادن و انتظار کشیدنم بود. "
" اون چی بود؟ "
لبخندش به لحن کنجکاو و آرام جیسونگ عمیق‌تر شد. او را بیشتر به خود فشرد.
" اینکه یک سنجاب کوچولو یک گوشه از زمان هنوز داره بهم فکر می‌کنه و خاطراتم رو زنده نگه داشته، این‌که می‌دونستم تو این جسم موندنم فقط به این خاطر هست که تو من رو فراموش نکردی باعث می‌شد احساس بهتری داشته باشم. "
دقایقی هردو در سکوت تنها در آغوش هم به آرامشی که در تمام این سال‌ها دنبالش بودند رسیدند. در نهایت جیسونگ فاصله گرفت و با چهره اخم‌آلود به صورت رنگ پریده پسری که در اوج آشنا بودن برایش تازگی داشت خیره شد. در این یک سال گذشته لحظاتی بود که جیسونگ می‌خواست همه چیز را کنار بگذارد یا کم می‌آورد، پس نمی‌توانست حتی ذره‌ای دردی که مینهو کشیده بود را درک کند‌؛ قطعا آن سختی‌ای که جیسونگ مدام درباره‌اش غر می‌زد و عصبی می‌شد حتی به اندازه یک قطره در دریای بی‌نهایت درد مینهو هم نبود. او در مسابقه چه کسی عاشق‌تر است در برابر معشوقش شکست سختی خورده بود، پس با این‌که خیلی بچگانه به نظر می‌رسید اما فقط برای آرام‌تر کردن وجدانش تصمیم گرفت تمام عصبانیت و حرصش را یادآوری کند تا هم به خود هم به مینهو ثابت کند او تنها کسی نبود که در این میان در عذاب بوده.
" تو من رو بازیچه دستت کردی. با تمام اون تمرینات سخت من رو شکنجه دادی و کاری کردی که بارها و بارها تک تک خاطرات زمان مرگت رو که به سختی تونستم فراموش کنم دوباره به یاد بیارم. بهم امید دادی که می‌تونم برگردونمت و با بی‌رحمی اون رو نابود کردی و این‌ها کافی نبود، حتی باعث شدی من یک‌بار دیگه هم روز مرگت رو تجربه کنم. "
مینهو تنها با چهرهٔ ناراحت، کلمه متاسفم را زمزمه می‌کرد و هیچ تلاش دیگری برای دفاع از خود نمی‌کرد. جیسونگ هم با وجود اینکه می‌دانست پسر روبه‌رویش چه سختی‌هایی کشیده، باز هم با جملاتی که پشت سر هم به زبان می آورد بیشتر عذابش می‌داد و هیچ تلاشی برای مراعات کردن نمی‌کرد.
وقتی که کمی سبک شد، مشت نسبتا محکمی به شکم مینهو کوبید. مینهوی گذشته با این ضربه حداقل کمی از درد جمع می‌شد اما این مینهویی که جلویش بود انگار هیچ چیزی را حتی احساس نکرد. باعث شد تلاش بیشتری برای آسیب رساند به او را نکند چون همین ضربه آرام هم باعث شد مشت خودش به درد بیاید. موهای سفید و ناآشنای پسر را از روی پیشانی کنار زد و به آرامی لب زد.
" اگه من موفق نمی‌شدم یا نمی‌خواستم خاطراتت رو از یاد ببرم چی؟"
" اون موقع من همه چیز رو نابود می‌کردم تا جز خودم و خودت هیچی باقی نمونه."
جیسونگ از جمله‌ای که با تمام جدیت گفته شده بود، ابروهایش بالا رفت. نمی‌توانست باور کند پسر آرام و مهربانی که به یاد داشت چه چیزهایی را تجربه کرده که تا این حد بی‌رحمانه از قتل عام و نابودی حرف می‌زد و ذره‌ای هم شک در جمله‌اش نبود.
" جیسونگ، عشق تو تنها چیزی بود که جلوی غرق شدن من رو گرفت، درحالی که تمام دنیا داشتن با لذت نگاه می‌کردن و من حتی به خودت هم این اجازه رو نمی‌دادم که اون رو ازم بگیری."
قبل از این‌که بتواند کلمه‌ای در جوابش بگوید، بار دیگر هم در آغوش محکم پسر اسیر شد.
" اما تو موفق شدی و این تنها چیز مهمیه که باقی مونده."
جیسونگ هم با لبخندی که پنج سال پیش در میان همین آغوش گم کرده بود، خود را به دستان پسر سپرد و صدایی شبیه به تایید از گلویش خارج کرد.
حرف‌های پر تحکم پسر قلبش را پر از اعتماد می‌کرد.
" دلم می‌خواد خدای زمان رو ببینم. "
" نه تو واقعا دلت نمی‌خواد. "
با شنیدن صدای حرصی‌اش از مینهو فاصله گرفت و با ابروهایی که باز هم بالا رفته بود، به چهره‌ی ناراضی‌اش نگاه کرد.
" چرا؟ اون کسی بود که به ما یک فرصت دوباره داد."
با حس محکم شدن فک مینهو از خشم آنی جا خورد، هیچ ایده‌ای نداشت دلیل این‌کار چیست. در تمام یک سال گذشته مینهو هیچ‌وقت حرف زیادی از خدایی که خادمش بود یا حتی جیسونگی که قرار بود جانشینش شود نگفته بود، حتی خود جیسونگ هم نمی‌دانست واقعا معنی این کاندید خدا بودن چیست.
مینهو با دیدن چهره جیسونگ سعی کرد لبخندی بزند و با صدای لطیفی جوابش را داد.
" اون پیرمرد فقط یک عوضی سواستفاده گره چیز جالبی برای دیدنش نیست. اگه زمان مناسبش رسید خودم تورو می‌برم به دیدنش."
حالت صورت مینهو وقتی این جمله را می‌گفت طوری بود که جیسونگ فهمید تا چه از این مکالمه ناراضی است و فقط باید خفه شود و برخلاف میلش بیشتر از این بیشتر کنجکاوی نکند. پس بی ربط‌ترین سوالی که به ذهنش رسید را پرسید.
" ببینم پس تو واقعا می‌تونی کل دنیا رو به‌خاطرم نابود کنی؟"
مینهو با صدای بلند خندید که باعث شد جیسونگ فکر کند چقدر دلش برای نوای خوش این خنده تنگ شده بود. ناخودآگاه دستش روی صورت مینهو قرار گرفت و نوازشگر تا روی لب‌های نیمه بازش کشیده شد. مینهو بوسه نرمی روی انگشت‌هایش زد.
" البته که می‌تونم. "
چتری‌های جیسونگ را کنار زد، جایی نشست و او را هم روی پایش نشاند و سرش را به سینه‌اش فشرد.
" من کنترل کامل روی زمان دارم پس هیچ چیز در مقابلم شانسی نداره چون همه چیز، مهم نیست تا چه حد قدرتمند باشه، در برابر زمان ساکن و ناتوانه."
لب‌هایش را با زبان تر کرد و ناراضی ادامه داد:
"احتمالا تنها کسی که می‌تونه من رو شکست بده، فقط خدای زمان باشه اما اگه واقعا به نابودی یک دنیا یا کشته شدن چندتا خدای دیگه اهمیت بده."
جیسونگ شوکه شده سرش را از روی سینه‌اش بلند کرد و به چهره آرام اما چشم‌های مصممش خیره شد. رنگ نگاه مینهو با دیدن چهره‌ی زیبای پسر در ثانیه تغییر کرد و دوباره آرام و خوشحال به نظر می‌رسید. شانه‌ای بالا انداخت و با خنده‌ای که امیدوار بود جیسونگ متوجه مصنوعی بودنش نشود، ادامه داد:
" بهت که گفته بودم، اون پیرمرد واقعا عوضیه به هیچ چیز به جز خودش اهمیت نمی‌ده. حتی اگه لازم باشه خودش همه رو می‌کشه."
جمله آخرش را آرام‌تر گفت با این‌حال جیسونگ به وضوح شنید. او واقعا می‌خواست کسی که مینهو تا این حد ازش متنفر است اما با این حال تنها فرشته نجات خودشان و عشقشان بود را ببیند.
" هی بیا حرف زدن درباره چیزهای اضافه رو تموم کنیم. واقعا از اینکه حتی یک دقیقه از زمانی که برای با هم بودن داریم رو صرف یک شخص دیگه کنیم متنفرم. "
دستش را پشت گردن جیسونگ برد، سرش را به خود نزدیک‌تر کرد و درحالی که نگاهش تا روی لب‌هایش کش می‌آمد لب زد.
" نمی‌دونی چقدر به خودم حسودی کردم وقتی که داشتی اون‌جوری می‌بوسیدیش. "
جیسونگ به شیطنت صدای مینهو خندید. این وجه‌اش را فقط وقتی که تنها بودند می‌توانست ببیند و همیشه هم پایان مکالمه‌ی کوتاهشان به اتاق خواب و تخت منتهی می‌شد. با این حال با بدجنسی لب‌هایش را چند سانتی صورتش قرار داد و به تقلید از خودش با لحن آرامی جوابش را داد.
" خب اون موقع من بعد از مدت طولانی‌ای دیده بودمت و دلم برات تنگ شده بود، اما حالا که دوتا ورژن از مینهو رو دیدم دیگه مثل قبل دلتنگ نیستم. "
لب گزید تا به چهرهٔ سرخ شده مینهو نخندد. رنگ پوست سفید و رنگ پریده‌اش سرخی ناشی از کلافگی‌اش را بیشتر به رخ می‌کشید و این در نظر جیسونگ او را بامزه‌تر کرده بود.
" ولی خیلی خوشحالم که تونستم مینهوی سفید رو هم ببینم. می‌دونی شبیه دوتا شاه شطرنج روی یک صفحه به نظر میایید، سیاه و سفید..."
دهانش با لب‌های مینهو که بی‌طاقت رویش قرار گرفت بسته شد. لبخندی روی لب‌هایش شکل گرفت و متقابلاً دست‌هایش را دور گردن دوست پسرش حلقه کرد و درحالی که بدنش را بیشتر به او می‌فشرد، در بوسه آتشین و پر حرارتش همراهیش کرد. این‌بار بدون هیچ حسرت، دلتنگی و یا ترسی تنها از روی آرامش خیال و شادی‌ای که سال‌ها از هردوی آنها دریغ شده بود یکدیگر را بوسیدند.
احساساتی که هردو مدت‌ها پیش از دست داده، حالا در جایی خارج از زمان و فضا به آن رسیده بودند؛ چیزی که می‌توانستند تا ابد در تک تک ثانیه‌هایی که می‌گذشت، گذشته بود یا خواهد گذشت ثبت کنند.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now