شلاق سیاه رو به سمتش گرفت و جلوی پاهاش زانو زد. هر دو دستش رو روی پاهاش گذاشت و با چشمهای پر از خواهش به چهرهی بهتزدهاش خیره شد.
نگاهش بین چشمهای اغواگر و وسیلهی نفرتانگیزی که بین انگشتهاش میفشرد، در حرکت بود. این وجه از پسری که با زیبایی بین پاهاش نشسته، غیرقابل هضم بود. دلش میسوخت. ترحم، به سرعت جاش رو به هیجانی که در وهلهی اول ورود به اون اتاق و دعوت برای رابطه داشت، داد. شلاق چرمی با بندهای بلند، گرونقیمت بهنظر میرسید. حالا میتونست دلیل کبودیهایی که گاهی روی بازو و گردنش میدید رو درک کنه.
- هیچ محدودیتی وجود نداره. اگه کم آوردم از هر کلمهای که تو انتخاب کنی استفاده میکنم پس تمام خشمت رو روی من پیاده کن.
تمام خشمش؟ اون بدن نحیف تحمل تمام خشمش رو داشت؟ آه بلندی کشید. کمی از صندلی فاصله گرفت و اون رو عقب هل داد تا جلوی پای پسر بشینه. دستش رو روی شونهاش گذاشت و اجازهی هر حرکتی رو ازش سلب کرد. اون شلاق منحوس رو رو روی زمین گذاشت و دست نوازشش رو روی موهای طلایی و بلندش کشید.
- میتونی تحملش کنی؟
نگاه پسر روی لبهایی بود که برای گفتن اون جمله کمی از هم فاصله گرفتن. در تمنای گذروندن یک شب خاص با این مرد، مدتها صبر کرده بود و این آرامشی که داشت، کلافهاش میکرد. سرش رو بالا و پایین تکون داد و روی زانوهاش ایستاد تا اختلاف بین صورتهاشون رو به حداقل برسونه.
- آره، هرچیزی که باشه. وسیلههای دیگهای هم دارم...
انگشت هیونجین، روی لبهاش نشست و جملهی پرهیجانش رو قطع کرد. تلخند کجی روی صورتش نشوند و با درد و عذاب وجدانی که ذرهای ربط بهش نداشت، زمزمه کرد:
- متاسفم که اینها رو تجربه کردی.
نگاه گیج فلیکس، تحملش رو تموم کرد. پیشونیش رو به پیشونی پسر چسبوند و انگشتهاش رو با ظرافت روی کمرش گذاشت. تمام استخونهای بیرونزده، برآمدگیهای نامحسوس و لرزش محسوسش رو لمس کرد و ادامه داد:
- حتما خیلی درد داشت!
فلیکس متوجه حرفهای بیربطش نمیشد. بین جملات کوتاهش خروار خروار غم چپیده بود که سنخیتی با جوی که پسر سعی داشت بینشون بسازه نداشت. لب پایینش رو بین دندونهاش کشید و کمی ازش فاصله گرفت.
چیزی که داخل اون چشمهای زیبا برق میزد، اشک بود؟ شاید دلش نمیخواست به فلیکس آسیب برسونه و انقدر بیمقدمه این موضوع رو شروع کرد. عجول بود و حالا توی دام ترحم یک نفر دیگه گیر کرد.
- اگه... اگه اذیت میشی نیازی نیست خودت رو مجبور کنی. خب تو گاهی خیلی خشن میشدی و من فکر کردم با این موضوع مشکلی نداری چون به هرحال رابطهی عادیه فقط کمی خشونتش بیشتره.
هر جمله، بیشتر از قبلی متعجبش میکرد. به سرعت ازش فاصله گرفت که باعث شد پشتش به صندلی بخوره و با صدای بلندی پخش زمین بشه. منطق این پسر کجا رفته بود که به راحتی در این مورد صحبت میکرد؟
- فلیکس، من اگه خشن بودم چون سرگروهم و مجبورم گروه رو توی بهترین حالت نگه دارم.
ناامیدی سایهاش رو روی چهرهی درخشان پسر انداخت. گویا انتظار داشت هیونجین به باد کتک بگیردش و با لذت به درد کشیدنش خیره بشه. از روی زمین بلند شد و درحالی که لباسش رو مرتب میکرد، به سمت در حرکت کرد. قرار بود بره و هیونجینی که برای رسیدن به این نقطه لحظهشماری میکرد رو تنها بذاره؟ شاید هیچی طبق برنامهاش پیش نرفته بود ولی نمیخواست در اون لحظه تنهاش بذاره پس بلافاصله ایستاد و به سمتش حرکت کرد.
- این عادی نیست.
- چیزی که تو ازم میخوای عادی نیست، فلیکس.
- این که ازم بخوای کتکت بزنم، عادی نیست.
- من از علاقهام بهت گفتم و اگه تو خوشت نمیاد سعی نکن من رو قضاوت کنی.
صداش رو کمی بالاتر برد و یک قدم دیگه بهش نزدیک شد. حالا فاصلهشون به حدی کم بود که فلیکس به وضوح میتونست صدای تپش قلبش رو بشنوه.
- قضاوت نیست، درده. چیزی که داری به عنوان یک علاقه ازش نام میبری، یک درده.
دستش رو روی سینهی پسر گذاشت. قلب اون هم تند میزد ولی نمیتونست تشخیص بده دقیقا برای چی انقدر محکم خودش رو به در و دیوار میکوبه.
- اگه زودتر باهات آشنا میشدم، میتونستم جلوی قدیمی شدن این درد رو بگیرم؟
- داری از چی حرف میزنی؟
مدت زیادی نبود که با کارمند انتقالی صمیمی شد و شاید کمی بیشتر از زمانی که با هم آشنا شدن، میگذشت و حالا هیونجین داشت حسرت گذشتهای که این پسر پشت سر گذاشته حرف میزد. لبخند روی لبهاش اینبار پر از مهربونی بود. مهربونی که با غم آذین بخشیده شده.
پایین بیاره؟ فلیکس چنین قصدی نداشت. مازوخیسم بودن، هیچ وقت چنین معنی نداشت و این پسر احمق با اون لبخند مسخره داشت بهش توهین میکرد. با خشم دستش رو کنار زد و صداش رو از حد معمول بالاتر برد.
- خودم رو پایین بیارم؟ بهخاطر نگه داشتن تو؟ دیوونه شدی؟ داری سعی میکنی خفن بازی در بیاری و بگی از من بهتری، فقط چون به چیزی علاقه دارم که تو نداری؟
هیچ واکنشی نشون نداد تا خالی بشه اما زمانی که سکوت کرد، به آرومی گفت:
- نه، فقط میخوام همونجوری که تو قلبم رو درمان کردی، وجود در هم شکستهات رو درمان کنم. میخوام کمکت کنم گذشتهای که باعث شد فکر کنی آسیب دیدن از جانب اطرافیانت یک علاقهست رو پاک کنی و حس امنیت و آرامشی که گم کردی رو پیدا کنی.
دوباره یک قدم دیگه به سمتش برداشت و اینبار دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد.
- نمیدونم چی پشت سر گذاشتی اما هیچ وقت دردی که تا مدتها بعد از ظاهر شدن اون کبودیها روی بدنت داشتی رو فراموش نکردم. نمیدونم چی پشت سر گذاشتی اما میدونم چیزی که باعث شده اون درد رو تحمل کنی، آسیبهایی بودن که روزی باید درمان میشدن ولی به حال خودشون رها شدن.
سرش رو بین گودی گردنش گذاشت و بوسهی نرمی همون قسمت نشوند. فلیکس ناخودآگاه شونه و گردنش رو به هم نزدیک کرد. دوباره گردنش رو صاف کرد و به چهرهی زیبا و خاصش چشم دوخت.
- هیچ چیزی که باعث بشه بدن زیبات آسیب ببینه، عادی نیست. پشت اون ضربههایی که به وجودت میخوره، هیچ عشقی نیست. یک عاشق هیچ وقت راضی نمیشه یک خراش روی تن معشوقش بیفته و یک آدم سالم...
برای گفتن ادامهی جملهاش تعلل داشت ولی بالاخره به زبون آورد تا بتونه به پسر ثابت کنه نگرانشه و برای این نگرانی هزاران دلیل داره.
- هیچ وقت نمیخواد آسیب ببینه. یه نقطه از زندگیت بوده که این باور اشتباه رو بهت خورونده، همون نقطه رو میخوام با پاکن پاک کنم تا گل زیبایی که بین دستهام نگه داشتم، همین قدر بینقص بمونه.
فلیکس حرفهاش رو درک نمیکرد، شاید هم میکرد برای همین اون قطره اشک بیاجازه روی گونهاش چکید. درد داشت و میترسید اما خودش رو قانع میکرد که لذت میبره. واقعا هم میبرد، هرچند این لذت برای دیدن چهرهی رضایتمند کسی که تا این حد بهش آسیب میزد بود، نه درد کشیدنش و هیچکس تابهحال متوجه این موضوع نشده بود، هیچکس به جز پسری که با نگاه شرمنده، قطرهی اشکش رو دنبال میکرد.
یک نقطه؟ یک نقطه نبود بلکه زندگیش پر از نقطههایی بودن که فلیکس رو به اینجا رسوندن. دردی که به اسم لذت تموم میشد، رابطهای که با اسم بیدیاسام، تصویر زیبایی از خودش ساخته بود و رابطهای که پر از عذاب بود اما عشق تلقی میشد، همهاش یک دروغ کثیف بودن. خشونتی که با وسایل گرونقیمت چشمنوازتر بهنظر میرسیدن از تمام اون نقطهها به وجود اومدن که هیچکس جز این پسر درکش نکرد ولی آیا میتونست همونجوری که گفته، تمامشون رو پاک کنه؟
فلیکس در روابط پرخطر زیادی بود اما حس میکرد خطر این رابطه از همه بیشتره چون اون روابط به جسمش آسیب میزدن و حس میکرد این یکی، مستقیم قلبش رو نشونه گرفته.
نگاه هیونجین بالاخره روی لبهاش ثابت موند و فاصلهی سرشون ذرهذره کم شد. بوسهای آروم، محتاط و پر از حس ضدونقیض شروع و شدی دستها برای تجربهی یک چیز جدید و متفاوت برای هر دو پسر، دور بدن هم دیگه پیچیده شدن.