How To Survive In Hell (chanho)

106 7 10
                                    


قبل از این که چشم‌هاش رو باز کنه، با خمیازه‌ی بلندی بیداریش رو به ارواح خونه اعلام کرد. مدت طولانی تنهایی زندگی کردن، باعث زوال عقلیش شده بود که چنین افکار ترسناکی از ذهنش می‌گذشت اما با قدرت عجیبی به زندگی کسالت‌بارش ادامه می‌داد. چند دقیقه‌ای زمان می‌خواست تا انرژی کافی برای باز کردن چشم‌هاش رو پیدا کنه و کامل بیدار بشه. بدن خسته‌اش رو از روی تخت جابه‌جا کرد و بی‌توجه به صدای ناله‌ی آزاردهنده‌ی تخت، دستش رو زیر کش شلوارش برد و همون قسمت رو خاروند. نگاهش رو به سمت آینه‌ی بزرگ گوشه‌ی سمت راست اتاق کشوند و طبق معمول با نوشته‌ای روبه‌رو شد.
«ساعت ۶:۳۰ مصاحبه‌ی کاری داری، کت مشکیت رو بپوش و قبلش هم حتما برو دوش بگیر.»
کاملا مطمئن بود که خودش کسیه که این‌ها رو روی آینه نوشته اما نظمی که خود خوابش، به مینهوی بیدار روزها داده، بزرگ‌ترین دلیلی بود که برای درمان این اختلال روانی- که احتمال می‌داد داشته باشه- نده!
نفسش رو مثل ناله‌ای از سر بیچارگی، بیرون فرستاد و برای صرف صبحانه‌ی مفصلش که خلاصه می‌شد توی پیتزای مونده و نوشابه، به سمت آشپزخونه حرکت کرد اما باز هم با میز پر از غذای سرد شده روبه‌رو شد. دستش رو بالا آورد و جلوی دماغش گرفت.
- پس برای همین دستم بوی روغن می‌داد...
به میز مفصلی که برای خودش چیده بود، نگاه کرد و با گیجی خندید.
- لعنتی وقتی خوابم، تبدیل به مرد خونواده میشم.
با اشتیاق خودش رو مهمون غذاهایی کرد که حتی نمی‌دونست بلده درست کنه.
- هو هو اگه این استعداد رو وقتی بیدارمم داشتم، زندگیم خیلی راحت‌تر می‌شد.
تقریبا از زمانی که توی تصادف هشت سالگی مرد، دچار اختلال خوابگردی شد اما همه چیز خیلی عجیب‌تر از یک خوابگردی معمولی بود. مینهوی خواب آشپزیش خوب بود، اتاق رو به خوبی مرتب می‌کرد، به شدت منظم و با برنامه بود و همیشه مراقب بود تا اون برنامه‌ها درست اجرا بشن؛ چیزی که از همه برای خودش عجیب‌ بود، دست‌خط متفاوتی بود که زمان خواب ازش استفاده می‌کرد. انگار بدنش توسط روح یک مادربزرگ وسواسی کنترل می‌شد. از بزرگ‌ترین عوارض این اختلال، خستگی، پرخاشگری و عدم تمرکز بود و برای مینهو، هیچ کدوم از این‌ها وجود نداشتن. شاید کمی عصبی و خشن باشه اما قطعا ربطی به این موارد نداشت و صرفا به دلیل زندگی در کنار لی هاجون و لی شین‌هه، پدر و مادرش، بود. اون دو نفر ذره‌ای صلاحیت عنوان خانواده رو نداشتن اما طبق معمول ثروت، حلال این مشکل بزرگ بود.
دنیا به کام پسر نمی‌گذشت پس دلیلی نداشت از تنها چیزی که کمی این آشفتگی ذهنی و جسمی رو سامان می‌داد، بگذره فقط چون ممکن بود از نظر روانی انسان سالمی نباشه!
مصاحبه‌ی کاری، به لطف نفوذ و ثروت پدرش، مثل یک مهمونی چای‌خوری بین دو آشنای دور بود. البته که مینهو از اون آدم‌هایی نبود که به‌خاطر غرور یا عزت‌نفس، از خیر امتیازی که پسر لی‌ هاجون بودن داره، بگذره. اگه این‌کار رو می‌کرد، چه فرقی با یک احمق داشت؟ پس به خوبی از میراث پدرش استفاده می‌کرد تا آینده‌ی بهتری برای خودش بسازه. می‌تونست این آینده رو توی کمپانی پدرش داشته باشه اما بعد از تصادف، آسیب به اموال عمومی و دادگاهی شدن، مجبور شد این تنبیه بزرگ «شغل پیدا کردن» و «روی پای خودش موندن» رو بگذرونه و ‌بخشی از اون میراث، به لطف دردسر درست کردن‌هاش آسیب ببینه اما کی اهمیت می‌داد؟ مادرش مثل یک بانک شخصی همیشه جیب‌هاش رو پر می‌کرد و اجازه نمی‌داد تنها بچه‌اش به‌خاطر نوع تربیت سخت و خشک همسرش، خیلی سختی بکشه. قطعا بزرگ‌ترین دلیل برای تبدیل شدن به چنین آدم زالوصفت و تنبلی همین زن بود ولی مینهو ذره‌ای از شرایطش ناراضی نبود.
برای شادی بابت شغل جدید، خودش رو به یک رستوران گرون قیمت و مجلل و چند شیشه شراب دعوت کرد. مینهوی ثروتمند و جذاب، حتی نمی‌تونست بودن یک نفر رو بیشتر نیم ساعت کنار خودش تحمل کنه پس جشن لوکس و گرونش رو به تنهایی گذروند. نیمه مست، سوییچش رو از نگهبان گرفت و با سرخوشی نشأت گرفته از مستی، به سمت خونه‌ی بزرگ و خالی از هر حس زندگی‌ای حرکت کرد. دنیاش از دید دیگران بی‌نقص بود، از دیدن خودش هم همینطور اما همیشه یک چیزی کم داشت و قطعا نمی‌دونست چی! سعی می‌کرد بهش توجهی نکنه اما مثل استخونی بود که چشمش رو همیشه آزار می‌داد و با دارویی به اسم پول، فقط مدتی دردش تسکین پیدا می‌کرد؛ از این بابت ناراحت بود؟ شاید و قرار بود براش کاری بکنه؟ قطعا نه.
زندگیش بی‌نقص نبود اما آروم چرا پس دلیلی نداشت به‌خاطر یک حس مسخره‌ی دردآور و آزاردهنده اون آرامش رو کنار بزنه.
- اه لعنتی مستی همیشه باعث میشه حس کنم، هم‌نشین ارسطو بودم قبلا...
کلافه از افکار به قول خودش فلسفی و سنگین، دستش رو بین موهاش برد و به سمت عقب شونه کرد. احتمالا خدا یا شاید هم شیطان عاشقش بودن که با وجود سرگیجه‌ی مستی، سالم خودش رو تا پارکینگ خونه رسوند و حتی مسیر پارکینگ تا خونه رو هم با سلامت طی کرد. البته چندباری هوس شنا داخل استخر به سرش زد ولی دستی نامرئی اون رو به سمت اتاق خواب و تخت گرمش هدایت کرد.
شیطان بیچاره، دست به کمر به پسری که مثل گراز خرناس می‌کشید، نگاه کرد و نفس داغش رو آه مانند بیرون فرستاد.
- بازم زیاده‌روی کردی...
در همون حال روی پسر خم شد و با دقت به چهره‌ی به هم ریخته‌اش نگاه کرد و از شدت حرص، چهره‌اش توی هم جمع شد.
- محض رضای شیطان بزرگ، حتی یک دوست هم نداری که توی این مواقع کمکت کنه. آه پسر احمق، من همه جا باید حواسم بهت باشه!
لبش رو خیلی کوتاه روی لب‌های مینهو گذاشت و در کسری از ثانیه، روحش با روح پسر جابه‌جا شد. مثل همیشه، قلاده‌ای از سرب داغ جهنمی دور گردن روح سرگردان و خفته‌ی مینهو بست تا زمانی که مشغول کارهاست، روح حرکت نکنه و یک جسم تو خالی رو روی دست‌های کریستوفر بذاره.
از روی تخت بلند شد، اول از همه کمربند چرمی مزاحم رو باز کرد و روی تخت به هم ریخته گذاشت.
- حداقل لباس‌هات رو عوض کن. اصلا می‌دونی چقدر سخته که هربار بدن لختت رو ببینم؟ درسته شیطانم ولی منم برای خودم خط قرمزایی دارم.
همزمان که غر می‌زد، یک تیکه از لباس‌ها رو از تنش در می‌آورد و مرتب روی تخت می‌چید. حس کرد بدن پسر کمی بوی عرق و مشروب می‌ده اما به قول خودش، خطر قرمزهایی داشت و دست زدن به عضو خصوصی صاحب اصلی بدن، خیلی بی‌ادبانه بود.
- حتما میز صبحانه‌ای که آماده کرده بودمم جمع نکردی، درسته؟ چرا انقدر به درد نخوری؟
به روحی که روی هوا معلق و توسط زنجیری که به گردنش متصل بود، بی‌حرکت موند، چشم غره‌ای رفت و با پاهایی که از عمد به زمین می‌کوبید، به سمت آشپزخونه حرکت کرد. بیشتر از بیست قرن زندگی می‌کرد اما هیچ‌وقت تا این اندازه عاجز و خسته نشده بود. مهم نبود چقدر تلاش کنه، زندگی راکد این انسان هیچ تغییری نمی‌کرد.
- اگه سعی می‌کردم سگ جهنمی رو اهلی کنم، چهار قرن زودتر نتیجه می‌گرفتم تا این که بخوام تو رو آدم کنم.
جسمی که ساکنش بود رو به در و دیوار می‌کوبید تا ذره‌ای حرص و عصبانیتش کم بشه که البته هیچ تاثیری نداشت چون خودش هم می‌دونست فردا تمام این کبودی‌ها رو از روی بدنش پاک می‌کرد. مهم نبود چقدر از دستش عصبانی، حرصی یا ناراحت باشه، هیچ وقت نمی‌تونست بهش آسیبی بزنه.
تمام ظرف‌هایی که با سلیقه داخلشون غذا کشیده و تزیین کرده بود رو داخل ظرفشویی چید، میز رو با دقت تمیز کرد و بعد از تموم شدن کارهاش، داخل کابینت‌ها و یخچال، دنبال مواد غذایی مورد نیازش گشت‌.
- باید لیست جدید براش بنویسم. همه چیز داره تموم میشه.
سعی کرد دستور پختی که از سرآشپزی‌ که زمان زیادی نبود به بخش تحت فرمانش منتقل شد، گرفته بود رو به یاد بیاره. اون آشپز ایتالیایی زمانی که زنده بود، آوازه‌ی خوبی داشت و زمانی که به جهنم اومد، کریستوفر دست از پا نمی‌شناخت چون می‌تونست غذاهای بهتری برای انسان دوست داشتنیش درست کنه و حالا زمان نشون دادن تمام توانایی‌هاش بود. فریتاتا با دستور پخت مخصوص سرآشپز، طبق توصیفاتش باید خیلی خوشمزه باشه و اگه این‌طور نباشه، احتمالا کریستوفر تصمیم بگیره کمی شخصی برخورد کنه و شکنجه‌اش رو کمی بیشتر کنه؛ به هرحال معده‌ی مینهو به اندازه‌ی کافی زباله تو خودش جا میده، نمی‌تونه تحمل کنه تنها وعده‌ی سالمی که می‌تونه بخوره هم این‌جوری خراب بشه.
- اگه خدات دوستت داشته باشه، این غذا خراب نمی...
قاشق از دستش افتاد و با ترس و بهت، به پشت چرخید و با دیدن جسم آشنایی درست پشت سرش، هین بلندی کشید.
- تو...
مرد پوزخند پررنگی روی لب‌هاش نشوند و دستش رو روی گردنش، جایی که قلاده‌ی داغ بهش بسته شده بود، گذاشت و گفت:
- برای یک لحظه فکر کردم مردم اما وقتی این جسم رو لمس کردم، فهمیدم قضیه از چه قراره. کریستوفر، شیطان عالی رتبه... تمام این مدت کسی که بدن من رو کنترل می‌کرد، تو بودی، درسته؟
سرش رو پایین برد و به ظاهر آراسته‌ و انسان‌گونه‌ی موجود عجیبی که به طور اتفاقی وارد بدنش شد، نگاه کرد.
- بدن و خاطرات تو، عجیب‌تر از چیزیه که بتونم درکش کنم.
- درسته...
کریستوفر چند قدم سریع به سمت بدن خودش برداشت و هر دو دستش رو برای کنترل مینهو، جلوی خودش گرفت.
- احتمالا من بیهوشی از سر مستی رو با خواب عمیقت اشتباه گرفتم و برای همین اشتباه روح تو بیدار شد.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now