God's Everlasting Covenant 2 (Chanho)

158 7 12
                                    

از آخرین باری که در پوسته‌ی انسانی بود، سال‌ها می‌گذشت. به‌هیچ‌وجه در آن حالت راحت نبود؛ مدتی شده بود که در جسم عقاب آرامش بیشتری داشت، دقیق نمی‌دانست از کجا چنین حسی پیدا کرده بود اما می‌ترساندش. اینکه تا این حد به زندگی‌ای که به او تحمیل شده عادت کرده بود.
" هی جوجه عقاب، اوضاعت چطوره؟"
شنیدن این تن صدا کافی بود تا عصبانی شود، دلش می‌خواست گردنش را با تمام وجود میان انگشتانش خورد کند.
"چه قدر دیگه می‌خوای با اون چشم‌هایی که داد می‌زنه می‌خوای من و سلاخی کنی، بهم خیره بمونی؟! "
پوفی کشید و بی حوصله دستش را روی جایی که منقار بزرگ و قوس دارش بود کشید، با نبودش مسیر دستش را تا بین تارهای مویش کج کرد. مسخره بود، تا حدی به آن شمایل عادت کرده بود که حتی حالا که به ظاهر انسانی برگشته بود هم رفتارهای عجیبی از خود نشان می‌داد.
"اینکه این رو می‌دونی و باز هم میای جلوی چشمم، واقعا جالبه."
لبخند کجی روی لب‌های مرد شکل گرفت و سرش را کج کرد تا مماس صورت مینهو قرار بگیرد.
"اوه جوجه کوچولومون امروز خیلی بدخلقی می‌کنه."
اینکه بحث کردن با مرد روبه‌رویش عذاب‌آورترین شکجنه‌ٔ دنیاست، چیزی بود که بعد از هر هم‌صحبتی با هم، به ذهنش می‌رسید. لب گزید و بی‌توجه به او که گویا از عصبانی کردن آن پسر تخس لذت می‌برد، به سمت مسیر مشخصی قدم برداشت.
"هی چرا چیزی دربارهٔ ظاهر جدیدم نمی‌گی؟"
مینهو از گوشه‌ی چشم به چهره منتظر مرد نگاه کرد، دیگر هیچ شباهتی به آن پیرمرد که اولین‌بار دیده بود، نداشت؛ درواقع به جز اولین دیدارشان هیچ‌وقت دیگر با آن شمایل یک‌دیگر را ملاقات نکرده بودند. با این چهره‌ی جوان بیشتر خاطره داشت.
"مثل همیشه مزاحم و رواعصابی..."
زیرلب گفت و سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد و در میان تاریکی نسبی شهر، جلوتر از او حرکت کرد. سکوت شب در سال 2098 چیز قابل‌ پیش‌بینی‌ای بود، این روزها مردم از ترس بیماری همه‌گیری و پلیس سلامت، زیاد خود را نشان نمی‌دادند.
"من واقعا شیفته‌ی این سال هستم، آرامش زیادی داره."
به نشانه‌ی تایید سرش را تکان داد. این بیماری به طرز عجیبی، بار دیگر باعث به وجود آمدن همبستگی و اتحاد هرچند کوتاه شد و بیشتر از باقی بیماری‌ها مردم را می‌ترساند چون خطرناک‌تر و ترسناک‌تر از هرچیز دیگری که تا الان به چشم دیده بودند، بود. با دقت به اطراف نگاه کرد؛ چیزی نمانده بود که یک خطا در این حوالی رخ دهد. خودش به تنهایی می‌توانست از پس ماجرا بربیاید هیچ ضرورتی برای وجود مرد مزاحم کنارش نبود اما او می‌خواست بیاید و چه کسی می‌توانست برخلاف خواسته‌اش حرفی بزند؟
کریستوفر به دیوار کوتاه و سنگی کنارشان تکیه داد و در حالی که دستانش را در سینه جمع می‌کرد با دقت به چهرهٔ متفکر پسر روبه‌رویش خیره ماند.
"ببینم اون پسر تا این حد ارزشش رو داره که انقدر برای درست کردن این خطاها تمرکز کنی؟"
مینهو چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و ترجیح داد هیچ جوابی به مرد ندهد.
"از کجا می‌دونی تا الان با یک آدم جدید رو هم نریختن؟ شاید حتی خاطراتت رو مثل یک آشغال دور انداخته باشه!"
اینکه هیچ جوابی برای این سوال نداشت، باعث نمی‌شد که شکی نسبت به سنجاب کوچکش به دل راه دهد.
" اگه به جای پرحرفی تو هم یکم بیشتر توجهت رو می‌ذاشتی رو کاری که به‌خاطرش اومدیم، احتمالا منم زودتر بتونم به جواب سوالت برسم."
کریستوفر با خنده‌ی کوتاهی تکیه‌اش را از دیوار گرفت و قدمی به سمت پسر برداشت.
"پس انقدر بهم اعتماد داری؟"
"نه به هیچ عنوان..."
این‌بار بلندتر به جواب سریع و بدون فکر مینهو خندید و دستش را دور گردن پسر بلندتر انداخت و بدنش را کمی پایین کشید.
"خوبه باهوشی!"
سرش را نزدیک‌تر برد و با آن لحن تهی و تهدیدآمیزی که همیشه در پس تمام حرف‌هایش بود، ادامه داد.
"هیچ‌وقت نباید به کسی که حتی مرگ هم از پا درش نمیاره، اعتماد کنی، عقاب کوچولو."
مینهو درحالی که اخمش در هم گره خورده بود و سعی داشت خود را از بین دستان قوی مرد آزاد کند، جوابش را داد.
"من فقط به اون عهدی که در محضر تمیس¹ بستی، اعتماد دارم."
پوزخند به جا مانده روی لب‌های کریستوفر باعث عصبانی‌تر شدنش، شد اما طبق معمول تنها خشمش را با نفس عمیقی کنترل کرد و از او فاصله گرفت.
کت بلندش را کنار زد و چیزی شبیه به دفترچه را از جیب پشت شلوارش بیرون کشید و بادقت به صفحاتی که اشکال ناموزونی رویشان در حرکت بود، چشم دوخت. در این سال که بیماری خطرناکی که در اثر گرمای زمین، در سطح جهانی شیوع پیدا کرده بود، باعث به وجود آمدن محدودیت‌های سرسختانه‌ای شده بود و تقریباً بیشتر از دو سوم مردم در همین دوره کشته شدند. اما هیچ‌کدام از این‌ها جزو خطا به حساب نمی‌آمد، تنها مسیر درست زمان بود. خطای زمانی به دست زنی اتفاق می‌افتاد که باحماقت، سرعت رشد بیماری را چندین برابر می‌کرد و عملا نابودی کامل بشریت را قرن‌ها جلو می‌اندازد.
"آه انسان‌ها واقعا احمقن."
این بیماری قطعا از حماقت این نسل و نسل‌های قبل نشأت گرفته و مینهو هم این را به خوبی می‌دانست، اما دانستنش و شنیدن آن از زبان کریستوفر، دو موضوع کاملا متفاوت بود.
"احمق‌تر از تو که فکر‌ می‌کردی با خوردن بچه‌هات بیشتر زنده می‌مونی؟"²
مینهو همیشه به خوبی از برگ برنده‌اش استفاده می‌کرد تا در بحث‌ها در برابر پیرمردی که فکر می‌کرد با تغییر ظاهرش می‌تواند گذشتهٔ وحشتناکش را هم پاک کند، پیروز شود.
"ببینم، چیزی درباره‌ی زبونی که تیغه گردن شد، شنیدی؟"³
این‌بار پوزخند روی لب‌های مینهو نشست، اما کریستوفر از بحث پیش کشیده شده خوشش نیامده بود. چهره‌ی بی حس و پوزخند بی‌معنای گوشه‌ی لبش، حالا شباهت زیادی به ظاهر اصلی‌اش داشت. این مرد سال‌ها در خفا زندگی کرده بود و شاهد به قدرت رسیدن و از دست دادن آن به وسیله فرزندانش بود و تنها مثل یک بزدل خود را در زمان مخفی کرده بود، قطعا دلش نمی‌خواست برده‌اش آن روزها را یادآور شود. فقط اگر کمی بیشتر در انتخاب خادمش دقت به خرج می‌داد، انسان نترس و احمقی مثل مینهو نصیبش نمی‌شد.
با حس نزدیکی شخصی، توجه هر دو به سمتش جلب شد. دختر جوانی با ربات کوچکی که در کنارش روی زمین حرکت می‌کرد، به جایی که هر دو به خوبی می‌دانستند، می‌رفت.
مینهو دیوانه‌ای خطاب به دختر، زیر لب زمزمه کرد و به آن سمت حرکت کرد. دختر از کوله پشتی‌اش چیزهایی بیرون می‌آورد و درحالی که رباتش اطراف را زیر نظر داشت، در آخر لاشه‌ی حیوانی را روی زمین گذاشت. قصد داشت با ترکیب دو ویروس متفاوت و آزمایشش روی خود آن هم در این آزمایشگاه قدیمی و کثیف، به خیال خود پادزهری برای این بیماری بسازد. البته که نمی‌توانست، برخلاف تصورش منفی در منفی مثبت نمی‌شد، بلکه فاجعه‌ای غیرقابل کنترل پیش می‌آمد و مصیبتی جدید از همین نقطه‌ی شهر آغاز می‌شد.
صدای پوزخند آرام کریستوفر را از پشت سر شنید و ندیده هم می‌توانست آن حالت پرتمسخر کج لب‌هایش را تصور کند. دخترک هنوز هم سخت مشغول ور رفتن با چیزهایی بود که مینهو به‌طور دقیق نمی‌دانست چیست و نیازی هم نبود که بداند، او فقط نباید می‌گذاشت که این اتفاق بیفتد، نه اینکه یک مسأله‌ی پزشکی را حل کند.
ربات به محض حس کردن دو مرد، روی حالت تدافعی قرار گرفت و آماده بود برای شلیک کردن، که با اشاره‌ی کوچک دست کریستوفر چیزی جز آهن زنگ‌زده و خورده شده، از آن باقی نماند. باوجود او حتی نیاز نبود به خود زحمتی بدهد. برای او دقیقا به راحتی یک اشاره بود که زمان را تنها برای آن ربات صده‌ها جلو ببرد تا چیزی جز تکه آهنی بی‌فایده از آن باقی نماند. دختر بیچاره با دیدن دو مرد و سرنوشت رباتش با ترس وسایل را پشت سرش مخفی کرد و با چشم‌هایی که از حد معمول درشت‌تر بود، به آن‌ها چشم دوخت.
"شما کی هستین؟"
لحن ترسیده‌ی دختر که با تلاش زیاد سعی داشت محکم و حق‌ به‌جانب به‌نظر برسد، تنها باعث خنده‌ی کریستوفر شد. مینهو پوفی کشید و با چند قدم بلند خود را به دختر مو مشکی رساند و درحالی که با گرفتن بازویش راه فرار را برای او می‌بست، زمزمه کرد.
"متاسفم، باید از اینجا بریم!"
و به محض تمام شدن جمله‌اش، دختر جوان حس کرد داخل لولهٔ تنگ و فشرده‌ای کشیده شده و با حس خفگی به گلویش چنگ زد. تا وقتی که مینهو بازویش را رها نکرده بود، دختر نمی‌توانست نفس بکشد اما به محض جدا شدن از او با سرگیجه و خفگیِ آنی، روی زانوهایش سقوط کرد. کریستوفر با نگاه پر از تمسخری به دختر خیره مانده بود. زمانی که با چشم‌های از ترس گشاد شده سمتشان چرخید، تازه نگاهش به اطراف افتاد، حالا تعجب هم جایی برای خود در کنار ترس میان چشم‌هایش پیدا کرده بود. اطرافش شبیه آسمانی بود که در یک شب صاف دیده می‌شد، هر جایی که به چشم می‌خورد آسمان بود، حتی زیر پایش! دو مرد با آرامش کامل، میان آن ایستاده و به او چشم دوخته بودند. ناباور دستش را جایی که نشسته بود کشید. فضای زیرش نرم بود؛ به نرمی پنبه نبود، شبیه این بود که روی یک پارچه‌ی ابریشمی فرود بیایی، اما فقط اگر وزنت به سبکی یک پر‌ بود، می‌توانستی این نرمی را زیرت حس کنی.
بالاخره نگاهش را از اطرافش گرفت و بازهم به سمت دو مرد چرخاند.
"من و‌ کجا آوردین؟ شما پلیسین؟ من هیچ‌کاری نمی‌کردم، فقط آزمایشات دانشگاهم بود..."
با یادآوری چیزی با صدای بلندتری ادامه داد.
"هی اون ربات رو تازه خریده بودم، چه بلایی سرش آوردین؟"
مینهو کلافه از پرحرفی دختر، سمتش رفت که باعث شد دختر بیشتر در خود جمع شود؛ پس همان‌جا ایستاد و بعد از کمی مکث شروع به حرف زدن کرد.
"ما..."
"ما شیاطینی هستیم که اومدیم تورو عذاب بدیم."
مینهو از بریده شدن صحبتش به دست کریستوفر، عصبی با نگاه تیزی سمتش چرخید که البته هیچ تأثیری روی چهره‌ی بازیگوش پیرمرد نداشت.
"مسخره‌اس. خدا و شیطان واقعی نیست همش خرافاته..."
دختر دست به سینه این را گفت و با تردید بیشتر به آن‌ها خیره ماند. کریستوفر با تعجب به خود اشاره کرد و ادامه داد.
"هی تو الان گفتی من واقعی نیستم؟ آه خیلی بهم برخورد. اعتقادات انسان‌ها کجا رفته پس؟!"
"با وجود تو، منم ترجیح می‌دادم آتئیست بودم."
"چیزی گفتی مینهو شی؟"
مینهو بدون جواب دادن به او دوباره سمت دختر چرخید.
"اینکه ما کی هستیم مهم نیست. ولی ما اینجاییم، تا جلوی فاجعه‌ای که می‌خواستی به وجود بیاری رو بگیریم."
"منظورت از فاجعه چیه؟ من می‌خواستم بشریت رو نجات بدم."
صدای دختر با گفتن جملهٔ آخر به مراتب بلندتر شد. مینهو روبه‌رویش با فاصله نشست و مستقیم به چشم‌هایی که هنوز هم به وضوح رد ترس و شَک در آن بود، خیره شد.
"تو حق انتخابی نداری..."
"بیا فقط بکشیمش!"
مینهو کلافه سرش را سمت کریستوفر که با لحن بی‌حوصله‌ای این را گفته بود، چرخاند.
"واقعا کسی هست که بتونه تحملت کنه؟ "
"البته، تو..."
زیرلب فحشی به او داد و دوباره سعی کرد با لحن جدی اما آرامی، صحبتش را با دختر جوان ادامه بدهد.
"فکر نمی‌کنی به عنوان یک برده بیش از حد بی ادبی؟ یعنی خب من از اون خدایانی نیستم که خیلی سخت بگیره به برده‌هاش اما رفتارت عمیقأ ناراحتم می‌کنه."
ناامید از پیدا کردن فرصتی برای ادامه حرف‌هایش، هردو دستش را روی صورتش کشید و کامل سمت مثلا خدای زمان چرخید. این اوقات برای او زیادی خوب بود، اینکه این‌گونه سربه‌سر این پسر چموش بگذارد، برایش لذت‌بخش بود پس او هم خواست از تنها برگ سبزی که دارد استفاده کند.
"خب، اگه ظاهر سنجاب کوچولوت رو بگیرم، شاید بتونی بیشتر بهم توجه کنی!"
شنیدن آن لقب کافی بود تا مثل آتشفشان منفجر شود. با نهایت سرعت خود را به او رساند و یقه‌ی کت بلندی که تن مرد بود را در مشت فشرد و از لای دندان‌های قفل شده‌اش، به سختی حرف زد.
"بهت هشدار داده بودم که اسمش رو به زبونت نیاری..."
"اوه چرا؟ اگه باز هم بگم چیکار می‌تونی بکنی؟ چیزی هست که بتونه برای انجام این کار جلوم رو بگیره؟"
کریستوفر برخلاف لحن بلند و عصبی مینهو با آرامش و شمرده شمرده، تهدیدآمیز جملاتش را پشت هم می‌گفت، بعد از کمی مکث دوباره ادامه داد.
" تو واقعا فکر می‌کنی من نمی‌تونم اون عهد رو بشکنم؟"
"نه نمی‌تونی."
"چی باعث شد این‌طور فکر کنی، جوجه عقاب عصبانی؟"
"چون اگه این‌کار رو بکنی، تنها آدمی که تو کل‌ هستی طرفت هست رو، از دست می‌دی."
چشم‌های کریستوفر کم کم روبه سیاهی می‌رفت، چیزی که مینهو بیشتر از همه چیز از آن می‌ترسید. این نگاه پتانسیل انجام هرکاری را داشت، حتی اگر لازم باشد تکه‌تکه کردن جیسونگش، برای عذاب دادن او. سعی کرد مثل همیشه خشمش را کنترل کند و جملات بعدی‌اش را طوری بگوید که وضعیت را بدتر از چیزی که هست نکند.
"حاضرم قسم بخورم نصف بیشتر دنیا ازت متنفره، به جز من..."
کریستوفر نگاهش را روی تک‌تک اجزای صورت پسر چرخاند و انگار که متوجه‌ی ترس و نگرانی‌اش شد. به طرز عجیبی دربرابر این برده‌ی سرکش، نرمی به خرج می‌داد. آخرین باری که به معنای واقعی کلمه برای کسی احساسی به خرج داد، قبل از خلقت انسان بود.
"خب پیشرفت خوبیه، تا چند وقت پیش همه ازم متنفر بودن."
لحن آرام و نسبتا شوخش مینهو را نیز آرام کرد؛ کریستوفر غیرقابل درک بود. او از کوچک‌ترین اشاره‌ای به گذشته‌اش متنفر بود، ولی به راحتی از هر حرفی غیر از آن می‌گذشت‌. دستش از دور کت مرد درشت هیکل شل شد و درحالی که از او فاصله می‌گرفت، جوابش را داد.
"عالیه که می‌دونی تا چه حد نفرت‌انگیزی."
"البته عزیزم. دونستن نقاط قوتت همیشه به پیشرفتت کمک می‌کنه."
"امم اقایون؟"
نگاه هر دو باز هم سمت دختری که حالا ایستاده بود، چرخید. این دخترک واقعا سر نترسی داشت؛ البته که همین‌طور بود، فقط آدمی مثل او می‌توانست یک ویروس جدید به خود تزریق کند تا ویروس اصلی را شکست بدهد.
مینهو دستش رو جلوی کریس گرفت تا آرام بگیرد و اجازه لدهد بحثشان به نتیجه‌ای برسد و در همان‌حال ادامه داد.
"همون‌طور که گفتم، تو هیچ راهی برای انتخاب نداری چون مسیری که داری میری، فقط نابودی رو به همراه داره."
"از کجا این‌قدر مطمئنین؟ شما که از آینده خبر ندارین."
"چرا داریم..."
نگاه گیج دختر با جواب سریع مینهو، حتی روی لب‌های او هم لبخندی هرچند کوتاه و زودگذر نشاند. با انگشت به کریستوفر که هم‌چنان پشت سرش ایستاده بود، اشاره کرد و ادامه داد.
" اونی که پشت سرم ایستاده خدای زمانه، کرونوس⁴ و من هم همون افسانه‌ی معروفم...
عقاب سفید خودش رو وقف زمان می‌کنه تا ثانیه‌ها برای بشریت به حرکت دربیاد..."
نگاه مینهو با تعریف کردن بخشی از داستان معروفش که قرن‌ها زبان به زبان چرخیده بود، مشتاقانه بین دختر و کریستوفر چرخید. چهره‌ی دختر جوان که تا قبل از آن با شنیدن نام آشنای خدای زمان رنگ تعجب به خود گرفته، حالا خالی از هرگونه اشتیاقی به او چشم دوخته بود.
" نه راستش، حتی یک‌بار هم همچین چیزی به گوشم نخورده."
لحن جدی دخترک، باعث شد خنده‌ی کریستوفر هم بلندتر از حد معمول شود. مینهو با جدیت و اخمی که از رفتار دختر ریزنقش روی صورتش نشسته بود، ضربه‌ای به شکم کریستوفر زد و با صاف کردن صدایش دوباره ادامه داد.
" به هرحال، کاری که تو می‌کنی هیچی جز فاجعه به همراه نداره. حتی باعث میشه انقراض کامل انسان‌ها جلوتر بیوفته."
با دیدن چهره‌ی دختر که در این چند دقیقه چیزی جز تعجب در آن نمایان نشده بود، با اعتماد به‌نفس به توضیحاتش اضافه کرد.
" این بیماری تا پنجاه سال دیگه کنترل می‌شه و مردم به زندگی عادیشون ادامه می‌دن، تقریبا. حداقل این چیزی بود که باید اتفاق می‌افتاد تا وقتی که تو تصمیم بگیری، جهش وحشتناکی بهش بدی و سطحش رو چندین برابر کنی و بیشتر کسایی که قرار بود روش درمان رو کشف کنن، که تو جزوشون نیستی، در اثر همین بیماری کشته شن."
دختر بی‌هدف شروع به راه رفتن کرد و مدام قولنج انگشتانش را می‌شکاند و زیر لب نامفهوم با خود حرف‌ می‌زد. کمی بعد وقتی افکارش را جمع کرد، روبه‌رویشان ایستاد.
" پس داری میگی‌ شما آینده رو دیدین و کاری که من می‌کنم همه چیز رو بهم می‌زنه. انتظار داری اینو باور کنم؟"
مینهو بی‌حوصله پوفی کشید، این دختر حتی بیشتر از پیرمرد پشت سرش از او انرژی می‌گرفت. با ابروهای بالا رفته به اطراف اشاره کرد.
" به نظرت اینجا شبیه به زندان یا اتاق بازجوییه؟"
دختر باز هم به اطراف نگاه کرد و این‌بار مطمئن‌تر از قبل شروع به حرف زدن کرد.
" نه ولی قطعا یه هولوگرام سه بعدیه."
کریستوفر هم که از این وضعیت خسته شده بود، قدمی جلو گذاشت و با لحنی جدی که فقط در مواقع خاص مینهو آن را شنیده بود، جوابش را داد.
" نظرت چیه تو رو بفرستم قعر تارتاروس⁵ تا بفهمی واقعیه یا نه؟"
بعد هم سرش را سمت مینهو چرخاند و با لحن تهدیدآمیزی که نشانه تمام شدن صبرش بود، ادامه داد.
" همون‌طور که قبلاً گفتم، بیا فقط از خط زمانی پاکش کنیم."
مینهو با حس ترس در نگاه دختر، دستش را روی شانه‌ی کریستوفر گذاشت.
" هی پیرمرد، تو واقعا نیاز داری خشمت رو کنترل کنی."
" این رو می‌دونی که مشکل از من نیست، درسته؟ همه دارن سعی می‌کنن من رو عصبانی کنن و این وسط منم که درنهایت بازخواست می‌شم."
دوباره نگاهش را سمت دختر چرخاند، احتمالا به‌خاطر ابهت خداگونه‌ی او بود که دختر با استرس و ترس قدمی عقب رفت و سرش را سمت مینهو چرخاند.
" اون واقعا می‌تونه این‌کار رو بکنه؟"
مینهو لبخند اطمینان بخشی زد، شانه‌ای بالا انداخت و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد.
" البته، فقط کافیه قبل از تولد، تورو پاک کنه و اون به خوبی می‌تونه..."
دختر لب گزید و باز هم قولنج انگشتانش را شکاند. بعد از کمی مکث نفسش را بی‌صدا بیرون داد.
" این ویروس نیست، قارچ سیاهه.⁶ برای اولین بار تو حیوانات پیدا شد و به‌خاطر ترکیبش با کاندیدا آریس⁷ که تو یک سری از دام‌ها بود، علاوه بر تکامل پیدا کردن به انسان هم منتقل شد.
من به این نتیجه رسیدم که برای از بین بردن این قارچ، باید از چیز قوی‌تری استفاده کنیم، پس من شروع کردم به آزمایش کردن و امتحان کردن قارچ‌های جدید و یک نوع قارچ پیدا کردم که توانایی بلعیدن همنوعانش رو داره."
"و به این فکر نکردی که ممکنه اون هم جذبشون بشه؟"
"نه جذب نمیشه. تو هیچ کدوم از آزمایش‌هام اون‌ها شکست نخوردن. همیشه به‌طور کامل می‌خوردن. اون‌ها در صدر جدول غذایی قارچ‌ها هستن."
مینهو کلافه با پاهایش روی زمین ضرب گرفت و درحالی که متفکرانه به چهره‌ی به هم ریخته‌ی دختر خیره بود، لب‌هایش را با زبان کمی تر کرد. لحن دختر بیش از حد مطمئن بود، او قطعا خیلی در این باره فکر کرده بود اما تمامش بی‌نتیجه بود.
" تو طبیعت اونی که قوی‌تره برنده‌اس، چیزی که تو بدن میزبان تا این حد رشد کرده به راحتی از بین نمی‌ره و فقط هر چیز بیرونی‌ای که به قوی‌تر شدنش کمک کنه رو جذب می‌کنه. دیگه مهم نیست اون چیز بیرون از بدن تا چه حد قوی باشه."
مینهو این را گفت، درحالی که حتی یک کلمه از حرف‌های دختر را درک نکرده بود و فقط از اندکی از دانسته‌هایی که در آینده گفته شده بود، استفاده کرد. حس آشنایی داشت، خاطرات زمانی که در آزمایشگاه مدرسه بی‌توجه به توضیحات خسته کننده‌ی معلم، دستان جیسونگ را می‌گرفت و زیرگوشش چیزهایی زمزمه می‌کرد.
نمی‌دانست چرا آن روزها به‌خاطرش آمد اما او توانایی این را داشت که هر چیزی را به جیسونگ ربط بدهد و خاطراتشان را در ذهن مرور کند. چقدر از آن روزها گذشته؟ چیزی حدود شروع و پایان یک دنیا...
دختر دستی میان موهای مواج سیاهش کشید و ملتمسانه به آن‌ها نگاه کرد.
"پس من باید چیکار کنم؟"
"هیچی فقط فراموشش کن و به زندگیت برس."
این‌بار کریستوفر بود که با بی‌خیالی شانه‌ای بالا انداخت و گفت. دختر ناامید آهی کشید و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد، این‌کار یعنی نابودی تمام رویاهایش؛ اما واقعا رویاهای او در برابر میلیاردها جان برباد رفته، چه ارزشی داشت؟!
مینهو نگاهی به کریستوفر انداخت و بعد از گرفتن تأیید سری تکان داد و باز هم نزدیک دخترک شد و بازویش را در دست گرفت.
" خوبه دختر خوب، دنیا همیشه به قهرمان نیاز نداره گاهی کسانی رو می‌خواد که فقط صبر کنن و ببینن..."
دختر با لبخند محو و لرزانی به او خیره شد و درحالی که قطره اشکی که از چشمانش می‌چکید را پاک می‌کرد، نالید.
" قول میدم درباره‌ی عقاب سفید، محافظ زمان، بیشتر بخونم."
مینهو آرام خندید و سری به نشانه‌ی تایید تکان داد. در کمتر از یک پلک زدن از جلوی دید کریستوفر ناپدید و ظاهر شد. به چهره‌ی بی‌حوصله‌اش نگاه کوتاهی انداخت، خودش هم خسته شده بود.
" خاطراتش رو هم درست کردی؟"
درحالی که روی زمین می‌نشست خطاب به کریستوفر گفت.
" البته تو که فکر نمی‌کنی من به حرف یک انسان احمق اعتماد می‌کنم؟!"
مینهو از قابل پیش‌بینی بودن حرف کریستوفر، آرام خندید و در حالی که دراز می‌کشید به آسمان تکراری و خسته کننده‌ی پیش‌رویش چشم دوخت.
" آینده یک متغیرِ ثابته، ها؟! خیلی مسخره است."
سرش را سمت کریستوفر که حالا او هم کنارش می‌نشست، چرخاند.
" ببینم تو چرا مثل بقیه‌ی خدایان ریاضت نکشیدی تا بخشیده بشی؟"
"تو فکر می‌کنی من مثل بقیه خدایان، احمقم؟"
"نه تو از اون ها هم احمق‌تری."
با حرفش هردو خندیدند. کریستوفر به نیم‌رخ زیبای پسر خیره شد و لبخندی محو روی لب‌هایش شکل گرفت.
" چون نمی‌خواستم! من از تمام اطرافیانم خیانت دیدم. مادرم، عشق زندگیم و بچه‌هام و همش هم تقصیر خودم بود. یه جورایی می‌خواستم خودم رو مجازات کنم."
" تأثیری هم داشت؟"
هنوز نگاهش به آن چهره بود و از اعماق وجودش فریاد می‌زد «نه» او باز هم اعتماد کرده بود و می‌دانست این‌بار هم تمامش بی‌حاصل است. اما زبانش برخلاف حقیقت درونش چرخید.
" آره "
او به احساساتش فرصت دوباره می‌داد. چه احمقانه! این مرد دلباخته‌ی کسی بود و خدای زمان شیفته‌ی او.
شاید فقط باید آن مزاحم از همه جا بی‌خبر را محو می‌کرد تا تمام توجه مرد کنارش را از آن خود می‌کرد. او به‌راحتی به مینهو سلاحی داده بود که برای بار دوم نابودش کند، اعتمادش را یا شاید هم عشقش را. هر چه که بود باز هم آن خدای ترسویی که همیشه سعی داشت مخفیش کند را بیدار کرده بود.
.
.
.
.
.
¹ Themis:
او دختر اورانوس و گایا و یکی از دوازده تایتان است همچنین در دین یونان او به عنوان الهه عدالت و راستی شناخته می‌شد.
² اشاره به روایت معروف خدای زمان دارد که از ترس دچار نشدن به سرنوشت پدرش تمام فرزندانش را می‌بلعید و در نهایت به دست کوچک‌ترین فرزند خود، زئوس که توسط همسر و مادرش مخفیانه زندگی می‌کرد، شکست خورد.
³ دلالت دارد به ضرب‌المثل «A fools tongue is long enough to cut his own throat»
⁴Cronos:
او کوچک‌ترین تایتان نسل اول و رهبر آن‌ها بود که قبل از خلقت انسان متولد شده بودند، کرونوس با به قتل رساندن پدرش به قدرت رسید به عنوان خدای زمان حکومت کرد. و همچنین پدر زئوس، پوسایدون، هرا، هادس، دمتر و هستیا خدایان اصلی یونان نیز است.
⁵ Tartarus:
عمیق‌ترین نقطهٔ دنیای مردگان است که بدترین گناهکاران به آنجا فرستاده می‌شدند.
⁶ Mucormycosis:
قارچ سیاه یا موکورمایکوسیس باعث به وجود آمدن یک بیماری خورنده گوشت و عضله می‌شود. این بیماری می‌تواند به‌صورت حمله کند و چشم‌ها و مغز را درگیر کند. می‌تواند کشنده باشد و یا تغییرات دائم العمر شدید در فرد به‌جا بگذارد.
⁷ Candida auris:
کاندیدا آریس قارچی مخمر مانند است که اگر وارد بدن شود می‌تواند به خون، سیستم عصبی و اندام‌های داخلی حمله کند. این قارچ خطرناک باعث می‌شود نیمی از افراد مبتلابه عفونت شدید آن جان خود را از دست دهند هم‌چنین این قارچ تمام داروهای ضد قارچ را می‌تواند دور بزند و تا حدی غیرقابل درمان است.

Oneshot (Stray Kids)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ