Revenge (Changjin)

90 6 12
                                    

" در پی قتل‌های سریالی هنرمندان و بازیگران، دیشب جنازه‌ی کیم سویون، خواننده بیست و شش ساله گروه gbax در منزل شخصیش پیدا شد. چیزی که مرگ این خواننده معروف رو هم به باقی هنرمندان ربط میده، روش مرگ مشابه و نوشته‌ی تکراری روی دیوار «فیک بودن رو تموم کنید!» بود. هشتگ دفاع از آیدل‌ها در تمام فضای مجازی ترند شده و مردم از پلیس و دولت خواستار حرکت سریع برای گرفتن، قاتل خطرناک را دارند. همچنین بعضی از طرفدارها به صورت خودجوش جلوی کمپانی هم گردهم آمدن تا از آیدل مورد علاقشون دفاع کنن.
با وجود تمام این آشوب‌ها کمپانی شناخته شده‌ی ایکس اعلام کرد که هیچ قصدی برای به تعویق انداخت فن میتینگ‌ها و برنامه‌های پیش رو ندارد. اون‌ها با انتشار متنی برخلاف خواسته‌ی تمام فن‌ها محرزا اعلام کردن که این اخبار تماما تشویش عمومی است و اون‌ها قصدی برای عقب انداختن برنامه آیدل‌هاشون ندارن. به همین منظور از سمت کاربران مجازی و فن‌های نگران مورد انتقاد شدیدی قرار گرفتن. مردم با گفتن اینکه کمپانی‌ها مثل خوناشام تا آخرین قطره‌ی خون آیدل‌ها رو می‌مکن بدون اینکه اهمیتی به امنیت و سلامتی اونها بدن، خشم خودشون رو نشون دادن.
مرگ این خواننده‌ی جوان شک‌ بزرگی برای دولت بود، سخن‌گوی دولت طی بیانیه‌ای اعلام کرد که تمام تمرکزشون رو روی گرفتن قاتل مرموز گذاشتن و همچنین اضافه کردن به زودی با اخبار مسرت بخشی برمی‌گردن..."
درحالی که چاقوی دستش رو با پارچه‌ی سفیدی تمیز می‌کرد به مردی که کنارش ایستاده بود، نگاه کرد.
- خب، دیدی که حتی اگه کل‌ دنیا هم بخوان اون زالوی پیر از پولش نمی‌گذره. تا کی قراره دوست‌هات رو قربانی کنی؟
- تا وقتی که این صنعت برای همه جای بهتری بشه.
به جنازه‌ی پسر جوانی که آشنایی کمی باهاش داشت خیره موند و آه پر‌حسرتی کشید. چانگبین ماسکش رو بالاتر داد و سری تکون داد.
- ای‌کاش می‌تونستم درکت کنم، به هرحال مراقب خودت باش.
دلش می‌خواست از ذهن پیچیده‌ی پسر سردر بیاره اما توانی برای درکش نداشت. در برابر شخص روبه‌روش مثل یک میمون احمق بود که به جز چند کلمه‌ی دیکته شده، هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌فهمید.
- هیونجین...
حرفش رو خورد و با نگاه ناامیدی به پسری که با زیبایی و ظرافت فرشته‌گونه اما نگاهی که خود جهنم رو منعکس می‌کرد، بی‌حرف از اون مکان بیرون رفت. احتمالا فردا خبر مرگ یک آیدل دیگه سرتیتر خبرها بشه و درحالی که چانگبین شاهد به قتل رسیدنش توسط دوست عزیزش بود، در سکوت شاهد آشوب به پا شده، خواهد بود.
دلش می‌خواست می‌تونست جلوی هیونجین رو بگیره؛ از همون روزی که با صورت یخ زده از اتاق رییس کمپانی بیرون اومد و با نگاه سرد و خالی از هر احساسی بهش خیره شد و قسم خورد که این صنعت رو نابود می‌کنه، دلش می‌خواست راهی برای بیرون کشیدن اون پسر دوست‌داشتنی از‌ منجلابی که از خون برای خودش ساخته، پیدا کنه اما واقعا چطور؟
مهم نبود چقدر فکر کنه درنهایت جز سکوت راه دیگه‌ای به ذهنش نمی‌رسید و از ضعفی که داشت، متنفر بود و از خودش بیشتر.
سوار تاکسی‌ای که اجاره کرده بود، شد و از مسیر مشخصی حرکت کرد. شریک جرم هیونجین بودن، باعث می‌شد کمی از عذاب وجدانش در برابر اون پسرک کم بشه یا حداقل این‌طور فکر می‌کرد.
بعد از رسیدن به مکانی که از قبل آماده شده بود، ماسک و کلاهش رو روی صورتش درست کرد و از ماشین پیاده شد. مرد ریزنقشی به سمتش اومد و چانگبین بدون هیچ حرفی تنها سوییچ رو به سمتش گرفت و خودش از یکی از پس کوچه‌های تاریک به سمت مکانی که ماشینش پارک شده بود، قدم برداشت.
امیدوار بود هیونجین هم بدون دردسر فرار کرده باشه. قرارشون همین بود؛ بعد از تموم شدن قتل، با یک تاکسی مشخص به مکانی می‌رفت و همزمان باهاش یک مرد دیگه هم با یک ماشین شخصی از مسیر دیگه‌ای می‌گذشت تا هیونجین بدون مشکل بتونه از خونه بیرون بره. البته که این استراتژیک تا الان جواب داده و پلیس کاملا سردرگم شده بود. مدتی به دنبال یک تاکسی بی‌نام و نشون می‌گشتن و بعد از اون متوجه یک ماشین مشکوک در نزدیکی محل قتل شدن. البته هیونجین راضی به دخالت هیونگ عزیزش در این ماجرا نبود اما درنهایت لجاجت چانگبین به ترس هیون چیره شد و حالا با دست‌هایی که ردی از خون روشون جا مونده بود، به خونه‌ی خودش برمی‌گشت.
به محض رسیدن به خونه، خودش رو به حموم رسوند و با تمام اون لباس‌ها زیر دوش آب سرد قرار گرفت. نمی‌خواست گریه کنه اما هق‌هقش در فضای حموم اکو می‌شد.
چانگبین یک رپر‌ معروف بود که مدتی می‌شد از‌ گروهش جدا شده و به تنهایی فعالیت می‌کرد و هیونجین یکی از هم‌گروهی‌های قدیمیش بود اما برخلاف باقی اعضا هیچ وقت نتونست رابطه‌اش رو با اون پسر پرتلاش و خجالتی کمتر کنه. دلیلش برای خودش هم مجهول بود، شاید چون پسرک از همون روز اول آسیب‌پذیرترین حالتش رو به چانگبین نشون داده بود که حتی با وجود مشکلی که با گروهش داشت، به طور کامل اون پسر رو از زندگیش حذف نکرد.
شاید دلش برای هیونجین می‌سوخت یا شاید اون رو جای برادر از دست رفته‌اش گذاشته بود اما هر چی که بود، حتی با وجود اینکه دلیل دعوای بزرگش با گروهشون و مرگ آیدل‌ها و بازیگرهای دیگه بود هم باعث نشد تنهاش بذاره و حالا با حجم زیادی از حس گناه که پاهاش رو به لرزه در آورده، در تقابل بود.
طبق انتظارش روز بعد خبر مرگ مجری و بازیگر معروف «یو مینهو» از هر جا به گوش می‌رسید.
برنامه‌هایی که داشت توسط منیجرش کنسل شده بود و دو بادیگارد دیگه هم به لیست بالای محافظ‌هاش اضافه شد. از سمت فن‌هاش پیام‌های زیادی می‌گرفت و با خوندن ابراز نگرانی‌هاشون حالش بیشتر از قبل از خودش به هم می‌خورد.
با شنیدن صدای موبایل، نگاهش رو از صفحه‌ی تبلت گرفت و به اسم روش نگاه کرد. با دیدن اسم هیون بلافاصله تماس رو برقرار کرد.
- هیون، همه چیز خوبه؟
آه بلند و خسته‌ی پسر، چنگی روی قلب نگرانش کشوند.
- هیونگ...
- جانم، چرا صدات گرفته‌ست؟
پسرک خسته‌ی پشت تلفن، به آرومی خندید.
- خوبم آروم باش هیونگ. خبر رو دیدی؟
نگاهش رو باز هم به صفحه‌ی تبلت انداخت و بدون فکر سرش رو هم به نشونه‌ی تایید تکون داد.
- آره این یکی خیلی پر سروصداتر بود، حتی خبرگذاری‌های خارجی هم خبرش رو پوشش دادن.
- البته، این چیزی بود که منتظرش بودم.
چانگبین آرزو می‌کرد، می‌تونست کمی هم که شده پسر رو درک کنه پس شروع کرد به سوال پرسیدن.
- منظورت چیه؟ می‌شه برای منم توضیح بدی؟
- متاسفم هیونگ اما گاهی کمتر دونستن خیلی بهتره.
- نه برای من، واقعا نیاز دارم بدونم داری چیکار می‌کنی؟
- ببخشید هیونگ باید برم یک برنامه‌ی بزرگداشت برای یو‌ مینهو برگذار کردن و من هم به عنوان یکی از میزبان‌ها دعوت شدم.
و بلافاصله تماس رو قطع کرد. چانگبین مدتی بدون هیچ واکنشی به روبه‌رو خیره شد؛ همین الان شنید که قاتل رو به عنوان میزبان به برنامه‌ی بزرگداشت مقتول دعوت کردن؟ بعید می‌دونست این اتفاق حتی در دراماها هم اتفاق بیفته.
تلویزیون رو روشن و به برنامه‌ای که به زودی شروع می‌شد، توجه کرد. زمانی که هیونجین با لباس‌های سراسر مشکی روی سن ایستاد و با غمی که فقط چانگبین از ساختگی بودنش آگاه بود، شروع به حرف زدن کرد، تقریبا جز صدای فلاش دوربین صدای دیگه‌ای به گوش نمی‌رسید.
ظاهر مظلومانه و زیبای هیونجین حکم‌ دارچین داخل آب بود. کسانی که نمی‌دونستن و برای حس طعم خوش سر می‌کشیدن پایانی جز مرگ نداشتن و فقط چانگبین بود که می‌دونست اون عطر خوش و لذت‌بخش برای پوشوندن زهر کشنده‌ی درونشه اما حتی دونستنش هم باعث نمی‌شد که چانگبین از سر کشیدن اون لیوان آب خودداری کنه. مهم نبود هیونجین ته کدوم چاه خودش رو بندازه، چانگبین پشت سرش می‌پرید تا در کنار هم درد بکشن.
چانگبین می‌تونست از یک هفته‌ی استراحت تحمیلیش لذت ببره اما به جاش گوش به زنگ بود تا خبری از هیونجین بشه. طبق معمول وقت خالیش رو با یوتیوب گردی و دیدن ویدیوهای گروهی قدیمیشون می‌کرد، از اولین اجرای دبیوشون تا آخرین باری که در کنار گروه بود. هیچ‌ وقت رابطه‌ی صمیمی‌ای با باقی اعضا نداشت و صرفا همکارهای خوبی بودن که اون هم بعد از توهینشون به هیونجین و دعوای شدید بینشون، تموم شد.
بعد از انجام دو ساعت روتین ورزشیش، درحالی که با حوله‌ی دور‌ گردنش صورتش رو خشک می‌کرد، برنامه اون روز رو از نظرش می‌گذروند.
باید برای ضبط کامبک جدیدش به استودیو می‌رفت، البته این وضعیت زمان مناسبی برای کامبک دادن نبود اما به هرحال همه چیز فراموش و مرگ چند نفر به مرور در بین گرد و خاک زمان دفن می‌شد. امشب می‌خواست به دیدن هیونجین بره؛ مورد دوم حتی از ضبط آهنگش هم مهم‌تر بود.‌
بعد از یک دوش سریع و پوشیدن لباس‌های معمولی‌ای، با ونی که از سمت کمپانی فرستاده شده بود به همراه چندین بادیگارد به سمت استودیو حرکت کردن.
تمام بیلبوردهای شهر ردی از مرگ هنرمندان اخیر بود. برای چانگبین مرگ یک چیز ترسناک بود و وقتی به یک قاتل فکر می‌کرد، چیزی جز نفرت درونش نمی‌دید اما حالا به راحتی رد خون روی بدن هیونجین و جنازه‌ی افتاده کنار پاش رو می‌دید و تمام سنگدلی‌ای که در یک انسان دیده می‌شد، به زندگی رقت‌بارش ادامه می‌داد.‌ بدون هیچ خجالتی از جلوی تصویر یادبودشون می‌گذشت و برای قاتلشون دلسوزی می‌کرد و اشک می‌ریخت. چانگبین تبدیل به منفورترین آدم این کشور شده بود یا حداقل تو دادگاه خودش، جنایتکارترین بود و حتی می‌تونست خودش رو در برابر گناهان هیونجین هم مقصر بدونه.
چشم‌هاش رو بست تا بیشتر از این شهر غم گرفته‌ی سئول رو نبینه و تا رسیدن به استودیو اون‌ها رو باز نکرد.
به محض پیاده شدن فریاد بلند فن‌ها به گوشش خورد. با لبخند نمایشی‌ای دستی تکون داد و اجازه داد طرفدارهاش از سلامتیش مطمئن بشن. در بین تمام صداها چیزی به گوشش رسید.
- چرا تو نمردی و هرکسی که اطرافت بود مرده؟ تو لایق بدترین مرگی...
بین جمعیت به دنبال صاحب صدا گشت، حتی مطمئن نبود که درست شنیده اما باز هم به دنبال فردی که یک حقیقت رو فریاد می‌زد، می‌گشت. چانگبین از درون درحال پوسیده شدن بود اما باز هم با همون لبخند ماندگار روی چهره‌اش به کسانی که ساده‌لوحانه از اون هیولا حمایت می‌کردن، نگاه و در دل با آهی اشک‌هاش رو مخفی می‌کرد.
اون روز فاجعه‌ترین ضبطی که در تمام زندگیش داشت رو تجربه کرد و هر تیکه رو که در کمتر از نیم ساعت ضبط می‌شد، چند ساعت طول کشید و در آخر با ناامیدی از تلاش‌های بیهوده‌اش، باقی کار رو به روز بعد موکول کرد.
به همراه ماشینی که یکی از بادیگاردها براش آورده بود، مسیر یک ساعته تا خونه‌ی هیونجین رو تو کمتر از نیم ساعت طی کرد و حتی به تعداد قبض‌هایی که به‌خاطرش منیجرش قرار بود سرش غر بزنه هم اهمیت نداد؛ فقط می‌خواست هرچه زودتر چهره‌ی زیبای هیونجین با اون لبخند نمایشی و احمقانه رو ببینه تا کمی از آشوب درونیش کاسته بشه.
داخل ساختمون بزرگ با نمای شیشه‌ای ایستاد و بلافاصله به سمت آسانسور حرکت کرد. دلش می‌خواست قدرتی داشت تا تمام سی طبقه رو پرواز بکنه، تا زودتر به اون‌جا برسه اما به جاش مجبور بود که وقتش رو برای رسیدن آسانسور هدر بده.
روبه‌روی در بسته ایستاد. بیشتر از دو دقیقه زنگ رو فشرد اما در قصد باز شدن نداشت. چانگبین ناامید به دیوار کنار در تکیه داد و یکی از پاهاش رو دراز کرد و دستش رو روی پای جمع شده‌اش گذاشت. نمی‌تونست از مسیر اومدن هیونجین چشم برداره و قبل از اینکه متوجه بشه خستگی ذهنیش به مقاومت بدنیش چیره شد و خواب رو به چشم‌های مرده و غمگینش آورد.
نمی‌دونست چقدر خوابیده اما با بدن درد زیاد چشم‌هاش رو باز کرد. به سختی به بدن خشک شده‌اش تکونی داد و موبایل رو بیرون کشید؛ بیشتر از پنج ساعت تو همون حالت ناراحت به خواب رفته پس منطقی بود که تمام عضلاتش گرفته و دردناک‌ باشه. به کمک دیوار از روی زمین بلند شد و یک‌بار دیگه به در بسته نگاه کرد و با آهی عمیق به سمت آسانسور حرکت کرد. احتمال اینکه هیونجین برگشته و حتی چانگبین هیونگش رو تو اون وضعیت دیده اما اهمیتی نداده باشه، خیلی بالا بود.
البته از هیونجین بعید بود که به چانگبین اهمیتی نده اما دیدن ماشین پارک شده‌ی هیونجین به تمام دلخوشی‌های چانگبین مبنی بر اهمیت داشتن برای پسرک، دهن کجی کرد. حس سرخوردگی‌‌ای که داشت مدت زیادی طول نکشید و باز هم خودش رو با جملاتی مثل دغدغه داشتن و خستگی آروم کرد، به هرحال زندگی به عنوان یک قاتل در خفا و یک سلبریتی مردمی اصلا آسون نبود.
برای چند ثانیه از فکرش مثل دیوونه‌ها خندید. قاتل بودن هیونجین به حدی عادی شده بود که حالا باهاش شوخی هم می‌کرد؟ چانگبین واقعا عقلش رو از دست داده بود.
.
.
.
دو هفته‌ی آینده هم به همین منوال گذشت و هیونجین به معنای واقعی کلمه ازش دوری می‌کرد. هر روز صبح یک مکالمه‌ی کوتاه تلفنی داشتن که چانگبین حس می‌کرد بیشتر برای این بود که هیونجین اون رو چک کنه نه اینکه نگرانی چانگبین برطرف بشه. طبق انتظارش، شهر به حالت قبل برگشته بود و هر روز نسبت به روز قبل خبر مرگ اون مجری کم‌رنگ می‌شد و حالا صدر اخبار خیانت یک بازیگر معروف به همسرش بود. مهم نبود مردم در اون لحظه چه واکنشی نشون بدن، درنهایت مرگ یک فرد دیگه به اندازه‌ی مرگ یک مورچه براشون بی‌اهمیت میشه. ضبط اهنگ‌هاش به طور کامل تموم شده بود و عملا هر روزش رو خسته کننده‌تر از روز قبل می‌گذروند.
طبق معمول داخل باشگاه مشغول تمرین کردن بود که صدای زنگ حواسش رو جمع کرد. منیجرش قبل اومدن همیشه پیام می‌داد و آشنای دیگه‌ای نداشت که به خودش زحمت تا اون‌جا اومدن رو بده پس با خوشحالی، با فکر اومدن هیونجین دمبل رو گوشه‌ای انداخت و به سمتش حرکت کرد.
به محض باز کردن در با قامت یک کاراگاه و دو پلیس با لباس شخصی در کنارش روبه‌رو شد. با تعجب یک قدم عقب برداشت و تمام تلاشش رو کرد تا استرسش در صورتش مشخص نباشه.
- بفرمایید؟
- جناب سئو چانگبین، شما باید همراه ما بیاید.
- کجا بیام؟ شما نمی‌تونید بدون داشتن حکم رسمی بیاید این‌جا.
با اخم گفت و خودش رو بیشتر پشت در مخفی کرد. کارآگاه که انگار منتظر این حرف بود، سری تکون داد و در حالی که یک برگه از جیبش بیرون می‌آورد، گفت:
- درسته، این هم حکم رسمی برای بازداشت شما اما هم من هم خودتون ترجیح می‌دید که بدون روال قانونی همراهیمون کنید.
چانگبین سری تکون داد و همون‌طور که خود مرد بی‌حوصله هم گفت، ترجیح می‌داد بدون خبرساز شدن بره تا خبر مهم بعدی درمورد دستگیریش نباشه. می‌تونست حدس بزنه که چرا پلیس این‌جاست اما دلش می‌خواست کمی خوش‌بینانه یا حتی احمقانه به قضیه نگاه بکنه و قبل از رفتن به آمفی‌تئاتروم و مبارزه ذهنی بین خودش و پلیس‌ها، افکار منفی رو از خودش دور‌ کنه.
بعد از برداشتن موبایل و پوشیدن سویشرت مشکی رنگ، همراه با سه مرد سوار ماشین شخصی شد. اون‌ها هم به خوبی وضعیت رو از نظر گذرونده و دست به عصا پیش‌ رفته بودن. به خوبی می‌دونستن وضعیت چقدر می‌تونه برای خودشون و آیدلی که همراهشون بود، سخت باشه.
تمام مسیر رسیدن به اداره‌ی پلیس جملاتی که آماده کرده بود رو تو ذهنش املا می‌کرد تا چیزی رو از قلم نندازه. به محض توقف ماشین، پیاده شد و به سمت مسیری که راهنمایی شد حرکت کرد. حتی برای یک لحظه هم سرعتش رو کم نکرد تا مبادا گیر ساسنگ‌ها بیفته. وارد اتاق بازجویی شد و بدون مقاومت خاصی پشت میز نشست و کامل بهش تکیه داد. کمی بعد همون کارآگاه با یک پرونده تو دستش وارد اتاق شد و بعد از نگاه کوتاهی به صورت خونسرد چانگبین، روبه‌روش نشست و پرونده رو باز کرد. چندتا عکس رو باز کرد و به ترتیب جلوی چشم‌های ترسیده‌ی چانگبین ردیف کرد. پسرک کاملا آگاه بود که تمام رفتارهاش تحت نظره پس سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه؛ به چهره‌ی غرق خنده و سرخ شده‌ی هیونجین فکر کرد که بعد از هربار موفق شدن تو انجام درست حرکت رقص یا خوندن یک پارت بدون نقص از آهنگ، بهش خیره می‌شد و منتظر تحسین شدن بود و همین کافی بود تا ذهنش از عکس‌های خودش روی میز دور بشه.
- این مرد از خونه سه مقتول اخیر بیرون اومده پس یکی از مظنونینمون بود‌.
- و؟
کارآگاه یک‌بار دیگه به چانگبین نگاه کرد و نفسش رو پر صدا بیرون داد. قطعا این پرونده دردسرساز و سخت بود و تمام شواهدش تیری بود در تاریکی اما نمی‌تونست از جلوی هیچ شکی به راحتی بگذره.
- بعد از تطابق عکس‌های شما و این شخص متوجه شباهت‌هایی شدیم.
چانگبین با اعتماد به نفسی که پیدا کرده بود، یک‌بار به عکس و بعد به صورت خونسرد کرد روبه‌روش نگاه کرد.
- یعنی می‌گید هر آدم درشت هیکل و قد کوتاهی که دیدید ممکنه من باشم و برای همین من رو گرفتین؟
کارآگاه لبخندی زد که بیشتر از آرامش حس ترس رو القا می‌کرد؛ انگار که چیزی می‌دونست اما رو نمی‌کرد. یک برگه‌ی برنده دست یک پوکر باز حرفه‌ای!
مرد بزرگ‌تر هم به تقلید از چانگبین کامل به صندلی تکیه داد و شروع به حرف زدن کرد.
- نمیشه منکر ارتباط تمام مقتول‌ها به شما بشیم. مردم می‌گن کسانی که کشته شدن با شما به مشکل خورده بودن و این‌کار یک انتقام خصمانه بود.
- باز هم دلایل مسخره‌ای آوردید. یعنی تا این حد بیچاره شدید؟ اصلا فکر نکردید ممکنه طرفدارهام چه آشوبی به پا کنن؟ شاید بهم نخوره اما آیدل محبوبی هستم.
- البته که می‌دونم، پسرم هم یکی از اون طرفدارهاست اما ما نمی‌تونیم به رد کمی که در این پرونده داشتیم و شایعات مردم بی‌توجه باشیم، امیدوارم درکمون کنید.
- مردم حرف‌های زیادی می‌زنن کمیسر، خصوصا در صنعت فعالیت ما. به هرحال من ترجیح میدم باقی حرف‌هام رو در حضور وکیل بزنم پس به منیجرم اطلاع بدید.
- جناب سئو...
مرد بلند قد لحظه‌ای صحبتش رو قطع کرد و به شیشه‌ی رفلکس سمت راستشون خیره شد و بعد از کمی مکث ادامه داد.
- البته شما کاملا حق دارین، پس من می‌رم تا بتونید با منیجرتون تماس بگیرید.
و بعد از زدن این حرف بلافاصله از اتاق خارج شد. چانگبین حس خوبی نداشت اما باز هم سعی کرد آرامشش رو حفظ کنه. بعد از تماس با منیجرش به همراه دوتا از وکیل‌های کمپانی اومدن و خیلی سریع همه چیز تموم شد اما قبل از خروج دوباره همون کارآگاه قد بلند و لاغر رو جلوی در دید که به سمتش می‌اومد.
- متاسفم جناب سئو اما بهتره برای مدتی در دسترس باشید تا مشکلی پیش نیاد.
چانگبین سری تکون داد و به قصد رفتن یک قدم برداشت اما باز هم مرد با سماجت جلوش رو گرفت.
- می‌تونم یک عکس باهاتون بگیرم؟
وقتی نگاه خیره‌ی چانگبین رو دید با خنده‌ی آرومی ادامه داد.
- برای پسرم.
چانگبین آهانی گفت و با لبخند گشاده‌ای کنار مرد، به لنز دوربین خیره شد. همین الان یک پلیس دستش رو انداخت دور گردن یک خلافکار بدون اینکه حتی متوجه سنگینی رد خون روی بدنش بشه. نمی‌دونست به این وضعیت بخنده یا گریه کنه شاید هم باید حقیقت رو فریاد بزنه تا باورهای یک پدر و پسر رو برای همیشه نابود بکنه. اما برخلاف تمام اون افکار با همون لبخند، تشکری کرد و سوار ماشینی که منیجر براش آماده کرده بود، شد.
کمی از ایستگاه پلیس دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد. اسم هیونجین کافی بود تا بلافاصله پاش رو روی ترمز فشاره بده و بی‌توجه به بوق‌های ممتد پشتش، تماس رو وصل کنه.
- الو هیونجین؟
- پس آزاد شدی هیونگ، خوشحالم.
- تو از کجا می‌دونی.‌.. به هرحال این مهم نیست، کجایی؟ باید ببینمت.
صدای خنده‌ی آروم پسر در میان صدای شدید باد تقریبا گم شده بود.
- من؟ جاییم که همیشه آرزوشو داشتم، تو بالاترین نقطه.
استرس و ترسی که بی‌دلیل به جونش افتاده بود، حتی نگه داشتن موبایل رو هم براش سخت می‌کرد.
- هیونجین فقط بگو کجایی، هیونگ‌ همین الان میاد پیشت.
- نه تو نباید بیای. تو هیچ وقت نباید بیای و قاطی باتلاقی که من ساختم بشی.
دوباره ماشین رو راه انداخت و به سمت خونه‌ی پسر حرکت کرد.
- هیونگ، چرا هیچ وقت ازم نپرسیدی برای چی آدم می‌کشم؟ چرا فقط بی‌حرف دنبالم کردی و به جای درست کردن اشتباهاتم از اون‌ها یک الگو ساختی؟
- چون نمی‌خواستم از دستت بدم. می‌ترسیدم اگه بگم نه ولم می‌کنی و من رو بین دنیای بدون خودت تنها می‌ذاری.
چند ثانیه به جز صدای باد هیچ چیز به گوش چانگبین نمی‌رسید و همین دلیل باعث شد سرعتش رو از قبل هم بیشتر بکنه.
- من ازت عصبانیم هیونگ، چه اون روزی که از اتاق رییس کمپانی بیرون اومدم چه وقتی که من رو کنار جسم خونی اون مرد دیدی و سکوت کردی. به اندازه‌ی تمام این روزها که با من بودی، ازت عصبانیم.
- می‌دونم منم از خودم عصبانیم هیون، همش میگم ای کاش یک جور دیگه اتفاق می‌افتاد اما همه چیز گذشته بیا برای آینده درست تصمیم بگیریم.
- آینده، ها...
زمزمه‌ی آروم هیونجین به قلبش چنگ می‌نداخت و چانگبین رو از قبل بیشتر ناتوان می‌کرد. ترافیک سئول در اون لحظه به بیشترین حد خودش رسیده بود؛ انگار تمام مرد شهر تصمیم گرفته بودن که از یک مسیر بگذرن و جلوی چانگبین برای رسیدن به پسرکش رو بگیرن. به پهنای صورتش اشک می‌ریخت و به صدای آروم هق‌هق هیون پشت تلفن، گوش می‌داد. چرا هر دو داشتن گریه می‌کردن وقتی کمی بعد می‌تونستن تو آغوش هم آروم بگیرن؟ چانگبین نمی‌دونست اما مثل اینکه هیونجین می‌دونست که ادامه داد.
- تنها کسی که بعد از فهمیدن اسپانسر داشتن من رفتارش تغییر نکرد، تو بودی. وقتی حتی لیدر گروه هم برای دادن پارت‌های بیشتر به من بهم پیشنهاد داد، تو ترجیح دادی به جای موندن تو اون گروه، یک مشت توی دهنش بزنی. راستش اون شب هم همه داخل اتاق بودن و بهم می‌گفتن چهره‌ و اندام زیبای من باید دیده شه نه تویی که شبیه یک خوک بزرگ و چاقی. می‌گفتن هیچ چیزی جز رپ کردن نداری اما من تمام خصوصیات آیدل بودن رو دارم و باید جایگزینت بشم...
کمی مکث کرد و با خنده‌ی ترسناکی ادامه داد، جوری که دلهره‌ی چانگبین رو بیشتر و فحش‌هایی که به تمام راننده‌های پیش‌روش می‌داد رو غلیظ‌تر می‌کرد.
- اون احمق‌ها فکر می‌کردن کسی هست که بتونه جایگزین تمام استعداد و جذابیت تو بشه. هیونگ تو هوایی بودی که من نفس می‌کشیدم، چطور جرأت می‌کردن جلوی من به تو توهین کنن؟!
- چی داری می‌گی هیون، تمومش کن این حرف‌ها رو...
- تو از برادرم بیشتر حمایتم کردی و از پدر و مادرم بیشتر بهم عشق دادی. تو تمام چیزی بودی که من داشتم، تو رویایی بودی که من از همون اولین روزی که باهات آشنا شدم، تو سرم داشتم. من تو رو نفس می‌کشم اما تو هیچ وقت متوجه نشدی. چرا هیچ وقت نفهمیدی که چقدر عاشقتم؟
بالاخره مسیر کمی باز شد و چانگبین با نهایت سرعت از بین ماشین‌ها لایی می‌کشید تا خودش رو به هیونجین برسونه و در همون حال جوابش رو داد.
- چون احمق بودم؛ من یک احمق واقعی بودم که تا الان متوجه احساسات تو نشدم، متاسفم که مثل برادرم دوستت داشتم نه معشوقم، متاسفم که جلوت رو نگرفتم و همراهت بودم، متاسفم که اجازه دادم به جای من سختی بکشی...
- هیونگ تا حالا به این فکر کردی که من رو ببوسی؟
چانگبین نفسش از جمله‌ی یهویی پسر بند اومد اما برای جوابش حتی نیاز به فکر کردن نداشت، با این‌حال سکوت کرد و هیونجین ادامه داد.
- تو کیم سویون رو بوسید، من رو نبوسیدی اما اون رو بوسیدی. تو واقعا آدم بدی هستی هیونگ.
- درست می‌گی پس بیا و این آدم بد رو تا می‌خوره بزن، باشه؟
-‌نه نیا! اون‌ها به تو شک کردن و ممکن بود رد اون تاکسی رو به زودی بگیرن، برای همین من یه مدت ازت دوری می‌کردم اما نگران نباش همه چیز رو درست کردم و اسم تو رو به طور کامل پاک کردم. تو الان به عنوان مقتول بعدیم شناخته میشی، یک قربانی و من اون قاتل وحشی که حتی به برادرش هم رحم نمی‌کرد. همه چیز عالی پیش می‌ره!
فاصله زیادی نمونده بود و چانگبین از این موضوع خوشحال بود. از میون گریه‌ها به سختی حرف زد.
- منظورت از این حرف‌ها چیه؟ فقط بیا و با هم فرار کنیم، یک جای خیلی دور اون وقت هرچقدر بخوای می‌بوسمت و بهت عشق میدم، فقط کار اضافه‌ای نکن باشه؟
- هیونگ تو خیلی زیبایی، خیلی با استعدادی. من به تمام کسانی که بهت نزدیک بودن، حسادت می‌کردم و از تمام کسانی که ازت بدشون می‌اومد، نفرت داشتم و برای همین همشون لایق مرگ بودن، به جز من و تو...
باز هم خنده‌ی آروم هیونجین و درد نشسته توی قفسه‌ی سینه‌ی چانگبین بود که فضای بینشون رو پر می‌کرد.
- اما دیگه من هم لایقش نیستم. برای نجات تو دیگه من هم نباید زندگی کنم... خداحافظ بهترین هیونگ دنیا، خدانگهدار عشق من.
چانگبین به سرعت ماشین رو کناری پارک کرد و از بین مردم گذشت تا به ساختمون برسه. اهمیتی نداشت که صورتش غرق در اشک و ظاهرش بهم ریخته‌ست. در اون لحظه هیچ چیز جز هیونجین اهمیت نداشت.
بلافاصله وارد ساختمون شد اما کمی از در بزرگ و شیشه‌ای دور‌ نشده بود که صدای برخورد چیزی به زمین و پشت بندش فریاد مردم، به گوشش رسید. جرأت چرخیدن و دیدن صحنه‌ی پشت سرش رو نداشت. پاهاش نمی‌تونست وزنش رو تحمل کنه و روی زمین سقوط کرد، به سختی نگاهش رو به سمت صدا چرخوند و دیدن تار موهای بلند و بلوند کافی بود تا صور اسرافیل برای چانگبین به صدا در بیاد و قیامتش از اون لحظه تا ابد ادامه پیدا کنه.
بعد از برملا شدن هویت قاتل، شخصیت هوانگ هیونجین تبدیل به منفورترین انسان کره شد و همه بدون فهمیدن هدفی که دنبالش بود، بابت خودکشیش ابراز شادی می‌کردن.
چانگبین به عنوان آخرین سوژه‌ی قاتل هنرمندها، تنها کسی بود که برای اون پسر اشک می‌ریخت و عذاداری می‌کرد. هنوز نتونسته بود مرگش رو هضم کنه؛ منتظر بود تا باهاش تماس بگیره و با خنده اسمش رو صدا بزنه اما‌ هیچ چیز جز تلفن همیشه خاموش نصیبش نمی‌شد. هیونجین با خودخواهی رفت و چانگبین رو با هزاران حسرت پشت سرش رها کرد.
کمپانی قدیمیشون هم دومین چیزی بود که مردم نسبت بهش خشم و نفرت زیادی به دل گرفتن؛ کمپانی به‌خاطر از دست دادن سه‌تا از آیدل‌هاش و بی‌توجهی به سلامتی و امنیتشون باعث شد که سهامش افت زیادی داشته باشه. تمام آیدل‌ها و هنرمندان که در کمپانی کار می‌کردن، قراردادشون رو فسخ و ازشون شکایت کردن و باعث متحمل شدن جریمه‌های نقدی زیادی شدن.
هیونجین قبل از مرگش راه موفقیت رو برای چانگبین صاف کرد. کمپانی‌ای که بزرگ‌ترین سد برای رسیدن به اهدافش بود و کسانی که ازش نفرت داشتن و سنگ جلوی پاش می‌انداختن رو کاملا نابود کرد و در نهایت با نشون دادن چانگبین به عنوان یک قربانی از سمت کسی که مثل برادرش می‌دونست، تبدیل به یک قربانی آسیب‌پذیر کرد که تمام مردم بهش اهمیت می‌دادن.
هیونجین جسم شکسته و روح سوخته‌ی چانگبین رو روی نوک قله گذاشت و خودش از همون‌جا پرواز کرد و حتی شاهد موفقیتی که خودش ساخته بود هم نشد.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now