Salvager p2 (Chanlix)

52 8 6
                                    


- سلام کریس، اوضاعت چطوره؟
درحالی که خود را میان مبل نرم و قهوه‌ای رنگ جا می‌داد، به چهره‌ی مهربان مردی که صحبت را شروع کرده بود، نگاه کرد. هر دو می‌دانستند که این لبخندها تماما فرمالیته و برای بهتر شدن این جو سنگین بینشان است اما هیچ یک به روی خودشان نمی‌آوردند.
- مثل همیشه...
دکتر نگاهی به دست نوشته‌های روبه‌رویش انداخت و بعد از کمی مکث ادامه داد.
- هنوز هم کابوس می‌بینی؟
کریستوفر کمی فکر کرد، دیشب خواب دیده بود که داخل سنگر نشسته و بی‌توجه به بدن‌های گندیده‌ی اطرافش، تکه نان بیات و کثیفی را می‌خورد. اگر به آن خواب می‌شد گفت کابوس، بله حتی در بیداری هم می‌دید.
- نه خیلی کمتر شده!
- واقعا عالیه، پیشرفت خیلی خوبیه. سردردهات چطور؟
همین الان هم صدای تیز این پیرمرد مثل یک سوزن مغزش را سوراخ می‌کرد، منظورش از این سوال چه بود؟!
- اون هم بهتره.
- خیلی خوبه، خیلی پیشرفت کردی پسرم...
از همان لبخندهایی که کل روز روی لب‌های پیرمرد بود، روی لب‌های خودش نیز نشاند و سری تکان داد.
- ببینم هنوز هم نیاز داری صدای حرف زدن کسی اطرافت باشه تا بتونی بخوابی؟
- بله.
و بالاخره اولین حقیقت را به زبان آورد. او نه خوب بود نه خوشحال و نه حتی ذره‌ای بهتر شده بود اما صدای حرف زدن اطرافش، آرامش می‌کرد و حتی نمی‌دانست چرا!
- خب این طبیعیه، تو بین شلوغی و جنگ بودی و احتمالا به همین خاطر به صدا عادت کردی.
این دکتر واقعا احمق بود. او از صدا بیزار بود اما فقط حرف زدن یک نفر... انگار فقط نیاز داشت یک نفر کنار گوشش حرف بزند تا او به راحتی یک کودک به خواب برود و این هیچ ربطی به آن فضای عذاب‌آور کابوس‌هایش نداشت.
- نمی‌دونم ممکنه.
- حتما همین‌طوره! خب من دوز قرص‌هات رو بالاتر می‌برم و اصلا هم به خودت فشار نیار. جنگ تاثیرات خیلی بدی روی روانت گذاشته پس هم به خودت هم به ذهنت استراحت بده.
کریستوفر سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و بعد از گرفتن نسخه‌ی دست‌نویس از اتاق بیرون رفت. سروصدای شهر و حرکت ماشین‌ها برایش از هرچیزی عذاب‌آورتر بود؛ اگر پدر و همسرش اصرار نمی‌کردند، هیچ وقت از اتاقش بیرون نمی‌آمد.
با دیدن تابلوی بزرگ رستوران ناخودآگاه قدم‌هایش را به آن سمت کج کرد. به محض باز کردن در بوی خوش غذا و زمزمه‌ی دیگران به سمتش هجوم آورد و برعکس بقیه ذره‌ای برایش لذت‌بخش نبود. روی یکی از صندلی‌ها نشست و گارسون به سرعت همراه با منو نزدیکش شد؛ کریستوفر بی‌حواس به لیست بلند غذاهای داخلش نگاه کرد. حتی نمی‌دانست چه می‌خواهد یا چرا آن‌جاست پس اولین چیزی که به ذهنش رسید را گفت:
- یک کاسه‌ی سوپ می‌خوام، بدون گوشت و ادویه فقط سبزیجات کوهی توش باشه و سیب‌زمینی...
گارسون که انگار عجیب‌ترین چیز ممکن را شنیده یک‌بار به منوی دست کریستوفر و بار دیگر به او نگاه کرد.
- ا... البته قربان چیز دیگه‌ای نمی‌خواید؟
- نه... امم ببخشید گوشتی دارین که تلخ باشه؟
- ببخشید؟
گارسونی یا گیجی پرسید و به کریستوفر که خودش هم گیج شده در فکر فرو رفته بود، خیره شد. احتمالا فکر می‌کرد این پسر دیوانه است و این با وجود بودن روانپزشک‌های زیاد در این حوالی، چندان هم دور از ذهن نبود.
- یک‌ گوشت تلخ و کمی هم سفت که بوی عجیبی می‌ده...
- متاسفم قربان، ما جز گوشت مرغ، گاو،‌ گوسفند و خوک گوشت دیگه‌ای نداریم. اگه می‌خواید از بین اون‌ها سفارش بدید.
کریستوفر با اخمی که روی صورتش نشست، منو را بست و سمت گارسون گرفت.
- نه نمی‌خوام.
- هرطور شما بخواین.
فهمیدن اینکه اگر گارسون می‌توانست یک مشت به صورت گیجش می‌زد، چندان هم سخت نبود اما حتی خودش هم نمی‌دانست باید به دنبال چه چیزی بگردد. یک تکه از پازل درون ذهنش گم شده بود، نه می‌دانست چه بوده نه می‌فهمید چرا تا این حد برای یافتنش، دست و پا می‌زند. شبیه سربازی بود که در میان سنگر تنها رها شده است.
چیزی را می‌خواست به یاد بیاورد که نمی‌دانست چیست! بخشی از وجودش در میان خاکریزها مانده و خودش به وطنش بازگشته بود.
کمی بعد سوپ خوش عطری که در کاسه‌ی زیبا سرو شده بود، پیش رویش قرار گرفت. حتی با نگاه کردن هم می‌توانست بفهمد، این غذا چیزی نبود که می‌خواست. اولین قاشق را که در دهانش گذاشت و با حس طعم تمام آن سبزیجات تکراری، با آهی بلند از جایش برخاست. واقعا انتظار داشت چه چیزی از این سوپ بی‌رنگ کشف کند؟!
بعد از حساب کردن غذایی که حتی یک قاشق کامل هم نخورده بود، از رستوران خرج شد.
اگر شهر در سکوت مطلق به سر می‌برد، دلش می‌خواست پیاده روی کند و از هوای خوش اواخر تابستان لذت ببرد اما قدم زدن در این شلوغی برایش کم از شکنجه شدن نداشت. صدای خنده‌ی کودکان، حرکت لاستیک ماشین‌ها روی آسفالت، برخورد کفش‌ها به زمین و هر حرکتی که نشانی از زندگی در خود داشته باشد، برای کریستوفر چیزی جز یادآوری روزهای دردناک و عذاب‌آور دوران جنگ به همراه نداشت.
- آقای بنگ..‌.
به سمت مردی که با یک گوش‌گیر بزرگ پشت سرش ایستاده بود، چرخید. پوزخندی زد و بی‌حرف گوش‌گیر را برای خفه شدن تمام صداها روی گوش‌هایش فشرد. مرد دستان لرزان ارباب جوانش را گرفت و به سمت ماشین هدایت کرد؛ خودش هم از کهنه سربازان جنگ بود و خوب می‌دانست که در میان آن سنگرها چه می‌گذرد اما برای او «بکش یا کشته شو» اولین قانون زندگی‌اش بود. او تنها پسر خاندان بنگ نبود که یک سال بودن در میدان جنگ کابوس ماه‌ها زندگی‌اش بشود. سخت بود اما فرصتی برای درمان نداشت، پس خودش سر پا ماند ولی این توله گرگ بیچاره، نیمی از وجودش را کنار همرزمانش به خاک سپرده و بازگشته بود.
- رسیدیم قربان!
باز هم نگاهش روی مردی که سعی داشت گوش‌گیر را از گوشش جدا کند، خیره ماند. سری تکان داد و از ماشین پیاده شد، یک قدم برداشت اما با یادآوری چیزی دوباره سمتش چرخید و با صدای بم و خسته‌ای شروع به حرف زدن کرد.
-‌ تو... کره‌ای هستی؟
- بله؟ نه من ژاپنی‌ام قربان.
کریستوفر ناامید از صورت شرقی مرد چشم گرفت و وارد ساختمان شد. به محض ورود همسرش با لبخندی به پیشوازش آمد.
- خوش اومدی عزیزم، دکترت چطور بود؟
نگاهش روی صورت و اندام زیبای زن نشست، زن ماهرانه موجی به موهای طلایی و آرایش کرده‌اش داد و با یک لبخند اغواگرانه به او نزدیک شد.
- چطور شدم؟
- خوبی.
زن از جواب کوتاه و بی‌حوصله‌ی همسرش ناراحت شد و با اخم خودش را کنار کشید.
- فقط خوبم؟ من کلی زحمت کشیدم تا خودم رو برات آماده کنم...
کریستوفر بی‌توجه به پرحرفی‌اش، درحالی که کت بلندش را گوشه‌ای پرت می‌کرد، به سمت اتاقش حرکت کرد. زن که گویی از تلاش‌های بی‌ثمرش ناامید نمی‌شد، پشت سرش حرکت کرد.
- کریس نظرت چیه بریم مسافرت؟
- نه!
- چرا نه! قول می‌دم حالت خیلی بهتر می‌شه، می‌ریم یک جزیره‌ی تفریحی...
- سارا لطفا برو بیرون، سرم خیلی درد می‌کنه.
ناراحتی زن کامل در چهره‌اش مشخص بود اما کریستوفر واقعا اهمیتی نمی‌داد. عصبانیت غیرقابل کنترلی نسبت به همسرش داشت و این هم یکی از دلایلی بود که می‌خواست هر چه زودتر آن خاطرات فراموش شده‌اش را به یاد بیاورد.
چشم‌هایش را با شنیدن زمزمه‌های آرام، باز کرد. باز هم سارا رادیوی کنار تخت را خاموش کرده و خواب نه چندان آرامش را به هم زده بود و حالا خودش با پرحرفی‌های آزار دهنده، مزاحمش شده بود. بااخم عمیقی که روی چهره‌ی بهم ریخته‌اش نشست، از اتاق بیرون رفت.
- نه هنوز هم هیچی یادش نیست، با دکترش حرف زدم و می‌گفت ممکنه به زودی اوضاعش بهتر بشه... نگران نباش عزیزم حواسم هست، تا قبل از اینکه همه چیز یادش بیاد دوباره... اوه کریس! ترسیدم.
دخترک به سرعت تماسش را قطع کرد و از روی صندلی بلند شد. کریس اهمیتی نمی‌داد که او با چه کسی صحبت می‌کرد یا شاید هم نمی‌خواست بداند، به هرحال حرفی از آن به میان نیاورد و مسیرش را سمت آشپزخانه کج کرد.
- خب... شام می‌خوری؟
- نه گرسنه نیستم.
سارا دستش را روی بازوی کریستوفر گذاشت و تا مچ دستش کشاند و سرش را به شانه‌ی پهنش تکیه داد.
- من رو چی؟
بوی عطر دختر باعث سردردش می‌شد. بیش از حد استفاده کرده بود و واقعا ناخوشایند به‌نظر می‌رسید. کمی فاصله گرفت و به سمت دختر چرخید، او زیبا بود و قطعا با رفتارش هر مردی را به زانو در می‌آورد. کریستوفر مرد خوش‌شانسی بود که زنی مثل سارا را در کنارش داشت و باید با خوشحالی او را همراهی می‌کرد اما چرا نمی‌توانست طبق انتظاراتش رفتار کند؟!
- خسته‌ام سارا تمومش کن.
دختر با سماجت انگشتان ظریفش را دور مچ پسر محکم کرد و با اخم ادامه داد.
- نه تمومش نمی‌کنم، تو هفت ماهه که برگشتی اما حتی یک‌بار هم لمسم نکردی‌. فکر می‌کنی من چی‌ام؟ یک تیکه چوب بدون نیاز جنسی؟
نگاهی به مچ دستش که اسیر دست سفید همسرش بود، افتاد و لحظه‌ای ذهنش سمت جسم ظریفی که میان بازوانش آرام گرفته، کشیده شد.
- بهتره زودتر به خودت بیای و همون‌قدر که من برای زندگیمون تلاش می‌کنم، تلاش کنی.
زن را کنار زد و بدون خوردن آبی که برایش تا آشپزخانه آمده بود، به اتاقش بازگشت.
- کریستوفر بنگ، واقعا می‌خوای همین‌طوری بری؟
در اتاق را قفل کرد و پیشانی‌اش را روی آن گذاشت. دستگیره‌ی در چندبار بالا و پایین شد و بعد از آن ضربه‌ی محکمی به در کوبیده شد.
- تا کی می‌خوای فرار کنی و من رو نادیده بگیری؟
دو ضربه‌ی متوالی دیگر هم به در خورد. کریستوفر از صدای بلندش چشمانش را بست و دستانش را روی گوش‌هایش فشرد. فریاد پردرد سربازی که در کنارش افتاده بود با فریاد فرمانده که پشت سر هم جمله‌‌هایش را تکرار می‌کرد، در صدای شلیک تفنگ‌ها گم شده بود. کریستوفر خودش را جمع کرده بود تا از شلیک بی‌وقفه‌ی دشمن در امان بماند اما حرکت چرخ‌های تانک روی زمین، و صدای بلند شلیک یکی از توپ‌ها در چند متری‌اش، باعث شد اشک‌هایی که تا الان پشت چشمانش مخفی شده بود، پایین بچکد‌.
تفنگ را در دست فشرد و بی‌هوا به روبه‌رویش شلیک می‌کرد. برایش مهم نبود کسی که می‌کشد، یک سرباز آمریکایی بود یا یک‌ فرد غیرنظامی.
- لطفا بذارید زنده بمونم، من نمی‌خوام بمیرم‌.
با گریه فریاد می‌زد اما سروصدای بلند، اجازه نمی‌داد خواهش عاجزانه‌اش به گوش کسی برسد.
چند قطره اشک از گوشه‌ی چشمش پایین ریخت اما سروصدای آن روز، از ذهنش محو نشد. به سختی خود را به رادیو رساند و صدایش را تا آخرین حد ممکن بلند کرد. قرص‌هایش را از کشوی میز کنار تخت برداشت و بدون آب قورت داد.
مهم نبود که تا مرز خفگی پیش رفته، فقط نیاز داشت تا هر چه زودتر آن صدای عذاب‌آور تمام شود.
دستانش هنوز هم روی گوش‌هایش بود اما خودش را به تخت رساند. صدای بلند گوینده‌ی رادیو که با هیجان از چیزی حرف می‌زد، کمی از صداهای ناخوشایند ذهنش کم می‌کرد. قرص‌ها خیلی سریع اثر گذاشتند و ذهن مشوش و جسم لرزان پسر را به چنگال خواب سپردند.
.
.
.
چند روز از آن شب می‌گذشت و تقریبا ارتباط بین کریستوفر با تمام دنیا به طور کامل قطع شده بود. کوچک‌ترین صدا او را بهم می‌ریخت و حتی راضی نشد برای چکاپ برود. تمام مدت با رادیوی روشن، کتاب می‌خواند و شب با چند قرص به خواب می‌رفت.
با چند ضربه‌ی آرامی که به در خورد، نگاهش را از کتاب گرفت.
- کریستوفر در رو باز کن!
لحن دستوری پدرش در هر شرایطی قابل شناسایی بود. او با این صدا بزرگ شده بود و هیچ وقت قدرت مقاومت در برابرش را پیدا نکرد پس حالا چطور می‌خواست که از حرفش سر باز کند؟!
بعد از کمی تعلل به سمت در رفت، با باز کردنش چهره‌ی سرخ شده از عصبانیت پدرش را دید، می‌دانست که این ابدا چیز خوبی نیست پس در سکوت منتظر سرزنش شنیدن ماند.
- سارا گفت یک هفته‌ست از اتاق بیرون نیومدی؟ تا کی می‌خوای مثل احمق‌ها رفتار کنی؟ هزاران مرد دیگه مثل تو به جنگ رفتن و افتخار برگشتن، چرا فقط توی به‌‌ درد نخور این‌جوری شدی؟
سارا میان چهارچوب در ظاهر شد. بازوی مرد را میان دستانش گرفت و با لحن ملایمی میان جملات سرزنش‌گر مرد، پرید.
- آروم باشید پدر، ممکنه باز هم بهش حمله دست بده.
- مهم نیست، نمی‌دونم تا کی می‌خواد من رو به‌خاطر اینکه به جنگ رفته مجازات کنه. ای کاش حداقل جنازه‌ات برمی‌گشت تا بتونم از پسرم با افتخار یاد کنم نه این‌جوری که از دیدنش خجالت بکشم...
انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار به سمتش گرفت و با صدای بلندتری ادامه داد.
- به نفعته هر چه زودتر این مسخره بازی رو تموم کنی و به زندگی عادیت برگردی.
بعد از گفتن تمام آن جملات ظالمانه، بی‌توجه به پسرش چرخید و از اتاق خارج شد. سارا با کمی مکث به چهره‌ی سرخ شده‌ی همسرش نگاه کرد و او هم پشت سر مرد، بیرون رفت. کریستوفر میان هزاران فکر، روی تخت نشست و به صفحه‌ی باز مانده‌ی کتاب چشم دوخت. اشتباهش کجا بود که این چنین تاوان می‌داد؟ پدر فوق‌العاده و پر افتخارش می‌خواست تنها پسرش هم جا پای خودش بگذارد و همسر مهربان و پر عشقش که در طلب خواسته‌هایش از هیچ کاری کوتاهی نمی‌کرد، آن‌ها اشتباه می‌کردند یا کریستوفر؟
.
.
.
- کم‌کم داریم به پاییز نزدیک می‌شیم!
یک تکه از گوشتش را خورد و بدون عکس‌العمل خاصی فقط سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- یک فروشگاه تازه باز شده، صاحبش یک خانم کره‌ایه که بعد از جنگ از کره فرار کرده.
- آهان...
- نمی‌خوای چیز دیگه‌ای بگی؟
نگاهش را به همسرش دوخت که باز هم با صورت کلافه به اون خیره شده. دختر که توجه کریستوفر را دید با ذوق بیشتری ادامه داد.
- خیلی خانم مهربونی بود، ازش چندتا چیز خرید... وای بذار اون صفحه‌ای که ازش گرفتم رو بذارم، خیلی برام ذوق دارم.
بلافاصله به سمت پاکت خریدش رفت و پاکت کوچک‌تری را بیرون آورد. با لبخند بزرگی صفحه‌ای سیاه رنگ را به کریستوفر که هنوز هم بدون واکنش به کارهای سارا نگاه می‌کرد، تکان داد و به سمت گرامافون گوشه‌ی سالن حرکت کرد.
- بهم گفت موسیقی محلی توشه، به‌نظرم خیلی جالب بود.
گفت و به محض قرار دادن سوزن روی صفحه، روی صندلی‌اش نشست. کمی بعد آوای آرام موسیقی در فضای ساکت خانه پیچید؛ یک موسیقی تمام و بلافاصله بعدی شروع شد.
نوای آشنای موسیقی لحظه‌ای ذهنش را از آن خانه و آن کشور برد. داخل یک خانه‌ی کوچک و کثیف چشم باز کرد و پسرک ریزنقشی را روبه‌رویش دید که در لباس‌های بزرگ و نخ‌نمایش، زیرلب چیزی می‌خواند و سخت مشغول آشپزی کردن بود. میان درد و سرگیجه این صحنه برایش پر از آرامش بود و حس خوبی را در وجود زخمی و خسته‌اش به جریان می‌انداخت.
- عزیزم؟!
به سمت زن برگشت و با تعجب به او چشم دوخت. قطره اشکی که حتی نمی‌دانست کی پایین چکیده را پاک کرد.
- تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
- چی؟
تکه‌های گم شده‌ی ذهنش، ناگهانی خود را نشان داده و تمام چیزهایی که از یاد برده بود به سمتش حجوم می‌آورد.
- منظورت از این حرف چیه؟
سارا با خنده گفت و کمی دیگر از غذایش را خورد. کریستوفر در آن لحظه احساسات زیادی را تجربه می‌کرد اما بزرگ‌ترینش خشمی بود که از این زن داشت. کف هر دو دستش را روی میز کوبید و به سمت جلو خم شد.
- چرا تو هنوز این‌جایی وقتی از خونه‌ام انداختمت بیرون؟
- کریستوفر چی می‌گی؟ دیوونه شدی؟
- تا کی قصد داشتی از وضعیتم سواستفاده کنی؟
- تو... تو یادت اومده؟
کریستوفر هیستریک خندید. عصبانیتش به اوج رسیده بود، این زن به معنای واقعی او را احمق فرض کرده بود و در این میدان جولان می‌داد.
- من به‌خاطر خیانت تو درخواست پدرم رو قبول کردم و به جنگ رفتم واقعا فکر کردی چنین چیزی رو فراموش می‌کنم؟
تا الان به‌خاطر اینکه مهم‌ترین چیز را از یاد برده بود، خود را محکوم کرده تا تمام لحظات سخت زندگی‌اش را نیز به فراموشی بسپارد. البته که خیانت همسرش با صمیمی‌ترین دوستش آخرین چیزی بود که امکان داشت، فراموش کند.
- کریس عزیزم، اون گذشت و تموم شد. من این همه مدت با تمام شرایطت کنار اومدم و باهات موندم، چرا می‌خوای به‌خاطر یک اشتباه من رو ول کنی؟
گذشت و تمام شد؟ این زن اوج وقاحت را نشان می‌داد. گریه‌های نمایشی‌اش ذره‌ای برای پسر مهم نبود و فقط عصبانیتش را به بیشترین حد خود می‌رساند.
- فکر‌ می‌کنی نمی‌دونم که هنوز هم باهاش در ارتباطی؟
سر دردی که با یادآوری تمام آن خاطرات به سراغش آمده بود، یکی دیگر از عوامل کلافگی‌اش بود‌. از روی صندلی بلند شد و به سمت گرامافون رفت تا خاموشش کند‌.
- هنوز هم برگه‌هایی که برای طلاق امضا کرده بودی رو دارم، حتی نیاز نیست که برای این کار خودت رو اذیت کنی. فقط گورت رو از خونم گم کن و با اون عوضی برین به جهنم.
بدون اهمیت به ناله‌های دخترک که با التماس سعی داشت خودش را تبرئه کند، به اتاقش بازگشت و مستقیم سمت تخت رفت.
«اسمش یونگبوکه!» لب گزید و چشمانش را به هم فشرد. صدای پسرک کره‌ای که پشت سر هم حرف می‌زد، برایش تکرار شد و ناخودآگاه جایی درون قفسه‌ی سینه‌اش تیر کشید.
چطور توانست او را از یاد ببرد؟ هر چه قدر هم حالش بد بود، پرستار کوچکش را نباید به فراموشی می‌سپرد. او حتی نتوانست معنی آخرین حرف پسرک را بفهمد؛ درست زمانی که از آن روستا و پسر کک و مکی دور شد، گویی انرژی حیاتش هم از وجودش پر کشید و از شدت درد بی‌هوش شد. وقتی چشمانش را باز کرد، مایل‌ها از آن روستا دور شده بود و مترجمی که همراهشان بود را دیگر پیدا نکرد. زمانی که به یک بیمارستان مجهز رسید، متوجه شد بستن زخمش با سوزاندن، چندان هم روش عاقلانه‌ای نبود و فاصله‌ای تا شوک عفونتی نداشت. دو هفته بی‌هوشی و تب شدید و کابوس‌های وحشتناک، چیزهایی بودند که تا مدت‌ها با آن سر و کار داشت و وضعیت بد روحی‌اش او را از یادآوری روزهایی که در جنگ گذرانده بود، می‌ترساند.
احمقانه است، او فقط سعی دارد که خودش را تبرئه کند. گفته بود فراموش نمی‌کند، او نباید پسرک مهربان و بیچاره را از یاد می‌برد، حتی اگر فاصله‌ای با مرگ نداشت.
صدای سارا دیگر نمی‌آمد و این باعث آرامش خاطرش می‌شد. چندین ماه شاهد خیانت زن بود و لب به سخن نگشود، برای اینکه نمی‌توانست ذهنش را روی چیزی متمرکز کند اما الان وضعیت متفاوت بود. او نیاز داشت که از این ضعف رها شود و به قولش وفا کند.
یک هفته طول کشید تا شرایط روانی‌اش را ثابت نگه دارد و تنها کار مثبتی که انجام داد، به جریان انداختن طلاقش بود.
از عمارت بیرون رفت و قامت استوار مردی که این روزها زیاد جلوی چشمانش بود را دید. به سمت ماشین حرکت کرد و بی‌توجه به دری که برایش باز شد، روی صندلی شاگرد نشست. هنوز آنقدر شرایطش مساعد نشده بود که به تنهایی بتواند رانندگی بکند یا از خانه خارج بشود اما به هرحال می‌توانست کمی بیشتر با دنیای بیرون ارتباط برقرار کند یا حداقل تلاشش را می‌کرد.
- کجا بریم قربان؟
- تو گفتی کره‌ای نیستی؟
مرد نگاهش را به او دوخت و سری تکان داد.
- نه من ژاپنیم.
- آهان، اسمت چیه؟
درحالی که ماشین را روشن می‌کرد، جوابش را داد.
- کنتو قربان...
کریستوفر یک‌بار اسمش را تکرار کرد و بی‌حرف از پنجره‌ی کوچک، خیابان را از نظر گذراند. چهار ماه بود که این پسر شرقی به عنوان همراه در کنارش بود اما تابه‌حال اسمش را نگفته بود یا حداقل در خاطرش نمانده بود. درواقع به هیچ چیز اهمیت نمی‌داد و فقط تلاش می‌کرد، کمی بیشتر از میان صدای عذاب‌آور توپ و تفنگ درون ذهنش، زنده بماند.
- می‌رم دیدن پدرم.
- اما با دکترتون...
نگاه سرد و تیز کریستوفر باعث شد جمله‌اش را ناقص بگذار و یا گفتن یک بله‌ی آرام مسیر را به سمت خانه‌ی پدرش کج کرد.
تمام طول مسیر کریستوفر به صدای بلند موتور گوش سپرده بود و به افرادی که در خیابان‌ها قدم می‌زدند، نگاه می‌کرد. بعد از توقف ماشین، به عمارت مجلل پدرش چشم دوخت؛ حالا که این‌جا بود، برای رفتن تعلل می‌کرد. دلش نمی‌خواست وقتش را با صحبت کردن هدر بدهد اما چاره‌ای نداشت، راضی کردن پدر مستبد و خودرای‌اش، همیشه بزرگ‌ترین چالشش بود.
عمارت خانوادگی‌اش بزرگ و زیبا بود اما دلگیر! ردی از افسردگی و دعوا در هر گوشه‌اش پیدا می‌شود. هیچ‌کس در آن خانه خوشحال نبود و حتی برای نمایش هم یک لبخند روی لب‌هایشان نمی‌آوردند با این‌حال پسری که حتی نمی‌دانست برای فردایش غذایی دارد یا نه، بی‌دریغ لبخندش را به دنیا هدیه می‌داد و به طرز عجیبی کریستوفر دلتنگ آن لبخند شده بود.
به سمت اتاق کار پدرش رفت، او یک نظامی بازنشسته در جنگ جهانی اول بود و افتخارات زیادی کسب کرد، قطعا می‌خواست تنها پسرش هم جا پای او بگذارد اما کریستوفر به اندازه‌ی پدرش خشن و ظالم نبود، او نمی‌توانست با فکر کشتن سربازان بی‌گناهی که به اجبار دولت یک تفنگ به دست گرفته و وسط آتش و خون فرستاده شده‌اند، خواب راحتی داشته باشد.
چهره‌ی پر اخم مرد، روی صورت پسر جوان و شکسته‌اش نشسته بود. کریستوفر لب گزید تا از آن نگاه خیره استرس نگیرد و بتواند کلماتی که آماده کرده بود را پشت سر هم بگوید.
- متاسفم که مزاحمتون شدم...
- سارا این‌جا بود و گفت که می‌خوای طلاق بگیری.
نفس عمیقی کشید. او از بریده شدن جمله‌اش متنفر بود اما چه کاری می‌توانست در برابر پدرش بکند‌.
- درسته و سارا بهتون نگفت چرا؟!
- همه اشتباه می‌کنن، سارا درست‌ترین انتخابت بود و تو داری این‌جوری از دستش می‌دی؟
پوزخندی روی لب‌هایش نشست و سری تکان داد. درست‌ترین انتخاب؟ اشتباه؟ این مرد همیشه این‌قدر بخشنده بود یا آن دختر کارش را خوب انجام می‌داد؟
- سارا یک اشتباه کامل بود و من هم فقط اشتباهی رو که یک آدم اشتباه وارد زندگیم کرد بیرون انداختم.
طعنه‌ی مستقیمش به مرد، باعث شد چهره‌اش از عصبانیت سرخ بشود. خب تمام شد، صحبت مسالمت‌آمیزشان تا همین‌جا بود و این یعنی شروع یک دعوای بزرگ که کنترلش از توان پسرک خارج بود.
- من دارم می‌رم کره!
- چی؟
فریاد بلند و متعجب مرد، باعث فشرده شدن پلک‌های کریستوفر، روی هم شد. دلش می‌خواست از این اتاق کذایی فرار کند، نه تنها اتاق، از این عمارت و حتی این شهر... هر کجا که این حس سنگینی درونش حکم فرما بود، برای کریستوفر حکم جهنم را داشت.
- تو واقعا عقلت رو از دست دادی!
سری تکان داد و با لحنی بلندتر از پدرش، جوابش را داد.
- من اون‌جا چیزی رو جا گذاشتم که ارزشش از تمام زندگی تو بیشتره و راستش اجازه نمی‌خواستم چون یک‌بار بدون اهمیت دادن به نظر خودم، من رو فرستادی به اون جهنم، پس این رو خیلی خوب ازت یاد گرفتم...
بین جملاتش لحظه‌ای مکث کرد تا نفسی تازه کند. دستانش می‌لرزید و نیاز داشت همین الان به اتاقش پناه ببرد اما با مقاومت روبه‌روی نگاه خشن و نافذ مرد ایستادگی کرد و ادامه داد.
- فقط خواستم بهتون اطلاع بدم‌؛ نمی‌دونم کی برمی‌گردم حتی شاید برنگردم پس به امید دیدار.
بدون اینکه اجازه بدهد مرد چیز دیگری بگوید، از اتاق بیرون رفت. صدای پدرش که نامش را فریاد می‌زد هم باعث نشد سرعت قدم‌هایش را کم کند. با بیشترین سرعت، خودش را به ماشین رساند و سوار شد؛ کنتو با دیدن بدن لرزان و سرخ شده‌اش، متوجه نابسامانی حالش شد و بی‌حرف از آن عمارت خارج شدند.
- می‌خوام برم کره، هر چه زودتر یک بلیط برام بگیر...
کنتو لحظه‌ای متعجب به پسر نگاه کرد که با صدای ممتد بوق یکی از ماشین‌ها، حواسش را به خیابان داد.
- رفتن به کره اون هم تو این وضعیت؟ قسمت شمالیش هنوز با شوروی درگیرن و بخش جنوبیش هم به طور کامل تحت کنترل آمریکاست.
- ازت توضیحی نخواست فقط یک هواپیما پیدا کن!
کمی مکث کرد و با یادآوری چیزی، ادامه داد.
- و یک مترجم هم می‌خوام، این‌بار نباید حتی یک کلمه از حرف‌هاش رو از دست بدم.
- من کره‌ای بلدم!
- ولی تو گفتی کره‌ای نیستی.
کنتو زیر چشمی به پسر نگاه کرد. اولین روزی که او را دیده بود، با وجود حال بد جسمی‌اش درشت‌تر بود اما بخش زیادی از عضله‌هایش تحلیل رفته بودند. هر دو دستش را دور فرمان ماشین سفت کرد و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد.
- وقتی که از ژاپن فرار کردم، با چندتا فراری دیگه از چین و کره همراه بودم و اون مدت زبانشون رو یاد گرفتم.
بودن یک آشنا، باعث آرامش خاطرش بود‌ و مشکلی با آن نداشت، برعکس از این پیشنهاد استقبال هم می‌کرد.
خوبه‌ای زیرلب زمزمه کرد و باز هم نگاهش را بیرون دوخت. این روزها هیچ انگیزه‌ای نداشت، فقط می‌خواست بگذرد تا زودتر به آرامشی که دنبالش بود برسد. شاید واقعا قرار نبود از جایی آن را بیابد اما دلش می‌خواست این‌طور فکر کند که دنیا بهتر می‌شود، اگر تکه پازل گم شده‌اش را برگرداند.
- رسیدیم قربان!
به نیم‌رخ مردی که تمام مدت بی‌حرف کنارش بود، نگاه کرد. او همسفر خوبی به‌نظر می‌رسید؛ بیش از حد حرف نمی‌زد، سوال‌های بی‌مورد نمی‌پرسید، به تمام دستورات به خوبی عمل می‌کرد و حواسش به همه‌چیز بود. قطعا سفر کردن با او راحت‌تر از تنها بودن یا همراهی یک غریبه است.
- سعی کن زودتر همه چیز رو جور کنی.
- تلاشم رو می‌کنم.
سری تکان داد و از ماشین پیاده شد. روبه‌روی در سارا را دید که در پیراهن تابستانی زرد رنگ، زیباتر از معمول به‌نظر می‌رسید. کریستوفر واقعا دلش نمی‌خواست وقتی را تلف او کند اما دخترک وقیح این را نمی‌فهمید و باز هم به‌دنبال بخشش، خودش را نشان می‌داد.
تا نگاهش به کریستوفر افتاد، با اخم صاف ایستاد و کاغذی از داخل کیف حصیری‌اش بیرون آورد و سمتش گرفت.
- واقعا به‌خاطر ندادن حق تصنیف، شکایت کردی؟
کریستوفر نیازی نداشت که محتوای کاغذ را چک کند. او را کنار زد تا وارد عمارت شود و در همان حال جوابش را داد.
- واقعا که انتظار نداشتی نیمی از اموالم رو به تو و دوست پسر حرومزاده‌ات بدم؟
- تو حق نداری این‌کار رو بکنی و دادگاه هم قبولش نمی‌کنه‌.
با خشمی که تمام مدت درونش آرام گرفته بود، مثل یک آتش‌فشان منفجر شد و با صدای بلند تمام ناراحتی و نفرتی که درونش انباشته شده بود را بیرون ریخت.
- من حق ندارم؟ با چه رویی می‌تونی این رو بگی؟ فکر می‌کنی بدون فکر فقط شکایت کردم؟ از تک‌تک لحظه‌هایی که تو بغل صمیمی‌ترین دوستم بودی، عکس دارم و اجازه نمی‌دم حتی یک پنی از اموالم بهت برسه. اگه نیاز باشه مارسل رو هم میارم تا به خیانتتون اعتراف کنه اما اجازه نمی‌دم تو برنده شی، هرزه‌ی عوضی.
برای یک لحظه نگاهش به کنتو که به ماشین تکیه داده بود، افتاد و بلافاصله در را باز کرد. دلش نمی‌خواست بیشتر از این با سارا هم‌صحبت شود، نیاز داشت بخوای برود آن هم خیلی عمیق اما دردی که در شکمش پیچید مسیرش را از تخت به دستشویی کج کرد. تمام محتویات معده‌اش به همراه خون، بالا آورد و سوزش وحشتناکی را از خود به جا گذاشت. اطراف زخم گزگز می‌کرد و نفس کشیدن را نیز برایش سخت کرده بود. مدتی بود نسبت به سلامتی‌اش بی‌توجهی می‌کرد و حتی داروهایش را نیز به سختی مصرف می‌کرد. زخم نه چندان قدیمی‌اش گاهی خوب تا می‌کرد اما روزهایی مثل امروز هم وجود داشت که تصمیم به ناسازگاری با پسر بیچاره می‌گرفت.
گاهی درد وجودش را در بر می‌گرفت و ذهنش با شیطنت روزهای سرد جبهه را برایش یادآور می‌شد و این ترکیب کشنده، او را تا مرز جنون می‌برد.
به سمت گرامافون رفت و آوای آشنایی که از پسر کره‌ای مانده بود را گذاشت. روی زمین و خشک و سرد دراز کشید و چشمانش را بست. نمی‌توانست بوی آن غذا را به یاد بیاورد یا حتی عطر تن پسرک را اما بوی زُخم گوشت، به خوبی در خاطرش نقش گرفته بود.
- یعنی چه گوشتی بود؟
آرام زمزمه کرد و با وجود درد زیاد، پلک‌های سنگینش روی هم افتاد.
سه روزه گذشته را نیز با همین منوال گذراند. اگر غذایی می‌خورد به همراه خون از معده‌اش خارج می‌شد و اگر نمی‌خورد، از گشنگی توان نفس کشیدن هم نداشت. تمام مدت گرامافون روشن بود و سوزنش دور‌ آن صفحه‌ی سیاه می‌چرخید و خودش روی زمین خشک می‌خوابید.
بدون رغبت به غذای مانده‌ی روبه‌رویش نگاه کرد. گرسنه بود، خیلی زیاد اما از غذا خوردن می‌ترسید. در جدال بین معده و عقلش بود که در عمارت به آرامی باز شد؛ نگاه مریضش را به آن سمت چرخاند و کنتو را مثل همیشه مرتب و تمیز پیدا کرد.
- وقتتون بخیر قربان، خواستم خبر بدم که بالاخره یک هواپیما پیدا کردم که حاضر بشه شما رو به کره ببره.
کریستوفر به سرعت از جایش برخاست و چند قدم به سمت پسر برداشت.
- واقعا؟
کنتو نگاهی به حال زار ارباب جوانش انداخت. هر روز بیشتر از روز قبل بهم ریخته و آسیب پذیر می‌شد و در میان این آشفتگی، سفر طولانی‌اش به کره را درک نمی‌کرد.
- یک کانادیر C_47 برای یکی از خلبان‌های غیرقانونی؛ نمی‌تونم بگم مطمئنه اما تنها گزینه‌ایه که می‌تونیم سریع باهاش بریم.
کریستوفر دستی به موهای آشفته‌اش کشید و لبخند بزرگی روی لب‌هایش نشاند. عالی بود، یک هواپیمای خوب که او را به سرعت به کره می‌رساند. این بهترین خبری بود که در چند ماه اخیر می‌شنید.
- اما به‌نظرم قبلش باید به فکر سلامتیتون باشید. وضعیتتون اصلا جالب به‌نظر نمی‌رسه و من هم دلم نمی‌خواد یک جنازه رو چندین ساعت تحمل‌ کنم.
نگاهی اجمالی به خودش انداخت. کنتو حق داشت، درد معده‌اش و گشنگی‌ای که این چند روز به خودش داده، به خوبی در ظاهرش پیدا بود. سری تکان داد و به سرعت به سمت اتاقش حرکت کرد تا برای ویزیت کامل آماده شود.
- درست میگی.‌.. راستی، کی باید بریم؟
- هروقت پنج هزار دلار رو آماده کردید.
میان راه متوقف شد و به موجودی حساب بانکی‌اش فکر کرد. قطعا پنج هزار دلار برایش پول زیادی نبود؛ او از کارخانه‌ی ساخت کاغذی که از مادرش به او به ارث رسیده، درآمد بسیار بالایی داشت اما انتظار نداشت سفرشان تا این حد پر هزینه باشد.
عصبانیت دکتر و لیست بلند قرص‌ها داروهایی که باید می‌خورد، بعلاوه‌ی رژیم غذایی که داشت، بخش کوچکی از دغدغه‌های آن روزش بود. او مجبور بود مقدار زیادی پول نقد را از بانک بگیرد و قطعا نیازمند اجازه‌ی سهامدارانش بود اما برای این‌کار فرصت نداشت و این یعنی یک دنیا سرزنش که بعدا باید به دوش می‌کشید.
کنتو به مبلغی که بدون فکر در دستانش قرار گرفته بود، نگاه کرد و به این فکر کرد که این پسر واقعا احمق است یا جنگ رویش تاثیرات منفی گذاشته است. او بدون تحقیق حاضر شد پنج هزار دلار خرج کند تا به جایی که شب‌ها کابوسش را می‌دید برود؟ رفتار پسر به هیچ صورت برای کنتو قابل درک نبود. او برای یک دهم این پول زندگی‌اش را می‌فروخت و حالا پولی که با آن می‌توانست، آسایشش را فراهم کند را باید به یک غریبه می‌داد. خب همیشه می‌گفتند ارباب احمق، برده را نیز احمق می‌کند و این دقیقا وضعیت آن دو بود.
سفر پانزده ساعته‌یشان به زودی آغاز می‌شد و کریستوفر علاوه بر توجه به خودش و سلامتی‌اش، بیشتر خریدهایش برای یک پسر ریزنقش با پای لنگانش بود. مانند عاشقی که برای دیدن معشوقش ذوق‌ دارد، هر لحظه خود را برای دیدنش آماده می‌کرد.
دلش می‌خواست دست پسرک را بگیرد و از آن روستا نجاتش بدهد، به او دنیایی را نشان بدهد که در تمام زندگی‌اش محروم بود و زیبایی فرشته‌گونه‌ی او را نیز برای همه آشکار کند. هزاران نقشه در سر داشت و از شوق عملی کردنش، تمام مدت یک لبخند روی صورتش بود. کنتو گاهی فکر می‌کرد که او واقعا دیوانه شده، دلش برای جسدهای روی هم تپه شده، تنگ شده که این گونه با ذوق به فکر رفتن است؟
نمی‌دانست و علاقه‌ای به دانستنش هم نداشت، همین که در کنارش باشد و آن پولی که پدر این پسرک دیوانه به او وعده داده را بگیرد برایش کافی بود.
به همراه خلبان مسنی که آن‌ها را تا هواپیمای کوچک باری راهنمایی می‌کرد، قدم برداشتند و در همان‌حال به پرحرفی‌هایش گوش می‌دادند.
- راستش من بار دارم که باید اون‌جا ببرم اما چون شما عجله داشتید، قبول کردم که همراهم بیایید اما نگران نباشید من و این عقاب بزرگ خیلی ساله با همیم تا الان اتفاقی برامون نیفتاده.
کریستوفر بی‌حواس سری تکان داد و به هواپیمای باربری و کوچک پیش رویش، خیره شد. قطعا سفر راحتی نخواهند داشت اما مهم نبود. او باید تمام بد قولی‌ها و فراموش‌کاری‌هایش را جبران می‌کرد پس واقعا اهمیتی نداشت که با چه چیزی به آن‌جا برود.
- بعد از جنگ، کره دو بخش شده. کره‌ی شمالی خیلی خطرناکه چون هنوز جنگ ادامه داره اما وضعیت کره‌ی جنوبی بهتره؛ شما کدومش می‌رید؟
هنوز نگاهش به هواپیما بود اما سرش را سمت مرد چرخاند و گفت:
- بخش جنوبیش چند مایل پشت مقر سربازهای آمریکایی، یک روستای کوهستانی هست و من می‌رم اون‌جا.
- متاسفانه اون مناطق هنوز هم پر از مین و بمبه و نمی‌ریم اما می‌تونم تا نزدیکی اینچئون برسونمتون و باقی راه رو مجبورین با ماشین برین.
کریستوفر تمرکز درستی نداشت اما کنتو با دقت به سخنرانی خلبان گوش داد و درنهایت سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. بازوی درشت پسر را گرفت و به سمت هواپیما حرکت کردند.
- متوجه شدید قربان؟
- آره می‌ریم اینچ... حالا هر چی و بعد می‌رسیم به اون روستا.
قطعا متوجه نشده بود. کنتو عملا پرستار یک کودک شده بود نه همراه یک مرد بزرگسال.
سفر هوایی پر از استرس و خستگی بالاخره به پایان رسید. در تمام طول راه کریستوفر به زور قرص‌هایش گیج و خواب بود و کنتو مجبور می‌شد سنگینی سر ارباب جوانش را روی پاهایش تحمل‌ کند. این سفر قرار بود برای کنتو یک جهنم باشد و خودش باعث این عذاب بود.
بعد از پیاده شدن از هواپیما به‌خاطر سرگیجه کریستوفر باز هم تمام محتویات معده‌اش را بالا آورد و یک ساعتی طول کشید تا کامل حالش خوب بشود. سردرد و سوزش معده هم بیشتر از پیش باعث کلافگی‌اش شده بود‌، هر چند که این سفر نکته مثبتی هم داشت. هوای کره برخلاف استرالیا خنک بود و باد مطبوعی می‌وزید.
با یکی از ماشین‌هایی که خلبان پیشنهاد داده بود، مسیر نسبتا زیادی را تا اینچئون رفتند و به‌خاطر گرسنگی خودشان را به اولین رستورانی که دیدند، رساندند.
کنتو به خوبی به کره‌ای مسلط بود و بدون مشکل با همه ارتباط برقرار می‌کرد و کریستوفر را مثل یک توله سگ به دنبال خود می‌کشید. حالا که به کره رسیده بودند پسر دیگر هیجان نداشت، کاملا برعکس از استرس نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود. چه بگوید؟ چگونه صحبت را شروع کند؟ یونگبوک اگر او را ببیند چه واکنشی نشان می‌دهد؟
تمام این سوالات در ذهنش رژه می‌رفتند و به او اجازه‌ی فکر کردن در مورد شلوغی، ماشین‌ها یا سروصدای اطراف را نمی‌دادند. در آن لحظه جسم او فقط توسط کنتو هدایت می‌شد اما ذهنش در اطراف آن خانه‌ی مخروبه می‌چرخید.
- چی می‌خوری قربان؟
با صدای کنتو حواسش را جمع کرد و به منویی که با عجیب‌ترین زبان ممکن چیزهایی نوشته بود، نگاه کرد و بعد با گیجی به کنتو چشم دوخت.
- من... من فقط یک سوپ می‌خوام از گیاه‌های کوهی. بدون نمک،‌ بدون ادویه و گوشت.
کنتو از سفارش عجیبش گیج شده بود اما بدون اعتراض صحبت‌هایش را به آشپز رساند. از پنجره به شلوغی بیرون نگاه کرد و سوالی که تمام مدت ذهنش را درگیر کرد را بالاخره به زبان آورد‌
- ما اومدیم این‌جا دنبال چی؟
- دنبال ناجیم...
- چی؟
متعجب به کریستوفر که با لبخند به او خیره شده بود، نگاه کرد. کریستوفر با همان لبخند به فضای خفه کننده و کثیف رستوران نگاه کرد و ادامه داد.
- من احتمالا باید چندین مایل اونورتر کشته می‌شدم اما به لطف یک نفر الان جلوی تو نشستم و حالا اومدم دنبال اون یک نفر.
کنتو دلیل رفتارهایش را فهمیده بود اما نمی‌توانست باور کند که کسی به‌خاطر چنین دلیلی این همه سختی به خودش بدهد، حداقل خودش که ممکن نبود همچین کار احمقانه‌ای انجام بدهد.
غذایی که جلویشان گذاشته شده بود، بوی آشنایی داشت و اولین قاشقی که خورد، همان مزه برایش تکرار شد. کاملا شبیه نبود اما حداقل ردی از آن خاطرات را در خود جای داده بود. کریستوفر می‌توانست از شادی به گریه بیفتد اما تصور خوردن دست پخت آشپز واقعی این غذا، باعث می‌شد هیجان‌زده‌تر شود. کنتو درحالی که از خوردن ماهی و برنج سفیدش لذت می‌برد، به رفتارهای اغراق آمیز پسرک نگاه می‌کرد و در دل به او می‌خندید. تقریبا از لحظه‌ای که او را دیده بود تا همین حالا فقط یک واژه برای توصیفش در ذهن مانده بود. «احمق!»
بعد از خوردن غذا و حساب کردنش بلافاصله به دنبال ماشینی که به آن سمت برود گشتند. خطرناک بودن زمین‌ها باعث شده بود هیچ‌کس قبول نکند اما درنهایت با چند برابر کرایه‌ی عادی، یک مرد جوان راضی شد دو مسافر خارجی را به آن روستا برساند.
مسیر خاکی و ناهموار کوهستانی برای کریستوفر مریض، ابدا راحت نبود و کلافگی و حال بدش را چند برابر می‌کرد. در طول راه دو بار مجبور شدند متوقف کنند تا او بتواند هرچه خورده یا نخورده را بالا بیاورد. تقریبا تمام قرص‌هایش را یک جا خورد تا وقتی که یونگبوک را می‌بیند، مثل دفعه‌ی قبل یک پسر بیمار و بیچاره به‌نظر نرسد. بعد از سه ساعت رانندگی در آن جاده‌ی جهنمی بالاخره به مسیری که در ذهن کریستوفر بود و کنتو توانست ترجمه‌اش کند، رسیدند.
تصویر درستی از روستا نداشت، فقط می‌رفت تا به خانه‌ی آشنایی برسد اما اکثر خانه‌های خاکی آن‌جا فرو ریخته و متروکه بودند و بعید بود که انسان زنده‌ای داخل آن‌ها ساکن باشند. جست‌وجوی کریستوفر ثمر بخش نبود اما نمی‌توانست حالا که به این‌جا رسیده، ناامید شود. مرد میان‌سالی که چند بز لاغر را به سمت جنگل هدایت می‌کرد، نزدیکشان شد. کریستوفر با دیدن یک آدم زنده در آن حوالی ذوق زده برخاست و به سمتش رفت. مرد اخمو و بی‌حوصله به دو غریبه نگاه کرد که مسیرش را سد کرده بودند.
- من دنبال یک پسر لاغر می‌گردم. خیلی حرف می‌زنه، صورتش پر از آفتاب سوختگی و کک و مکه و یک پاش هم می‌لنگه.
کنتو هم مثل پیرمرد متعجب به او خیره شد. اگر تا چند ثانیه‌ی پیش فکر‌ می‌کرد که پسرک عاشق یک دختر زیبای خارجی شده و برایش تا این‌جا آمده، حالا با فهمیدن جنسیت او متوجه شد که او واقعا عقلش را از دست داده.
- اسمش یونگبوکه...
وقتی نگاه گیج هر دو را روی خود حس کرد، با آرنج به پهلوی کنتو ضربه‌ای زد تا حواسش را جمع کند و حرف‌هایش را به مرد برساند.
کنتو آروم و شمرده شمرده، جمله‌اش را تکرار کرد و مرد بعد از کمی فکر کردن سری تکان داد و جملات زیادی را پشت هم ردیف کرد. انگار در این روستا زیادحرف زدن یک رسم دیرینه است. بعد از اینکه کنتو به مرد تعظیم کرد به سمت کریستوفر چرخید و درحالی که دستی به موهایش می‌کشید، شروع به حرف زدن کرد.
- بعد از جنگ ارتش این محدوده رو خالی کرده و مردم مجبور شدن از این‌جا برن، فقط چندتا از افراد مسن موندن که جایی رو جز این روستا نداشتن و مثل اینکه ناجی تو هم جزو کسانی بود که رفتن اما یک پیرزنی این‌جاست که باهاش نسبتی داره و احتمالا اون بدونه کجا رفته.
در آن واحد کریستوفر ناامیدی عمیق و امیدواری را با هم تجربه کرد. شنیدن جمله‌ی آخرش باعث شد نفس حبس شده‌اش را بیرون بدهد.
- خب پس بریم...
- می‌ریم ولی به راننده گفتیم به زودی برمی‌گردیم و الان نزدیک یک ساعته که این‌جاییم...
- اول می‌ریم تا یونگبوک رو پیدا کنیم، بعد برمیگردیم.
کنتو از کله شقی پسر کلافه نفس را بیرون فرستاد و جلوتر از او حرکت کرد.
- ببینم نکنه عاشقش شدی که انقد برای پیدا کردنش خودت رو به آب و آتیش می‌زنی.
- شاید...
- دیوونه!
کریستوفر علاقه‌ای به توجیه رفتارهای اغراق آمیزش نسبت به یونگبوک نداشت، او فقط می‌خواست پسرک را ببیند و مهم نبود اگر او را دیوانه خطاب کنند یا هر چیز دیگری.
بعد از کمی پیاده‌روی خانه‌ی قدیمی و کوچکی را که مرد گفته بود، پیدا کردند. کنتو ضربه‌ای به در زد و خودش را خم کرد تا بتواند داخل را ببیند و در همان حال به زبان کره‌ای شروع به حرف زدن کرد.
"کسی این‌جا هست؟"
"شما کی هستین؟"
صدای تیز پیرزنی نگاه هر دو را به آن سمت کشاند. زن خمیده، در لباس‌های گشاد از اتاقک کوچکی بیرون آمد و به دو مرد غریبه نگاه کرد. کنتو سرفه‌ای کرد و به سمتش چرخید، تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
"ما دنبال یونگبوک می‌گردیم، یک نفر گفت که می‌تونیم از شما بپرسیم"
پیرزن با اخمی غلیظ به هردو نگاه کرد و کمی جلوتر رفت.
"کدومتون اون سربازی بود که یونگبوک نجاتش داد؟"
کنتو نگاه کریستوفر انداخت و به او اشاره کرد. پیرزنی سری تکان داد و وارد خانه‌ی قدیمی‌اش شد. روی صندوقچه‌ای که مشابه‌اش را در خانه‌ی یونگبوک هم دیده بود، خم شد و بعد از کمی جست‌وجو یک تکه کاغذ را بیرون کشید.
"بهم گفت اگه اون سرباز اومد این رو بهش بدم."
کنتو کاغذ را گرفت و به آدرسی که داخلش بود، نگاه اجمالی‌ای انداخت و آن را به سمت کریستوفر گرفت.
- این آدرس جایی که توش زندگی می‌کنه‌ست، برای تو گذاشته بود.
کریستوفر کاغذ را با ملایمت بین انگشتانش گرفت و به نوشته‌های عجیبش نگاه کرد. پس او منتظر آمدنش بود و کریستوفر دیر کرده بود.
- متاسفم...
- چیزی گفتی؟
سری تکان داد و با وجود درد زیادش، رو به پیرزن تعظیم کوتاهی کرد و از خانه‌ی آشنا اما غریبه‌‌اش خارج شد.
سرعت قدم‌هایش خیلی بالا بود، می‌خواست هرچه زودتر به پسر برسد و بابت تاخیرش عذرخواهی کند. خیلی حرف‌ها داشت که به او بگوید پس زمانی برای تلف کردن نداشت.
کنتو با نفس نفس به او رسید؛ برایش عجیب بود که یک پسر مریض می‌تواند، تا چه حد سریع باشد.
- نمی‌تونی یکم آروم‌تر بری؟ می‌خوای باز مثل یک جنازه بیفتی روم؟
کریستوفر بی‌توجه به او تمام مسیر تا رسید به ماشین را دوید و بلافاصله سوار شد. به محض حرکت کردن، آرام گرفت و سرش را شیشه تکیه داد.
- اون‌جا بوی بدی می‌داد؟
- کجا؟ تو روستا؟
- نه خیلی دورتر از اون. بوی خون و جنازه‌های پوسیده...
- دیوونه شدی؟ از چه بویی حرف می‌زنی، بویی نمی‌اومد!
به کنتو نگاه کرد. او واقعا نمی‌فهمید؟ آن بوی خفه کننده‌ای که نفس کشیدن را برایش سخت کرده بود را بقیه نمی‌فهمیدند؟ پس چرا کریستوفر حس می‌کرد که الان خفه می‌شود؟ شاید واقعا دیوانه شده باشد!
مسیر بازگشت هم به اندازه‌ی مسیر رفت، سخت بود و حال کریستوفر حتی از قبل هم بدتر شد. البته بی‌اهمیت به آن می‌خواست به سمت آدرسی که داشت برود اما کنتو به هر سختی‌ای بود، موفق شد متوقفش کند تا شب را در جایی که راننده پیشنهاد داده بود، استراحت کنند. کریستوفر فقط چون راننده قبول کرده بود که آن‌ها را به آدرس مورد نظر برسانند، قبول کرد که چند ساعت دیرتر به دیدن یونگبوک برود.
یک استراحت و خواب برای هر دو، خصوصا کنتو، به شدت ضروری بود و صبح روز بعد، سرحال‌تر از قبل برای رفتن آماده شدند.
آدرس ذکر شده، در بوسان بود و حدودا سه ساعت فاصله بین دو استان را باید طی می‌کردند. کریستوفر برای صبحانه هم ترجیح داد همان سوپ بی‌رنگ و مزه را بخورد اما کنتو از پول مفت رییسش نهایت استفاده را می‌برد و خود را به غذاهای خوشمزه‌ای مهمان می‌کرد.
سه ساعت پیش‌رو برای کریستوفر بیشتر از همیشه به‌نظر می‌رسید، انگار که هیچ وقت قرار نبود به پایان برسد. آماده کردن حرف‌هایی که قرار بود به یونگبوک بگوید، از تشویش ذهنی‌اش کم می‌کرد. حتی فکر کردن به پسرک کک و مکی هم باعث آرامش بود؛ سرش را روی شانه‌ی کنتو گذاشت و چشم‌هایش را بست تا حداقل نگاهش به گذر زمان نیافتد.
با ایستادن ماشین از خواب ناآرام‌اش بیدار شد. حتی نمی‌دانست کی به خواب رفته اما خوب بود، ذهنش کنی آرام‌تر شده بود و استرس کمتری داشت. کنتو با اخم شانه‌اش را ماساژ می‌داد و چشم غره‌ای به پسری که در تمام طول این سفر جهنمی از او به عنوان بالشت استفاده کرده بود، رفت و با غرولند به سمت راننده رفت تا کمی راهنمایی بگیرد.
کریستوفر اما مشغول وارسی شهر شد. اثرات جنگ بر روی دیوارهای این شهر مشخص بود و سربازهای آمریکایی هنوز هم به چشم می‌خوردند. لبخند روی لب‌های مردم به ندرت یافت می‌شد. این شهر به معنای واقعی کلمه مرده بود و فقط اجسادی زنده درونش قدم می‌زدند، پس باید هر چه زودتر یونگبوک را از آن فضای سرد و ترسناک دور‌ می‌کرد.
کنتو درحالی که به کاغذ نگاه می‌کرد، به او نزدیک شد.
- این محدوده رو اکثرا سربازهای آمریکایی تشکیل دادن پس باید پیاده بریم. راننده گفت اگه بریم به خیابون سمت راست می‌تونیم پیداش کنیم.
کریستوفر سری تکان داد و زودتر از او حرکت کرد. کنتو به حالت دو به سمتش قدم برداشت و بازویش را در دست گرفت.
- کجا داری می‌ری؟
- می‌رم به اون‌جایی که گفتی.
- بدون من؟
- پس سریع‌تر باش.
جمله‌اش را درحالی گفت که با قدم‌های تند به همان سمت می‌رفت. کنتو کلافه دستی به گردنش کشید و از پشت سر پسر را دنبال کرد و درنهایت با قدم‌های تند پشت سرش حرکت کرد.
ساختمانی که نوشته شده بود، شبیه به یک هتل بود. کریستوفر ایستاد تا کنتو زودتر وارد شود و خودش درحالی که بادقت به اطراف نگاه می‌کرد، حرکت کرد. به کنتو که مشغول صبحت با یکی از کارکنان هتل بود خیره شد؛ اینجا چیزی عجیب بود، شامه‌اش به عنوان یک تاجر و سرباز جنگی این را می‌گفت. این هتل عادی نبود ولی نمی‌دانست چرا! حس ششم؟ یا شاید هم ترس...
کمی بعد کنتو آمد و با اخمی که روی چهره‌اش نشسته بود، شروع به حرف زدن کرد.
- اون پسره هنوز کار داره، احتمالا یکی دو ساعت دیگه برگرده.
کمی مکث کرد و درحالی که به اطراف نگاه می‌کرد با صدای آرام‌تری ادامه داد.
- تو هم حسش می‌کنی؟
- آره اینجا عادی نیست...
مدتی انتظار داخل سالن، شکشان را به یقین تبدیل کرد که در این هتل چه‌کاری انجام می‌شود و فقط امیدوار بود که یونگبوک یک باربر ساده باشد.
"شما با من کار داشتید؟"
تن صدای بم و آشنا، نفس را در سینه‌ی کریستوفر حبس کرد. خودش بود! محال بود کریستوفر این صدا را بشنود و نشناسد. اما حالا می‌ترسید که برگردد و به چهره‌ی آشنایش نگاه کند، شاید هم خجالت می‌کشید، هر چه بود او را ضعیف کرده بود. برای کنتو این‌طور نبود، به راحتی چرخید اما با دیدن چهره‌ی ظریف زیبایی که تناقض بالایی با صدایش داشت، کمی مکث کرد. خب در دل به کریستوفر حق می‌داد که برایش این همه دردسر را به جان بخرد، او واقعا زیبا بود.
"راستش من نه ولی..."
دست لرزان کریستوفر به مچ دستش چنگ زد و باعث شد صحبتش نیمه کاره بماند. با ته مانده‌ی جسارتش چرخید و به پسر منتظر نگاه کرد. برقی که در لحظه میان چشمان سیاهش دیده شد، دل کریستوفر را لرزاند. نه از عشق و دلبستگی از شرمندگی زیاد؛ لبخند بزرگی روی چهره‌ی پسرک نشست، صورتش دیگر آفتاب سوخته و قرمز نبود و کک و مک‌هایش بیشتر خودنمایی می‌کرد.
"ک‌‌‌‌‌‌... کریستوفر، تو برگشتی!"
خنده‌ی کوتاه پسر، آرامش را به دل کریستوفر و لبخند را روی لب‌هایش برگرداند.
- متاسفم که دیر کردم اما بالاخره اومدم.
چشمان پسر کوچک‌تر پر از اشک شد و دست بزرگ پسر را میان دستانش گرفت. صورتش زخمی نبود، موهایش مرتب و آراسته بود و لباس زیبایی به تن داشت. او واقعا خوب بود و با این‌حال به دیدن پسرک آمده بود. یونگبوک از دیدار دوباره‌یشان کاملا ناامید بود. او برخلاف گفته‌اش در روستا نماند و ماه‌ها از آن قول گذشته بود پس واقعا فکر نمی‌کرد که روزی واقعی شود.
"تو حالت خوبه؟ زخمت بهتر شد؟ کی اومدی؟ چطور من رو پیدا کردی؟ آدرس رو از مادربزرگ گرفتی؟"
"هی پسر آروم‌تر سوال بپرس، من باید همه‌ی این‌ها رو ترجمه کنم."
یونگبوک تازه حواسش به مردی که در کنارشان ایستاده بود، جمع شد. از دیدن کریستوفر به حدی هیجان‌زده شده بود که حتی متفاوت بودن زبانشان را از یاد برده بود. تعظیم کوتاهی کرد و مظلومانه به پسر خیره شد. کریستوفر دوست داشت متوجه مکالمه‌ی بینشان بشود پس کنتو را به سمت خودش کشاند.
- چی می‌گه؟ همش رو برام ترجمه کن.
کنتو اول نگاهی به چهره‌ای مظلومانه‌ی یونگبوک انداخت و بعد به سمت صورت اخم‌آلود کریستوفر چرخید. با آهی بلند سری تکان داد و تمام سوالات یونگبوک را تکرار کرد.
با پرحرفی‌های یونگبوک، لبخندی روی لب‌های کریستوفر نقش بست و رو به یونگبوک با حوصله جواب تمام سوالاتش را داد.
- خیلی بهترم، زخمم هم همین‌طور به لطف تو! دیروز رسیدم و رفتم روستا تا پیدات کنم اما نبودی ولی به لطف آدرسی که گذاشته بودی، دیدمت.
یونگبوک تنها با دیدن چهره‌ی پسر، خندید و حتی وقتی که کنتو صحبت‌هایش را ترجمه می‌کرد هم نگاهش را از او نگرفت. با همان لبخند دست پسر را فشرد و با افتخار جوابش را داد.
"به سختی کسی رو پیدا کردم که نوشتن بلد باشه و راضی بشه آدرس این‌جا رو برام بنویسه..."
صحبتش را قطع کرد و نگران اطراف را از نظر گذراند. دست کریستوفر را کشید و سمت کنتو ادامه داد.
"بریم به اتاقم این‌جا خیلی شلوغه."
کنتو تمام حرف‌هایش را برای کریستوفر منتظر بازگو کرد و همراهش به سمت زیرزمین هتل رفتند. راهروی بزرگی پر از اتاق‌های کوچک و کثیف، چسبیده به هم بودند که در هر اتاق حداقل پنج نفر زندگی می‌کردند. یک مکان نامناسب برای زندگی کردن بود اما یونگبوک تمام مدت این‌جا بود و نفرت و خشمی که کریستوفر نسبت به خودش حس می‌کرد، قابل اندازه گیری نبود.
یونگبوک به سختی از بین لباس‌ها و زباله‌های روی زمین جایی باز کرد تا هر سه بنشینند. کریستوفر با اخم به اطراف نگاه کرد، بوی وحشتناکی می‌داد و آن‌قدر کوچک بود که سه نفر به زور جا می‌شدند، با اخم غلیظی به سمت کنتو چرخید و گفت:
- ازش بپرس اینجا چیکار می‌کنه.
"من این‌جا کار می‌کنم."
"دقیقا چه کاری می‌کنی؟"
کمی مکث کرد تا بهترین جواب را پیدا کند اما درنهایت چیزی جز حقیقت به ذهنش نرسید.
"تمام نیازهای سربازهای آمریکایی که هنوز تو کشور موندن رو برطرف می‌کنیم، هرچیزی که بخوان."
کنتو هم مثل کریستوفر اخم کرد. این پسر حتی نمی‌توانست درست راه برود و بدن ظریف و شکننده‌ای داشت، تصور اینکه چه شکار راحتی بود برای آن سربازان وحشی و گرسنه بدنش را می‌لرزاند.
- چی گفت؟
او هم مکث کرد تا کلمه‌ی درستی برای بیانش بیابد و درنهایت به آرامی لب زد:
- به سربازهای آمریکایی سرویس می‌ده.
- چه نوع سرویس...
پلک‌هایش را به هم فشرد و دستان پسرک را میان انگشتانش فشرد.
- همین الان باهام بیا، من تو رو از این‌جا می‌برم. مجبور نیستی همچین جایی باشی.
"مجبورم! یکی از پاهام به درد نمی‌خوره و سواد یا توانایی خاصی ندارم. بدون این‌کار من باید گوشه‌ی خیابون جون می‌دادم."
با فهمیدن حرف‌های پسر با آن لبخند غمگین روی لبش، قلبش تیر می‌کشید. خشمش بیشتر از هر کس از خودش بود و حتی نمی‌توانست آن را بروز دهد.
- مهم نیست، من همه چیز رو درست می‌کنم فقط بهم اعتماد کنم.
"من یک قرارداد امضا کردم و برای رفتنم باید کلی پول بدم."
- یونگبوک من همه چیز رو درست می‌کنم، یک‌بار زیر قولم زدم اما این‌بار برای نجاتت هرکاری می‌کنم.
- هی رفیق اگه میشه آروم‌تر حرف بزنید. من دارم همزمان برای هردوتون ترجمه می‌کنم.
به کنتو که کلافه گفت نگاه کرد.
- می‌تونی کاری براش بکنی؟
کنتو دستی به گردنش کشید و کمی فکر‌ کرد.
- خب می‌دونی، این قراردادها معمولا خیلی یک طرفه و ناعادلانه است اما همشون در برابر پول ضعیفن. تازه فکر نکنم به کم شدن آدمی که حتی نمی‌تونه درست راه بره، چندان اهمیتی بدن.
یونگبوک را که متعجب نگاهش را بین دو مرد می‌چرخاند، از نظر گذراند و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد.
- اگه یک پول درست و حسابی‌ای در ازاش بدیم، احتمالا بدون دردسر همه چیز حل بشه.
نفس آرام کریستوفر او را به خنده انداخت. وقتی بحث پول در میان باشد، همه چیز راحت‌تر است؛ پول، تنها چیزی که کریستوفر داشت و در خرج کردنش هم بسیار دست‌ودلباز بود.
.
.
.
دستش را روی شکم صافش کشید که صدای آرام خنده‌اش بلند شد.
- بیدار شدی؟
"داری اذیتم می‌کنی."
صورت پسرک را سمت خودش چرخاند و بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌هایش نشاند. یونگبوک دستش را روی صورت تازه شیوه شده‌ی پسر بزرگ‌تر گذاشت و با نگرانی مشهود در صدایش گفت:
- باز هم کابوس دیدی؟
کریستوفر به شکسته و نصف و نیمه انگلیسی حرف زدن بامزه‌اش خندید و دستش را نوازش‌گونه روی کمرش کشاند.
- نه عزیزم حالم خوبه.
عزیزم را به کره‌ای گفت و یونگبوک را هم به خنده انداخت.
"فقط این کلمات رو از کره‌ای یاد گرفتی و انتظار داری من انگلیسی حرف بزنم."
کریستوفر گیج به چهره‌ی پر‌ از شیطنت پسرک نگاه کرد و قبل از اینکه چیزی بگوید صدای کنتو بلند شد.
- همین الان بهت فحش داد و گفت مثل یک احمق حتی نمی‌تونی یک کلمه کره‌ای حرف بزنی با وجود اینکه استاد عزیزمون کلی داره زحمت می‌کشه.
با اخم سمت کنتو برگشت. یونگبوک دست محکم شده دور کمرش را کنار زد و از تخت نرم جدا شد.
- اینکه بدون در زدن وارد اتاق خواب رییست بشی، واقعا شجاعت زیادی می‌خواد.
- بیرون از این خونه رییس منی، اینجا به عنوان استاد زبانتون و معلم یونگبوک، بحث کاملا متفاوته.
یونگبوک بی‌توجه به بحث‌های تکراری دو پسر، از اتاق بیرون رفت تا صبحانه را آماده کند.
دلش نمی‌خواست روزهایی که در کره گذرانده را به یاد بیاورد اما در میان زمزمه‌های نیمه شب کریستوفر که کابوس‌های تکراری‌ای می‌دید، ذهنش به سمت آن روزها کشیده می‌شد. روزی که از آن هتل آزاد شد و قبول کرد که همراه کریستوفر و کنتو به استرالیا بیاید، توانست طعم خوشبختی را با تمام وجود حس کند. بدن لمس شده‌اش توسط سربازان کثیف آمریکایی، با لمس عاشقانه‌ی سرباز دوست داشتنی‌اش، به فراموشی سپرده شده بود. دیگر گرسنه نبود و نیاز نبود برای خوردن یک وعده گوشت در کوهستان به دنبال غذا بگردد. کیک‌ها بوی بی‌نظیری داشتند و هیچ کجا بوی بد لاشه‌ی مرده نمی‌داد. دنیایی که به لطف کریستوفر با آن آشنا شده بود، میلیون‌ها بار با چیزی که از سر گذراند، متفاوت بود.
بهترین انتخابی که در تمام زندگی‌اش انجام داده بود، نجات آن سرباز زخمی و کثیفی بود که کنار جاده افتاده بود.
البته این را مطمئن بود که اگر کریستوفر هیچ وقت او را به یاد نمی‌آورد، باز هم از آن روزهایی که در کنارش گذرانده بود، پشیمان نمی‌شد. آن پسر ارزش زندگی را داشت، او باید زندگی می‌کرد و شاد می‌ماند حتی اگر یونگبوکی در زندگی‌اش نبود.
- بهتره پایین تنه‌ات رو کنترل کنی تا زودتر به جلسه برسی.
- تو مسئول بلند کردن منی، به جای بحث کردن باهام زودتر می‌گفتی که جلسه دارم.
- من فکر کردم یادته.
کریستوفر غرولند کنان، به سمت یونگبوک که با حوصله مشغول ریز کردن سبزیجات بود، رفت و در حالی که کتش را در تن مرتب می‌کرد، بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌های پسر نشاند.
- متاسفم عزیزم ولی اون احمق یادش رفته بود که امروز جلسه داریم.
- رییس اون شرکت لعنتی تویی نه من...
یونگبوک لبخند زد و کوفته‌ی برنجی که درست کرده بود را به کریستوفر داد و با همان لهجه‌ی شکسته و خنده‌دارش شروع به حرف زدن کرد.
- بهتره زودتر بری منم کمی درس می‌خونم.
کریستوفر با افتخار به پسر زیبای روبه‌رویش نگاه کرد و درحالی که کوفته‌ی برنج را قورت می‌داد، بوسه‌ی دیگری روی موهایش نشاند.
- موفق باشی...
جمله‌اش با کشیده شدن دستش توسط کنتو قطع شد و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، صدای کوبیده شدن در بلند شد.
به مسیر رفته‌ی دو مردی که زندگی‌اش را تغییر داده بودند، نگاه کرد و باهمان لبخند که این روزها بخش جدا نشدنی زندگی‌اش بود به ادامه کارش رسید.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now