لیوان کاغذی قهوه رو جلوش گذاشتم و اون با لبخند سرش رو از روی لپتاپ بلند کرد. سیاهی زیر چشمهاش نشون از بیخوابی شبانه بود. خوردن یک قهوهی دیگه اصلا عاقلانه نبود اما مثل روز برام روشن بود تا زمانی که ترجمهی اون مقاله کامل نشه، تلاشی برای خوابیدن نمیکنه. نوک انگشت اشارهام رو زیر گودی چشمش کشیدم و مثل همیشه با هر لمس من، چشمهاش رو بست و لبخند محوی روی صورت خستهاش نشست.
- چقدر بیخوابی به خودت دادی؟ صورتت به هم ریختهست!
با نگرانی که برای هر دومون آشنا بود، کمی فاصله گرفت و انعکاس صورتش رو داخل صفحهی مانیتور لپتاپ چک کرد.
- نه، من این رو نگفتم.
دوباره به من خیره شد، دستی که توی هوا مونده بود رو بین انگشتهای سرد خودش گرفت و فشار نسبتا محکم، نه اونقدری که دردش غیرقابل تحمل باشه، بهش داد.
دلم میخواست با جوابی که بهش میدم، خیالش رو تا ابد راحت کنم اما این سوال تکراری در روز حداقل پنج بار از من پرسیده میشد و هربار با یک جواب، برای مدتی خیالش رو راحت میکردم.
- مهم نیست تو چی باشی هیونجین؛ من باز هم دوستت دارم!
لبخندی که برای چند دقیقه از روی صورتش رخت بسته بود، یکبار دیگه روی لبهای تو پر و زیباش جا خوش کرد. قهوه رو یک نفس سر کشید و از شدت داغی چندبار نفسش رو ها مانند بیرون فرستاد. از رفتار بچگونهاش به خنده افتادم اما نمیتونستم نسبت به آسیبهایی که به خودش میرسوند، بیتوجه باشم. انگشتهام رو دو طرف صورتش گذاشتم و به سمت خودم چرخوندم. انگشت شست دست دیگهام رو روی لب پایینش گذاشتم تا بیشتر باز کنه. مثل یک پاپی حرف گوش کن، زبونش رو بیرون آورد و خم شدم تا روی زبون سرخ شدهاش فوت کنم. نفسهای داغش که به صورتم میخورد، تپش قلبی که تا چند لحظه پیش کاملا نرمال میتپید رو دو تا یکی کرد. آخرین نفس رو با آه از گلوم خارج کردم و اینبار به جای فوت کردن بیفایده، زبونش رو بین لبهام گرفتم و بیشتر داخل دهنم فرو بردم تا شاید کمی از التهاب روش کم بشه. برای ثانیهای متوجه نفس حبس شدهاش شدم و همین واکنشهای کوچیکش باعث شد بین اون بوسهی نصف و نیمه، لبخند روی لبهام بشینه.
مدتی بعد ازش جدا شدم و در انتظار چهرهی سرخ شده و چشمهای درشتش، نگاهم رو بالا آوردم تا زیباترین قاب رو شکار کنم. نگاهش چیزی بیشتر رو طلب میکرد اما قصد نداشتم تلاشهاش رو بهخاطر هوس خودم نابود کنم. به لیوان قهوه اشاره کردم و با صدایی که هنوز آثار شیطنت کوچیکم درونش بود، گفتم:
- الان دیگه سرد شده، بخورش.
مثل همیشه بدون هیچ اعتراضی لیوان رو برداشت و کمی ازش چشید. به عنوان یک فرد سی ساله، بیش از حد آسیب پذیر و بیچاره بود. یک بزدل زیبا که حتی وقتی با هم توی تختیم و ناشیانه پوست بدنم رو به دندون میکشه تا ردی از خودش روی من به جا بذاره، مدام میپرسه «دردت اومد؟ اگه دردت بیاد ازم بدت میاد؟ هنوز هم دوستم داری؟» و من طوطیوار تمام جوابهایی که از قبل توی ذهنم ردیف شده رو بهش تحویل میدم تا کمی از آتیش مهارنشدنی وجودش کم بشه. آتیشی که هم خودش رو سوزوند و هم من رو اما قلب من پذیرای تمام اون گرمای دردآوره. نمیدونم، شاید من هم به اندازهی هیونجین، از نشنیدن چنین سوالی میترسم که هیچ وقت شکایتی نمیکنم.
- فلیکس هیونگ!
بلافاصله به سمتش میچرخم و با نگاه مشتاقش روبهرو میشم. آه از اون چشمها و خال بوسیدنیش، آه از اون لبخند معصومانهاش که دودمانم رو به باد دادن؛ آه از این پسر که من رو به دل سپردن بهش و جون دادن مجبور میکنه.
- چی شده؟
- وقتی مقاله تموم بشه... میتونم ازت یک جایزه بخوام؟
چیزی در دنیا پیدا میشد که از من بخواد و من بهش ندم؟
- البته، چی میخوای؟
با ذوق بچگونه و پر از رنگ و بوی معصومیت، خندید و سرش رو تکون داد.
- وقتی که شب اومدم توی اتاقت، متوجه میشی.
اتاق من، تخت من، جسم من و هر چیزی که متعلق به منه، برای توئه و هیچ چیز لذتبخشتر از این که به تصرف تو بیاد، نیست. اگه این رو با صدای بلند بگم، ممکنه مقالهای که چندین روز روش وقت گذاشته رو رها کنه و همین الان جایزهاش رو از من طلب کنه؟ اگه اینطور میشد، قلب من تحمل این حجم از خوشی رو داشت؟
- اگه... اگه بخوام باهام... خب راستش اگه پام رو از گلیمم فراتر بذارم، تو باز هم...
گلیم؟ کدوم گلیم؟ برای تو هیچ حد و مرزی وجود نداره هوانگ هیونجین. همونطور که تو همیشه میترسی که من دوستت نداشته باشم، من هم میترسم افکار منحرفانهام برای تو، از کنترل خارج بشن و حتی نتونم لباس روی تنت رو تحمل کنم؛ با من از کدوم فراتری حرف میزنی؟
- آره هیونجین، من ممکنه از نفس کشیدن دست بردارم اما از دوست داشتن تو، هرگز...
آرامشی که توی نگاهش نشست، قلب حرف گوش نکن من رو هم آروم کرد. به قصد دور شدن ازش، پا تند کردم تا با بیشتر دیدنش، هوس نشستن روی پاهاش و بوسیدنش از سرم بپره.
- هیونگ، اگه خواستی میتونی ازم جدا شی.
حرفش شبیه این بود که یهویی وارد یک استخر آب سرد بشم و حتی حرف زدن رو هم از یاد ببرم. جدیتی که توی اون جملهی مظلومانه بود، برای بار هزارم من رو ترسوند.
چرا با یک جمله، ترس رها شدن توسط تو به جونم افتاد؟ چرا انقدر از نبودت توی زندگیم واهمه دارم؟
جوری که انگار جملهی قبلیش یک جوک بیمزه بود، خندید و با بیخیالی جوابم رو داد:
- هیچی، فقط من خیلی احمق و آزاردهندهام و همه رو خسته میکنم. اگه... اگه تو هم خسته شدی، میتونی بری؛ من به ترک شدن عادت دارم.
- ولی من ندارم!
جوابش رو آروم دادم و احتمالا حتی به گوشش هم نرسید. از گفتن این حرفها خسته شده بودم؛ درست میگفت اما از بودن اون پسر کنارم نه! به شنیدن سوالهای به قول خودش آزاردهنده یا خنگ بودنش عادت کرده و این زیباترین عادت مخربی بود که توی زندگیم بهش دچار شده بودم. به لپتاپش نگاه کردم و بعد از یک نفس عمیق، با صدای بلندتری گفتم:
- مقاله رو قبل از هشت باید تحویل بدی؟
سرش رو تکون داد و همچنان نگاه ذوب کنندهاش رو روم خیره نگه داشت.
برق توی چشمهاش بهم ثابت کرد، این کار بهترین جواب در برابر آدمیه که مثل یک فرشتهست اما ذرهای اعتماد به نفس نداره. باقی موندهی قهوهی ولرمش رو سر کشید و از روی میز بلند شد.
- آره، یک ساعت یا حتی دو ساعت زمان برای استراحت دارم.
با خنده دستم رو جلوش دراز کردم، خیلی زود اسیر دستهای بزرگش شد و به سمت اتاقی که شاهد عشق بازیهای زیادی از ما بود، حرکت کردم.