آخرین باری که صداش رو شنیدم کی بود؟ فکر کنم وقتی بود که جواب مثبت آزمایشم دستم بود و با چشمهای اشکی منتظر تماسش بودم، اما چیزی که نصیبم شد، اصلا شبیه به اونی که تصور میکردم، نبود. هیچ وقت خودم رو برای شنیدن خبر نامزدیش اون هم از زبون خودش آماده نکرده بودم، حداقل نه اون روز بهخصوص. نباید اعتراف کنم که دلم براش تنگ شده اما حقیقت اینه که من هنوز هم منتظرشم. اگه این بچه تا این حد شبیهش نبود، خیلی راحت میتونستم نبودش رو هضم کنم."
- بابایی؟
صدای تیز دخترکی که با صدای بلند اسمش رو فریاد میزد، باعث شد با آهی بلند، دفترچه رو ببنده و سمتش بچرخه.
- چهخبر شده؟
و درست کمی بعد، ظاهر آشفتهی دخترک میون چهارچوب در ظاهر شد. جونگین ثانیهای مبهوت بهش خیره شد؛ فقط یک ساعت از وقتی که اون بچه رو حموم کرده بود، میگذشت و حالا جوری جلوش ایستاده بود انگار از میون جنگ خودش رو بیرون کشیده و برگشته.
- این چه وضعیتیه که برای خودت درست کردی؟
دختر بچه با اخم و همون صدای بلند جوابش رو داد.
- میهی هلم داد و افتادم...
درحالی که شقیقههاش رو ماساژ میداد، از روی صندلی بلند شد و به سمت دخترش حرکت کرد. لباسهای گلی و موهای به هم ریختهاش، آثار فقط یک افتادن ساده نبود.
- بازم بهخاطر یه پسر باهم دعوا کردین؟ ببینم تو به کی رفتی؟
با تأسف گفت و دست به سینه روبهروش ایستاد. دخترکش بیش از حد شیطون بود و کنترل کردنش گاهی واقعا براش سخت میشد. تا جایی که به یاد میآورد کودکی آروم و بیدردسری داشت. ناخودآگاه نگاهش رو سمت دفترچه چرخوند و پوفی کشید؛ چانگبین هم همینطور، مرد صبور و آرومی بود پس این شیطان کوچولو شبیه به هیچکدومشون نبود.
- به هیچکس! من خاصتر از چیزیم که بخوام شبیه کسی باشم.
قیافهی تخس و مغرور دخترش، به خندهاش انداخت با اینحال با اخم ضربهی آرومی به پشتش زد.
- بیادبی نکن. ببینم چه بلایی سر میهی اومد؟
بچه که تا قبل از اون بهخاطر ضرب دست پدرش با اخم بهش نگاه میکرد، حالا با خندهای که شرارت ازش مشخص بود مشتش رو باز کرد و چند تار موی طلایی داخلش رو بهش نشون داد.
- منم تلافی کردم...
گوش دختر رو گرفت و باز هم به آرومی فشرد.
- مگه بهت نگفته بودم کسی رو نزن؟ حتما باید تنبیهت کنم؟
دخترک به سختی از زیر دست پدرش بیرون اومد و درحالی که سمت خروجی حرکت میکرد، با صدای بلند جوابش رو داد.
- یک وایکینگ هیچ وقت کاری رو بیجواب نمیذاره!
- نارا!
میدونست که اگه بیشتر در دیدرس پدرش بمونه تنبیه سختی در انتظارش هست، پس به سرعت از خونه بیرون رفت و تا با آتشبس با دوستش، مدتی رو از تنبیه فرار کنه. جونگین بیهیچ تلاشی برای گرفتنش، ایستاد و به مسیر رفتنش خیره موند. این بچه تمام انرژیش رو ازش میگرفت و این درحالی بود که فقط دو هفتهی دیگه برای کامل کردن داستانش وقت داشت. لعنتیای زیر لب گفت و بهخاطر از بین رفتن تمرکزش، بیخیال ادامهی نوشتن شد و به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
نگاهش مدام سمت شیشهی سوجوی داخل قفسه میرفت اما با یادآوری نارا، مسیرش رو سمت بطری آب خنک کج کرد. مدتی بود که خوردن الکل رو ترک کرده بود، دقیقا از روزی که اشتباهی با شیشه بازوی دخترش رو بریده بود و برای همیشه ردی از حماقتش روی بدن ظریفش به جا گذاشت. میخواست برای همه چیز چانگبین رو مقصر بدونه، مردی که بعد از حامله کردنش رهاش کرد اما نمیتونست، حداقل نه وقتی که حقیقت رو میدونست. با اینحال بیشتر از هرچیزی دلتنگش بود و دقیقا همین حس مزخرف باعث میشد هربار بیشتر از همیشه به خوردن الکل رو بیاره. مست کردن بهش این توانایی رو میداد که چهرهی آشنای اون مرد رو ببینه، هرچند تمام حرفهاش بیجواب باقی میموند اما اینکه میدونست قرار نیست چهرهاش رو فراموش کنه، بهش قوت قلب میداد.
کلافه از افکار تکراریش، بطری سوجو رو برداشت، تمام محتویاتش رو داخل سینک خالی کرد و از اونجا بیرون رفت. قرار نبود یکبار دیگه نارا اون رو توی چنین وضعیتی ببینه؛ جونگین یک پدر بود، یک پدر تنها! این یعنی بینهایت وظیفه که نمیشد به راحتی ازش گذشت.
.
.
.
دختری که یکبار دیگه با پوشیدن لباسهای تمیز و حموم اجباری، تمیز شده بود، روی تخت گرمش بین لحاف بزرگ و پنبهای سفیدش قایم شد. جونگین بعد از تموم کردن چیدن ظرفها داخل ظرفشویی، به اتاقش سر زد تا از خوابیدنش مطمئن بشه اما درنهایت با چشمهای باز و چهرهای که هیچ اثری از خستگی درونش دیده نمیشد، روبهرو شد.
بیحوصله به سمتش قدم برداشت و همزمان با پاش لگوهای رنگی که قسم میخورد همشون رو جمع کرده بود رو کنار میزد. یکی از دستهاش رو روی چشمهای همیشه باز دخترش گذاشت و با صدای خستهای نالید:
- چرا بیداری؟
نارا با دستهای کوچیکش سعی کرد دست مزاحم پدرش رو کنار زد.
- منتظر تو بودم.
لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت و گونه و پیشونی دخترش رو به نرمی بوسید.
- بهانههای الکی نیار!
دختر بچه ریز خندید، صورتش رو زیر لحاف قایم کرد و فقط چشمهای کشیده و روباهیش بیرون موند. بعد از کمی مکث، بیربطترین و سختترین سوال رو از پدر منتظرش پرسید.
- بابا، من چرا مامان ندارم؟ همه مامان دارن، حتی بانگ دوتا مامان داره ولی من فقط تو رو دارم!
هردو ابروش رو بالا فرستاد و سعی کرد هیچ کدوم از احساسات پیچیدهاش رو روی صورتش نشون نده.
- ناراحتی از اینکه فقط من رو داری؟
دختر به پهلو چرخید و برای اطمینان خاطر دادن به پدرش، انگشت اشارهاش رو جلوی صورتش تکون داد و گفت:
- نه خب، تو تقریبا پدر خوبی هستی...
- تقریبا؟
- میدونی هیچکس کامل نیست حتی منم با اینکه خیلی خوشگلم ولی یک مشکلی دارم، مثلا نمیتونم بند کفشم رو ببندم و تو بهم کمک میکنی. اما تو کسی رو نداری که وقتی غذا درست کنی بهت کمک کنه!
گاهی دختر شیش سالهاش چیزهایی میگفت که دهن جونگین برای جواب دادن کاملا بسته میشد. نمیفهمید توی ذهن این بچه چی میگذره که بیمهابا این حرفها رو به زبون میآورد اما گاهی بدیهیترین حقایق رو بهش نشون میداد.
آهی کشید و با لبخند دستش رو نوازشگونه روی موهای مواجش که تداعیگر موهای تیرهی تنها مرد زندگیش بود، کشید و به آرومی لب زد:
- داره از وقت خوابت میگذره نارا، شب بخیر!
دختر با نگاهی که جونگین هیچی از توشون متوجه نمیشد، بهش خیره شد و درنهایت با بعد از زمزمه کردن «شب بخیر» در جوابش، پلکهاش رو روی هم گذاشت.