Devil Wants to Hug (Jeonglix)

55 4 0
                                    

اين نوشته داراى صحنه‌های دلخراش و خشونت فیزیکی‌ است و براى روحيات حساس توصيه نمی‌شود.

تاج گل‌های خشکیده را روی سرش گذاشت و با پارچه‌ی خیسی خون مرده‌های روی انگشتش را پاک کرد.
پودر سفیدی را زیر سیاهی چشم‌هایش کشید و با نوک انگشتش پوست سرد و رنگ پریده‌اش را لمس کرد. پیشانی‌اش را روی موهای بی‌رنگش گذاشت و زمزمه‌وار لب زد:
" These nights never seem to go to plan
در جستجوی بوی آفتاب‌گردان بین موهایش نفس عمیقی کشید و سرش را به آرامی روی سینه‌اش، جایی نزدیک قلبش گذاشت و به امید ذره‌ای تپش، به سکوت قفسه‌ی سینه‌اش گوش سپرد.
'Cause you're all I need
But darling, stay with me "
دست‌های سرد و خشک شدهٔ معشوقش را روی صورت خودش گذاشت و نوازش گونه تکان داد. دلش از آن آغوش ذره‌ای گرما می‌خواست، ذره‌ای حرکت یا حتی کمترین صدایی...
انگشت‌هایش را دو طرف لبش گذاشت و سمت بالا کشید تا رد لبخند گذشته را روی آن چهره بازگرداند؛ نزدیک‌تر رفت و به اندازه‌ی نفسی، فاصله بینشان گذاشت. بوی بدی که به مشامش رسید او را می‌ترساند، لب‌های لرزانش را روی لب‌های خندان و بی‌حرکتش گذاشت و در همان حال آرام خواند:
" Why am I so emotional?
No, it's not a good look, gain some self-control "
به دنبال سیراب شدن از آن پوستهٔ خالی بود، مثل پروانه‌ای عاجزانه به دنبال نور در میان تاریکی می‌گشت و هربار به مانعی نامرئی می‌خورد. لب‌هایش را تا روی گوش‌هایش کشید به امید شنیدن ناله‌های عاجزانه‌اش، صدایش را بالاتر برد.
" And deep down I know this never works
سکوت دیوانه‌وار اتاق او را می‌ترساند، خودش را میان آن آغوش بی‌روح جمع کرد و اشک‌هایش به آرامی روی صورتش چکید. تمام وجودش مثل قلعه‌ی شکست خورده‌ای در آتش فرو می‌ریخت و او دقیقا در میان آوار زجر کشیده و تنها مانده بود.
" But... But FLIX stay with me "
نامش را به یاد آورد؛ در میان آن همه آتش، در میان سوز و سرمایی که جانش را می‌لرزاند، نامش را به یاد آورد.
دستش را تا روی بریدگی‌های عمیق سینه‌اش کشاند و جوری فشرد که انگار زخمی تازه است و خون از آن می‌جوشد.
سرش را بلند کرد، در میان اشک خندید مثل دیوانه‌ای می‌خندید و به چهره‌ی بی‌رنگش نگاه کرد.
شبیه به خردسالی که اولین کلماتش را به زبان می‌آورد، بریده نامش را تکرار کرد. برای قطع شدن چشمهٔ خشکیده‌ی خون، قفسهٔ سینه‌اش را بیشتر فشرد.
نگاهش خشک شده به زخم، ثابت ماند و چیزی را به یاد آورد که تا الان آن را هم از یاد برده بود، این یکی حتی از اسمش هم مهم‌تر بود.
"من... قاتلم؟"
همانند کودکی که از مادرش جواب می‌خواست به جسم بی‌جان خیره ماند؛ دست‌های تمیزش را جلوی صورتش گرفت به امید یافتن خونی تازه، آن را جلو بینی گرفت به دنبال بوی آفتاب‌گردان، دوباره به فلیکس چشم دوخت.
"نه این ممکن نیست، درسته! من چطور می‌تونم تو رو بکشم، خورشید من؟"
تصاویر گنگ از جلوی چشم‌هایش می‌گذشت، از تمام التماس‌ها و خون و فریادها رد شد اما آخرین چیزی که به خوبی به یاد می‌آورد صورت خندان و نگاه گرمش بود و دست‌هایی که برای در آغوش کشیدنش باز شده بود و او به آرامی میان تمام آن گرمای لذت بخش می‌خوابید. بار دیگر با خود زمزمه کرد «او خوابیده است بوی آفتاب‌گردان، گرمای تابستان، همه‌ی آن‌ها تنها به خواب رفته‌اند.» صبح که شد، با تابش اولین پرتوهای خورشید آفتاب‌گردان هم بیدار می‌شود و بار دیگر می‌خندد.
لبخندی زد و باز هم خودش را در میان آغوشش جمع کرد. فلیکس فقط خوابیده بود پس چرا جونگین هنوز هم اشک می‌ریخت؟
چشم‌های سنگین شده‌اش را بست تا زودتر از این روزی که ابدا دوستش نداشت، بگذرد. دلش می‌خواست باز هم با صدای خوش‌نوای فلیکس از خواب برخیزد اما تا زمانی که فلیکس بی‌حرکت جایی دراز کشیده باشد که او هیچ‌وقت نمی‌تواند بیدار شود!
با حس خنکی بادی همراه با طنین صدای گرمی وجودش‌ را نوازش می‌کرد، چشم گشود.
لکه‌های کهکشانی روی آن صورت درخشان اولین چیزی بود که دید. دست‌هایش را بالا آورد و تک تک اجزای صورتش را لمس کرد و لبخندی سرشار از آرامش به لب زد. او بوی خوش آفتاب‌گردان را می‌داد و باز هم مانند خورشید می‌درخشید.
"درسته تو اینجا قایم شده بودی، همهٔ اون چیزها فقط یک کابوس بود."
فارغ از همه چیز خندید، سرش رو از روی پاهای ظریف فلیکس برداشت و با هزاران چشم به لبخند زیبایش خیره ماند، قطعا او مثال همان آخرین اثر هنرمند بود؛ باشکوه و به یاد ماندنی. آن جسم بی‌روح و ترسناک آن اتاق فقط موجودی زشت و غیرواقعی بود. چیزی که حالا روبه‌رویش می‌دید بی‌نقص‌تر از آن بود که رویا باشد.
لبخندش را در میان لب‌هایش فشرد، با طعم بهشتی که تمام وجودش را مست می‌کرد، وحشیانه‌تر بوسید. این طعم، این حس تمامش چیزی بود که جونگین به دنبالش بود.
آن‌قدر با ولع و وحشیانه به بوسیدن ادامه داد که صدای نفس‌های نرم فلیکس به خرخر عاجزانه‌ای تبدیل شد. با حس بد طعم آهن زنگ زده بین لب‌هایش، با طمأنینه از او فاصله گرفت. در جست‌وجوی آن چشم‌های خندان، بی‌صبرانه نگاهش را سمتشان سوق داد اما نگاه ترسیده‌ی فلیکس اخمی بین ابروانش نشاند.
با ناله‌های نامفهوم از بین خرخرهایش نامش را صدا می‌زد. جونگین بی‌توجه به خونی که لب‌های زیبای فلیکس را گلگون کرده بود، به شانه‌هایش چنگی زد و با نهایت خشمی که در آن لحظه مانند آتشفشانی بالا زده بود فریاد می‌زد:
"چرا؟ چرا داری این‌جوری بهم نگاه می‌کنی؟ چرا دیگه نمی‌خندی؟"
چاقویی را از جایی نزدیک قلب فلیکس بیرون کشید، می‌دانست که چاقو اینجا نبود یا شاید هم همیشه همان‌جا بود به هرحال برایش مهم نبود. در آن لحظه هیچ چیز برایش مهم نبود، ذهنش توانایی منطقی فکر کردن نداشت اما می‌خواست با تأثیر گذارترین روش ممکن تفکرات منفی‌اش را نشان دهد.
چاقو را بالا گرفت و بریدگی‌های بیشتری روی قفسه سینه‌ی گرم فلیکس بر جای گذاشت.
چاقو را گوشه‌ای پرت کرد و دست‌هایش را روی دهان نیمه باز و پر خون فلیکس گذاشت تا جلوی ناله‌های ضعیفش را بگیرد. بار دیگر اشک‌هایش با خونِ روی صورتش هم آغوش شد، سوزش تمام آن زخم‌ها را جایی روی قلب خودش هم حس می‌کرد. فریادی کشید، به بلندی تمام دردی که حس می‌کرد و لب‌هایش را روی موهای رنگ گرفته‌ی قرمز فلیکس گذاشت.
"متاسفم‌، بیدار شو باشه؟ حتی اگه فلیکس من نیستی هم مهم نیست."
دیگر آن تار موهای ابریشمی بی رنگ نبود، حالا به سرخی رز تازه شکفته شده درآمده بود؛ با ملتمسانه‌ترین صدایی که تا به‌حال از خود شنیده در میان انبوه اشک‌هایش لب زد:
"من هنوز بهت نیاز دارم، چرا تو هم من رو تنها گذاشتی؟"
.
.
با حس شدید حالت تهوع دوباره چشم‌هایش را باز کرد، کابوس بود یا رویا؟! هر چه که بود در همان بیشه‌زار جا ماند و حالا خودش را در کنار جنازه‌ی کبود شده فلیکس می‌دید. دیگر هیچ اثری از آن همه زیبایی نبود، تنها لاشه‌ی موجودی وحشتناک که بوی منزجرکننده‌اش تمام فضا را پر کرده در کنارش خوابیده بود. همان‌جایی که نشسته بود تمام محتویات معده‌اش، که چیزی جز اسید معده نبود را بالا آورد و همراهش خاطراتی که توانایی یادآوری‌اش را نداشت.
"- سلام من لی فلیکسم پزشک معالجت...
- جونگین تو باید با من حرف بزنی که من بفهمم چه مشکلی داری؟
-  تشخیص من به عنوان پزشکش، توهم حاد کاپگراس¹ هست و همچنین اثراتی از افسردگی سایکوتیک² هم دیده میشه. بیمار به درمان جواب نمی‌ده، برای امنیت خودش و اطرافیانش تنها راه قرنطینه‌ی کامله.
- ولی تو گفتی همیشه پیش من می‌مونی فلیکس، تو گل آفتابگردان منی، تو خورشید دنیای تاریک منی! فلیکس هیچ‌وقت من رو رها نمی‌کرد.
نگاه لرزان و ناآرام فلیکس بین چشم‌های به خون نشسته و چاقوی دست جونگین در حرکت بود.
- نه ای‌ان من هیچ‌وقت نگفتم که همیشه پیشت می‌مونم پس فقط بهم گوش بده...
- تو گفتی... فلیکس گفت.
فلیکس ناتوان و ترسیده، با فریاد بلندش ناخودآگاه چشم‌هایش را بست.
- درسته! پس تو فلیکس نیستی تو یک دروغگویی تو خائنی، فلیکس هیچ‌وقت من رو رها نمی‌کرد. اون قرار بود تا ابد به زندگی من بتابه.
شاید اگه تو رو بکشم فلیکس من برگرده؟!
پس برای همین این همه وقت خورشید طلوع نکرده بود چون تو خورشید رو کشتی؟
تو یک قاتلی درسته؟
- نه ای‌ان خواهش می‌کنم آروم باش و به من گوش بد..."
آخرین قطره‌ی نفت را روی زمین خالی کرد، برای آخرین بار به فلیکس قلابی نگاه کرد؛ آه او برای غیرواقعی بودن زیادی واقعی بود. آخرین قطره اشکش همراه با شعله‌ی کبریت روی زمین سر خورد. بی‌توجه به گرمایی که پوستش را می‌آزرد به امید شنیدن فریادی از داخل تا سوختن آخرین آجر خانه همان‌جا منتظر ایستاد.
دیگر بوی جنازه نمی‌آمد، شاید هم بوی چوب سوخته آن‌قدر زیاد بود که همه چیز را در خود بلعیده اما او هنوز هم می‌توانست ردی از بوی آفتاب‌گردان را حس کند.
ناباور نگاهش را سمت خورشیدی که بالاخره طلوع کرده بود، چرخاند. دست‌هایش را دو طرف بدنش باز کرد و لبخندی روی لب‌های خشک شده و دردناکش نشاند. بار دیگر با وجود تمام سوزش‌های وجودش فریاد زد.
"من فلیکس قلابی رو نابود کردم، دنیا به دوتا خورشید نیاز نداشت... باید چندتا خورشید دیگه رو خاموش کنم تا برگردی پیشم؟!"
¹Capgras Delusion:
یک اختلال روان‌شناختی تقریبا نادر محسوب می‌شود که فرد در این وضعیت، این توهم را پیدا می‌کند که یکی از اعضای خانواده، دوست یا نزدیکانش توسط افرادی دزیده شده و یک مقلد کاملا مشابه از لحاظ ظاهری و فیزیکی جای آن‌ها در کنارش حضور دارد.
²Psychotic depression:
یک دوره افسردگی بوده که با علائم روان‌پریشی همراه است. این اختلال می‌تواند در زمینهٔ اختلال دوقطبی یا اختلال افسردگی عمده نیز رخ دهد.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now