با لبخندی که چهرهاش را شادابتر نشان میداد، به پسری که تمام صورتش را رنگ پوشانده بود، چشم دوخت. پسر با اخمی سرش را بلند کرد و غرولندکنان، قلمویش را تکان داد.
- بهت اخطار میدم لی مینهو، سعی نکن بیشتر از این حواسم رو پرت کنی.
مرد آرام خندید و درحالی که کراواتش را شل میکرد، به سمت هیونجین قدم برداشت.
- ولی من که کاری نکردم.
- نگاهت...
با دیدن مینهو در یک قدمیاش، حرفش را خورد و بیربط به آن ادامه داد.
- اینجا پر از رنگه، لباست کثیف میشه!
مرد دستش را روی دست پسرک گذاشت و قلموی دستش را روی پیراهن سفیدش کشید.
پسر جوانتر از حرکت مرد به خنده افتاد و با تلاش بینتیجهای سعی کرد خود را عقب بکشد. مینهو درحالی که سرش را نزدیکتر میبرد، آرام زمزمه کرد:
- نظرت چیه از یک مدل جذاب یک نقاشی برهنه بکشی؟!
برقی که در چشمان پسر بود، باعث شد فشار دست مینهو دور دستهای رنگیاش بیشتر شود. زمانی که حرف از نقاشی باشد، بیشتر از هر زمان دیگری وسوسهانگیز بهنظر میرسد.
لبهای درشتش را به دندان کشید و بیتوجه به کثیفی دستانش، اولین دکمه پیراهن مرد جذاب روبهرویش را باز کرد؛ چه چیزی بیشتر از به تصویر کشیدن این همه زیبایی، آن هم بدون هیچ پوششی، میتوانست برای هیونجین جالب باشد؟!
- ولی تجربه ثابت کرده که تو هیچوقت مدل خوبی نبودی!
- اگر قول بدی بعدش تو هم بهم ملحق بشی، من هم میتونم تا ابد برات مثل یک مجسمه ثابت بایستم.
هیونجین ابروهایش را بالا داد و به چهرهی پرشیطنت پسر خیره ماند. البته که مینهو هیچ لطفی را بیمنت انجام نمیداد اما هزینهی این لطف، مورد علاقهی خودش هم بود.
مرد بزرگتر بیمهابا خندید و دستش را میان موهای قهوهایش برد و به عقب هل داد؛ آه این پسر... امان از دست این پسر که هوش حواس را از مرد دیوانه، گرفته بود.
کتش را با یک حرکت در آورد و گوشهای پرت کرد. تمیزی و مرتب بودن لباسهایش برایش اهمیتی نداشت، زیبایی پسر جوان او را جوری مست خود کرده بود که گویا جادوگری هزاران ورد خوانده و او را در دام خود انداخته؛ پیراهن رنگی و غیرقابل استفادهاش را نیز کناری انداخت و با بالا تنهی برهنه روی مبل نشست، چند ضربه روی ران پایش زد و به پسر اشاره کرد.
- نمیخوایی بیایی و ژستی که باید بگیرم رو بهم بگی؟
هیونجین سعی داشت خندهاش را کنترل کند، داغی صورت و پروانههای داخل شکمش را هم همینطور. چشمهایش را در حدقه چرخاند و بوم را کنار زد و بیتوجه به مرد جذاب پیشرویش دفتر و مداد طراحی را برداشت و در همان حال جوابش را داد:
- تو هرجوری هم باشی یک تابلوی نقاشی به حساب میایی، فقط بیحرکت بمون.
- یعنی انقدر خوشگلم؟
پسر جوان زیرچشمی به چهرهی بینقص مرد نگاه کرد و خطوط شلوغ و درهمی روی کاغذ کشید و ادامه داد:
جوری که انگار تمرکزش بهم خورده دفتر را پایین آورد. هیونجین آدم تک بعدیای بود، همزمان صحبت کردن دربارهی موضوعی بیربط و نقاشی کشیدن، از عهدهاش خارج بود. با لبخند کنترل شدهای به چهرهی مطمئن مرد چشم دوخت.
- من هیچوقت از چیزهای معیوب و پرنقص خوشم نمیاد و دوست پسر من از هر نظری کاملترینه...
برق طمع و زیادهخواهی در چشمان پسر، نیشخندی روی لبهای مینهو نشاند و با لحن مرموزی که گاهی در میان صحبتهایشان هیونجین حس میکرد، جوابش را داد.
- هیچوقت نمیذارم ناامید شی.
.
.
نگاهش را بالا گرفت و با لبخند احمقانهای به چهرهٔ ترسیدهی پسر کوچکتر خیره شد. واکنشهایش کمی دور از انتظارش بود، کجای نشان دادن هنرش چیز ترسناکی بود؟ مینهو هیچوقت دربرابر نقاشیهای دوست پسرش اخم نمیکرد، حتی اگر بهنظرش زیبا نبود اما هیونجین با دیدن یک جنازه، عجیب رفتار میکرد. اخمی کرد و آه بلندی کشید.
- خوشت نیومد؟
لحن و نگاهش هردو ناراحتی را نشان میداد، هیونجین به سختی از بدنی که رد چاقو هر سانتش به چشم میخورد، چشم گرفت و به مینهو نگاه کرد؛ او نمیتوانست درک کند چیزی که جلویشان است، یک جنازهاس نه عروسک پوشالی؟
لبهایش را با زبان تر کرد و به سختی تلاش کرد تا لرزش دستانش را متوقف کند. نگاه مینهو امشب، بیشتر از تمام شبهایی که با هم گذراندن ترسناک بود.
- تو این کار رو کردی؟
مرد بالاخره از کنار جنازه بلند شد و سمت دوست پسرش چرخید. هیونجین از هنرش خوشش نیامده بود؟ چه ناراحتکننده.
کمی مکث کرد و سرش را سمتی خم کرد.
- مگه خودت نمیخواستی بیشتر با دنیام آشنا شی؟ خب به دنیای من خوش اومدی هیونِ عزیزم!
هیونجین لب گزید تا بیفکر چیزی نگوید؛ تکتک کلمات این مرد، واهمهای بیمانند را در وجودش به جریان میانداخت. مینهو که نگاه ناآرام پسر را دید، یکی از همان لبخندهای دوستداشتنیاش را روی لب برگرداند و دستهای رنگیاش را بالا آورد.
- گل رنگین کمون¹ من، امروز خیلی تیره و وحشی بهنظر میای!
مدتها بود با این لقب خطاب نشده بود، تقریباً بعد از سومین قرارشان دیگر مینهو او را گل رنگین کمان صدا نکرده بود، پس حالا چه شده؟ همه چیز قرار است دوباره تکرار شود؟
ناخودآگاه دست دراز کرد و بازوی مرد را محکم فشرد اما نزدیک شدن به مرد مرموزش مصادف بود با بوی شدید خون. ای کاش مینهو اجازه میداد تا از او و آن بوی مشمئزکننده دور شود اما دستانی که دور کمرش حلقه شد، او را از هر حرکتی بازداشت.
هیونجین را سمت جنازه چرخاند و سرش رو به شانهی پسر بلندتر تکیه داد و زمزمه کرد:
- نگاهش کن، اون تموم شده. یک نقاشی تکمیل شدهاس، چیزی برای ترسیدن نداره.
گویا مرد نمیخواست بپذیرد، چیزی که درحال حاضر پسر از آن میترسد، جنازهی متلاشی شده نیست؛ بلکه خودش است.
مینهو به سرعت از پسر ترسیده جدا شد و جوری به او چشم دوخت که انگار عجیبترین خبر دنیا را شنیده. دستانش را قاب صورت زیبای دوست پسرش کرد و پایینتر کشید.
- دیوونه شدی؟! من هیچوقت به تو آسیب نمیزنم؛ حداقل نه تا وقتی که حق انتخاب داری.
خندهٔ مرد برعکس همیشه زیبا و دلنشین نبود و تمام وجود پسر جوان را میلرزاند.
- یعنی میتونم برم؟
- البته که میتونی!
دستش را نوازشگونه روی تکتک اجزای صورت پسر کشید و در آخر روی لبهایش متوقف شد.
- فقط اگه رفتی تبدیل میشی به یک غریبه و من عاشق نقاشی کشیدن رو بدن غریبههام...
هیونجین بدون کنترل دوباره به جنازه نگاه کرد؛ چهرهاش را نمیتوانست تشخیص دهد، جوری با دقت روی بدنش بریدگی ایجاد شده بود که فقط با دیدن چهرهاش، نمیشد بهطور یقین جنسیتش را حدس زد. اینکه روزی سرنوشت مشابهی با این مرد داشته باشد رعشه به وجودش میانداخت؛ به اجبار لبخندی نصف و نیمه روی لبهایش نشاند و نگاهش را روی چهرهی منتظر مینهو چرخاند.
- ولی من که نمیتونم هیچوقت تو رو رها کنم!
خندهی آرام مرد حتی ذرهای خیالش را راحت نکرد با اینحال هماهنگ با نوازش دوستپسرش خود را به او نزدیک کرد. مینهو دستانش را تا روی کمر هیونجین پایین کشید و در تمام مدت پسر کوچکتر میتوانست تیزی تیغهی چاقو را روی تیرهی کمرش حس کند.
- درسته، من مطمئنم تو همیشه عاقلانهترین انتخاب رو میکنی.
آرام زمزمه کرد و بعد از پسر جدا شد. چاقو رو جلوی صورتش گرفت و با دیدن نگاه هیونجین باز هم به خنده افتاد.
بازهم سمت مرد قدم برداشت و یکبار دیگر با دقت به هنر بهجا گذاشتهاش خیره شد و در همان حال با لحن آرام اما مطمئنی ادامه داد.
- اما اگر عاقل باشی از من میترسی هیونِ عزیزم و به جز من از هیچچیز دیگهای نترس چون من بهخاطر تو حتی پرندههای آسمون رو هم شکار میکنم؛ اما از من بترس...
هیونجین لب گزید. نباید به مرد اعتماد میکرد، نباید آرام میماند اما لحن مرد، سادهترین جملات را هم قابل اعتماد نشان میداد. مانند عروسکی بیاختیار هماهنگ با حرکات ماهر دستان مرد تکان میخورد. قدم کوتاهی سمتش برداشت و بازوی مرد را گرفت و بیتوجه به بوی خون به شانهاش تکیه داد.
- همش بستگی داره به اینکه چقدر روی حرفت بمونی، من هم قول میدم جز فرشتهی مرگم از هیچ چیز دیگهای نترسم...Byblis:
نوعی گل گوشتخوار که به گل رنگین کمان نیز شناخته میشود. این گل با نور خورشید رنگ گلبرگهایش تغییر میکند و حشرات را جذب خود میکند.