Fan Service (Minsung)

157 19 1
                                    

نمی‌دونست برای چندمین بار بود که اون خبر رو می‌خوند، حتی تک‌تک کامنت‌های زیرش رو هم بارها چک کرده بود اما هنوز هم پر از حس ناخوشایند بود. چند ساعت اول منتظر تکذیب از سمت کمپانی بود یا حتی واکنشی از جانب خودشون اما‌ سکوت تنها چیزی بود که نصیبش شد.
با استرس شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و سعی کرد کمی حواسش رو به کارش بده اما اون هم نتیجه‌ای نداشت. مینهو سه ساعت پیش برگشته بود ولی نه جسارتش رو داشت، نه می‌خواست که همین حالا ببیندش؛ فکر‌ می‌کرد اگه دیرتر باهاش روبه‌رو بشه، این خبر تکذیب می‌شه یا شاید هم فقط می‌ترسید.
چند ضربه‌ی آروم به در خورد و پشت‌بندش صورت آروم مینهو بود که با لبخند همیشگی‌اش ظاهر شد. دیدن صورتش هم کافی بود تا اون خبر مثل بمب‌ توی سرش منجر بشه و سطر به سطرش رو به‌خاطر بیاره.
- این‌جا بودی؟ چرا نیومدی به استقبالم؟
- کار داشتم!
نه می‌تونست بهش بی‌توجه باشه نه خودش رو راضی کنه که مثل همیشه بمونه. درحال حاضر بین دو راهی عقل و احساسش گیر کرده و البته که خودش هم می‌دونست درنهایت مسیرش به کجا ختم می‌شه.
- خب دلم برات تنگ شده بود، تو نیومدی پس من تصمیم گرفتم بیام.
مینهو داشت می‌خندید و این برعکس همیشه حالش رو بهتر نمی‌کرد، بیشتر حس می‌کرد مورد تمسخر قرار گرفته. اخمی روی صورت خسته‌اش نشست و کامل سمتش چرخید.
صدای آروم قفل شدن در هم مثل همیشه به هیجان ننداختش و بازهم مصرانه نگاهش رو به چهر‌ه‌ی گنگش دوخت.
- این چه کاریه لی مینهو؟!
- باید باهات حرف بزنم!
با وجود تمام تلاش‌هاش ذره‌ای در کنترل احساساتش موفق نبود.‌ مینهو حالا یک قدمی‌اش ایستاده بود و جیسونگ مجبور بود برای دیدنش سرش رو کاملا بالا بگیره.
- من دوست دختر ندارم.
مثل آتش‌فشانی که بالاخره بعد از کلی پس لرزه منفجر شد، تمام احساسات سرکوب شده‌اش فوران کرد و درحالی که صفحه‌ی خبری که تو این سه روز تقریبا همیشه باز بود رو جلوش گرفت و با صدای بلندی جوابش رو داد.
- واقعا؟ پس این تو نیستی؟
و شروع کرد به خوندن سرتیتر خبر.
- لی مین هو مین دنسر گروه استری کیدز و لیا از ایتزی دست در دست هم از هتل خارج شدن...
موبایل رو گوشه‌ای پرت کرد و باقی متن رو بدون نگاه کردن به اون ادامه داد.
- هر دو خیلی خوشحال بودن و حتی با یک خودرو از هتل تا فرودگاه رفتن؛ به‌نظر میاد یک رابطه‌ی جدید و رمانتیک رو شروع کردن.
بالاخره ایستاد و به چشم‌های ناآروم و لرزون مینهو خیره موند.
- و حدس بزن چی شد؟ وقتی که من این‌جا منتظر رسیدن دوست‌پسرم بودم، اون با یه دختر دیگه از هتل بیرون میاد و مثل یک کاپل به کره برمی‌گردن. عالی نیست؟
مینهو سعی داشت پسر کوچک‌تر رو آروم کنه اما جیسونگ در این چند روز به حدی تحت فشار بود که اهمیتی نمی‌داد. تنها چیزی که باعث می‌شد خیال مینهو راحت باشه، عایق صدا بودن اتاق ضبط بود.
- پس دقیقا من برات چی بودم این‌جا؟
- تو دوستمی!
چیزی که گفت برخلاف میلش بود اما هیچ چاره‌ای براش نداشت.
- دوست؟ این مسخره‌اس چون من هیچ‌وقت با دوستام نمی‌خوابم، هیچ‌وقت نمی‌بوسمشون، لعنتی من هیچ‌وقت عاشق دوستام نمی‌شم...
جمله‌ی آخر رو با عجز فریاد کشید و چنگی به موهای بلوندش زد و دوباره روی صندلی نشست. چشم‌هاش رو با دست پوشوند تا اشک‌هاش بیشتر از این غرورش رو درهم نشکنه.
- می‌دونی چیه تو راست می‌گی! ما هیچی نبودیم پس دیگه گورتو از زندگی‌ام گم کن من دیگه نمی‌خوام جزوی از بازی مسخره‌ای که راه انداختین باشم...
دیدن شونه‌های لرزونش، قلب مینهو رو مچاله می‌کرد. ناخن‌هاش رو کف دستش فشرد تا جلوی خودش رو برای در آغوش کشیدن پسرک دوست داشتنی‌اش، بگیره. جیسونگ با صورت خیس از اشکش رو بالا آورد و اون لحظه مینهو حتی نمی‌تونست از بدجنسی پسر بناله. اون داشت با چشم‌های اشکی و صورت قرمزش بهش خیره می‌شد و هر لحظه پسر بزرگ‌تر رو به مرگ نزدیک می‌کرد.
- همش فن سرویس بود، درسته؟ فقط قرار بود چندتا دختر با دیدن ما کنار هم خوشحال باشن و جیغ بزنن و این وسط هیچ کدوم از احساسات کوفتی من اهمیتی نداشت؟!
مینهو بالاخره لب باز کرد تا چیزی در دفاع از خودش و احساساتش به زبون بیاره.
- این‌طور نیست. ما آیدلیم هانا، هیچ‌وقت قرار نبود احساسات ممنوعمون به نتیجه‌ای برسه؛ فقط نمی‌خواستم بیشتر از این آسیب ببینی.
- و تصمیم گرفتی جوری بهم آسیب بزنی که دیگه هیچ‌وقت مثل قبل نشم؟ جالبه...
میون خنده‌ی هیستریکش گفت و نفس عمیقی کشید. با پشت دست اشک‌هاش رو پاک کرد و سمت مانیتور چرخید و درهمون حال ادامه داد:
- درست می‌گی، بیا دیگه برای هم چیزی بیشتر از دوتا غریبه که مجبورن جلوی دوربین باهم وقت بگذرونن، نباشیم. و به جز اون، دیگه هیچ‌وقت جلوی چشمام آفتابی نشو.
مینهو مدتی منتظر موند و به جیسونگی که خودش رو مشغول کرده بود، خیره موند اما درنهایت با آه بلندی از اتاق خارج شد.
.
.
- چه خبره؟
- قرار نبود این‌جوری بشه.
- چی؟
صداش رو بالاتر برد و همزمان بهش نزدیک شد.
- نباید این‌جوری می‌شد، نباید همه چیز انقدر جدی می‌شد.
منیجر از جاش بلند شد و روبه‌روش ایستاد.
- منظورت چیه؟ همه چیز کاملا طبق نقشه‌اس.
- نیست. هیچی طبق نقشه نیست.
- اگه منظورت هان جیسونگه که بالاخره باهاش کنار میاد و درک می‌کنه که این کار به نفع تو و گروهه. گوش بده مینهو تو مجبور بودی، شما با هم تو یک اتاق بودین؛ فکر‌ می‌کنی اگه این خبر همه جا پخش می‌شد چه اتفاقی می‌افتاد...
- ما هیچ کاری نکردیم.
با تاکید جمله‌ای که تمام این چند روز تکرار کرده بود، گفت. منیجر سعی کرد با صدای آروم‌تر و اطمینان بخش‌تری ادامه بده:
- می‌دونم، البته که می‌دونم. اما به نظرت مردم هم اینو باور می‌کنن. تو با یک خواننده‌ی دیگه از یک اتاق مشترک تو هتل بیرون اومدی و تنها چیزی که مهمه، همینه. اگه تو هم از زیرش در می‌رفتی، آینده‌ی شغلی اون دختر رو هم نابود می‌کردی. فکر می‌کنی کمپانی تا آخرش پای شما می‌موند؟ نه! این تنها راهی بود که بشه شایعات رو خوابوند.
دستش رو روی شونه‌ی مینهو گذاشت تا روی مبل بشینه و خودش هم کنارش نشست و ادامه داد.
- اگه تو از گروه می‌رفتی، نه تنها تمام زحمات خودت نابود می‌شد، بلکه به گروه هم آسیب‌های جبران‌ناپذیری وارد می‌شد. شما تازه طعم موفقیت رو چشیدین، هان جیسونگ، چان و بقیه که برای به اینجا رسیدن از خیلی چیزها گذشتن همه‌اش بی‌فایده می‌شد.
زیرچشمی به مینهو نگاه کرد و لبخندی از ثمربخشی حرف‌هاش روی لب‌هاش نشست و ادامه داد:
- درسته الان هم خیلی‌ها که طرفدار کاپل تو و جیسونگ بودن، عصبانی‌ان اما اگه تو خوب نقشتو بازی کنی و نشون بدی که لیا رو دوست داری، همه چیز فراموش می‌شه.
مینهو لب گزید تا بغضش رو مخفی کنه. همه‌اش تقصیر خودش بود، نباید از همون اول گول بازی‌های کمپانی رو می‌خورد و حالا این همون کارمایی بود که درباره‌اش حرف می‌زدن.
- عاقلانه رفتار کن مینهو! آینده‌ی گروهتون و جیسونگ به تو بستگی داره. تو این صنعت احساسات جایی ندارن تا وقتی دشمن برای ضربه زدن از هر طرف کمین کرده.
می‌دونست حرف‌های منیجرش فقط برای آروم کردن خشمش بود اما نمی‌تونست منکرش باشه. درسته حقیقت همین بود! هرچقدر هم که عاشق اون پسر باشه، دنیا یا حداقل کره اون‌ها رو قبول نمی‌کرد و این احساسات، تنها به گروه آسیب می‌زد و این دقیقا آخرین چیزی بود که می‌خواست.
- یه مدت باهم دیده بشین، بعد هم بگین نشد و همه‌چیز رو تموم کنید. حتی نیازی نیست چیزی بگی، فقط همین‌طور ساکت بمون و همه‌چیز رو برای شما درست می‌کنم.
سنگینی دست منیجر روی شونه‌اش هم باعث نشد نگاهش رو از زمین بگیره. سری به نشانه‌ی تایید تکون داد و به قصد رفتن، از روی مبل بلند شد.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now