درحالی که با پا روی زمین ضرب گرفته بود، عصبی به ساعت مچیش نگاه کرد. برعکس یک قانون نانوشته، اون عادت داشت ساعتش رو توی دست راستش بندازه! شاید با تغییر همین جزییات کوچیک میخواست نشون بده تا چه اندازه از سیستم کاپیتالیسم و ثابت حاکم بر دنیا متنفره و دقیقا به همین دلیل دنبال تغییرات بزرگتر بود؛ البته از تأخیر پسری که نیم ساعت از زمان اومدنش گذشته، حتی بیشتر از اون متنفر بود. صدای قدمهای تندی نگاهش رو بالا کشوند و روی چهرهی بیخیال پسر مومشکی مکث کرد.
این که هیچ شرمندگیای برای وقت نشناسیش نداشت، عصبانیترش میکرد. پسر با تخسی سرخوش خندید و هردو دستش رو پشت سر به هم قلاب کرد.
- مگه نشنیدی که میگن انتظار همه چیز رو شیرینتر میکنه؟
- اما برای من اینطور نیست!
سرش رو چرخوند و درحالی که به چشمهاش اشاره میکرد، با لحن عاقلانهای جوابش رو داد.
- پس باید دیدت رو به دنیا تغییر بدی.
بعد هم با قدمهای بلند، فاصله گرفت و با صدای بلندتری ادامه داد:
مینهو چشمهاش رو تو حدقه چرخوند. دربرابر این پسر هیچ چیز فایده نداشت، قطعا اون هیچوقت نمیتونست، وظیفهشناسی رو یاد بگیره.
نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد و پشت سرش به سمت دری که حالا فلیکس جلوش ایستاده بود، حرکت کرد. انگشتش رو روی سنسور کنار در گذاشت و درحالی که با دست دیگه سر پسر فضولی که تلاش داشت دید بهتری به صفحه کلید داشته باشه رو به عقب حل میداد، رمز رو وارد کرد. در با صدای بلند و جیغ مانندی باز شد و بوی خاکی که از عدم رسیدگی به اون مکان نشأت میگرفت، اولین چیزی بود که مشام حساس مینهو رو آزرد.
جلوتر از فلیکس به داخل اتاق قدم برداشت و چراغها بهطور هوشمند روشن شدن. صدای سوت بلندی که از پشت سرش شنید، نگاهش رو چرخوند به سمتش و با غرور به چهرهی متعجب پسر کوچیکتر خیره موند.
- این عروسکها رو ببین...
فلیکس با نگاهی مشتاقانه، سمت سلاحی که روی دیوار آویزون بود رفت و با دقت همه رو از نظر گذروند.
- باورم نمیشه شما خوشگلا تا الان اینجا قایم شده بودین، اوه خدای من چهقدر کیوتین...
مینهو دیگه از رفتار اغراقآمیزش کلافه شد پس به سمتش حرکت کرد، دستی که داشت برای لمس یکی از اسنایپها میرفت رو گرفت و غرولندکنان گفت:
- میشه اونجوری که با گربهها حرف میزنی، دربارهی اسلحهها هم حرف نزنی.
هرچند فلیکس به حدی توی دنیای پر از اسلحههای مرگبارش غرق شده بود که بعید میدونست چیزی شنیده باشه. درحالی که فریاد کنترل شدهای کشید، بیتوجه به حرفاش از کنارش گذشت.
با دقت فراوون کلت براق رو توی دستش گرفت و بهش خیره شد.
با چشمهای درشت شده، سمت مینهو چرخید و با لحنی که تعجب و بهت توی کلماتش بیداد میکردن، ادامه داد.
- هیچ میدونی چه جواهری رو اینجا قایم کرده بودی؟ برقش داره کورم میکنه، خدایا.
بعد گفتن این حرف تفنگ رو توی دستش چرخوند و به سمت مینهو نشونه گرفت. مرد با اخمی به سمتش قدم برداشت و مثل مادری که سعی داشت پسر بچهی شیطونش رو در قسمت اسباببازیهای فروشگاه کنترل کنه، دستش رو جلوی کلت گرفت و قبل از اینکه فلیکس بتونه یکبار دیگه از زیر دستش در بره، کلت رو سمت خودش کشید و سر جاش برگردوند.
- یکم آروم بگیر و مجبورم نکن از اینجا بندازمت بیرون...
فلیکس لبخند شیطونش رو روی لبش حفظ کرد؛ تنها کسی که در برابر این لحن و نگاه جدی، آروم میموند، خودش بود. دستهاش رو دور گردن پسر بلندتر حلقه کرد و درحالی که روی پنجهی پا میایستاد، سرش رو روی شونهاش خم کرد و با لحن آرومتری جوابش رو داد.
- مینهو هیونگ نیازی نیست عصبانی بشی.
- هروقت که تو بخوای، میتونم آروم و گوش به فرمان بمونم.
درحالی که خودش رو بیشتر بهش چسبوند، نگاهش رو بالا برد. مینهو با چشمهای خونسرد و تا حدی عصبانی به حرکاتش نگاه کرد. اگه زمان دیگهای بود، با این حرکات پسر شیطون، کنترلش رو از دست میداد و قطعا پایان مکالمشون به چیزی جز سکس ختم نمیشد اما حالا نه؛ امروز به جز مهارتش در تیراندازی، به هیچکدوم از مهارتهای دیگهاش اهمیت نمیداد.
خودش رو عقب کشید و به فلیکس که با لبخند کجی دست به سینه ایستاده بود، نگاه کرد.
- اگه اینطوره که فکر کنم بتونیم باهم کنار بیایم...
پروندهای که تمام مدت پشت شلوارش بود رو بیرون کشید. فلیکس باز هم سرک کشید تا محتویاتش رو ببینه؛ مینهو از این کارش متنفر بود و احتمالا برای همین همیشه تکرارش میکرد. برگهای بیرون آورد و جلوش گرفت. فلیکس با کمی مکث برگه رو گرفت و شروع به خوندنش کرد.
- خلاصش میشه کشتن یک عوضی، توی یک مهمونی که از سمت رییس جمهور تدارک دیده شده. کی اینقدر احمقه که همچین کاری رو انجام بده؟!
- شوخی میکنی دیگه، نه؟
مینهو به آرومی سرش رو به نشونهی منفی تکون داد که باعث شد فلیکس با خندهی عصبی، برگه رو مچاله کنه و با لحن تندی ادامه بده:
- تو حتی از چیزی که فکر میکردم هم احمقتری هیونگ.
برگهی مچاله شده رو جلوی چهرهی خونسرد مرد مو تیرهاش گرفت و با انگشت اشارهاش به بخش مهمونی رییسجمهور، اشاره کرد.
- میدونی این یعنی چی؟ یعنی امنیت صددرصدی...
بعد هم دو انگشتش رو به شکل تفنگ بالا آورد و نمایشی به پیشونی مینهو شلیک کرد.
- و پایان داستان ما...
پسر بزرگتر برگه رو از دستش کشید و کنار باقی پرونده گذاشت.
- خب یعنی باهام نیستی؟
فلیکس پوفی کشید و کامل دور خودش چرخید. نگاهش رو روی تمام تفنگهای روی دیوار چرخوند و در آخر روی چهرهی آروم و مطمئن مینهو متوقف شد.
- معلومه که باهاتم...
شونهای بالا انداخت و لبخند کج همیشگیش رو روی لبهاش برگردوند.
- چرا فکر کردی چنین هیجانی رو از دست میدم؟ من و مینهو هیونگ شریکای جنازه خاک کن همیم، درسته؟!
اینبار مینهو هم لبخند زیبایی زد که فلیکس شیفتهاش بود. این پسر خوب میدونست چطور باید اون رو دیوونه کنه. لب گزید و دستش رو دور کمر پسر شیطون و پرانرژی حلقه کرد و سمت خودش کشوند.
- پس بعد از تموم شدن اینکار، میتونیم دربارهی هزینهاش صحبت کنیم.
مینهو به لحن شیطون پسرک خندید و نچ بلندی گفت. روی موهای پسر کوچیکتر رو آروم بوسید و ازش فاصله گرفت. چند قدم به سمت دیواری که روش پر از اسنایپهای بزرگ و کوچیک، با رنگهای مختلف قدم برداشت و به یکی از گرونترین سلاحهای موجود ذر اتاق، اشاره کرد.
- کار کردن باهاش رو بلدی، درسته؟
- خودت چه فکری میکنی؟ Barrett M82 یکی از قویترین اسنایپهایی که تا الان ساخته شده. یک تک تیرانداز تنها در صورتی میتونه ادعا کنه بهترینه که با این حرومزادهی سکسی، عشق بازی کرده باشه.
توصیفات فلیکس از سلاح قطعا عجیبترین بخش کار کردن باهاش بود؛ وگرنه تواناییش برای هیچکس حرفی باقی نمیذاشت و این عجیب غریب بودنش، برای مرد جدی و خشنی مثل مینهو خیلی دوستداشتنی بهنظر میرسید. پسر بلندتر سر تکون داد، اسلحهی نسبتا سنگین رو بلند کرد و سمتش گرفت؛ برق چشمهای فلیکس، دقیقا مثل همون پسر بچه بود که بعد از کلی گریه کردن، بالاخره به اسباب بازی موردعلاقهاش رسید. با لذت توی دستش تنظیم کرد و با یک چشم از داخل اسکوپ به دورترین نقطهای که در دسترس بود، خیره شد. لبخندش رو با گزیدن لبهاش کنترل کرد و اسنایپ رو کنار پاش گذاشت و با نگاه مشتاق به مینهو خیره شد.
- خب کی باید بریم؟
مینهو موهای پسر رو به هم ریخت و به پروندهی دستش اشاره کرد.
- دو روز دیگه. اتاق هتلی که به اونجا دید کامل داره، برات آمادهاس...
بیتوجه به قطع شدن حرفهاش سرش رو تکون داد.
- درسته، بوم و به محض تموم شدن کارت، هیچ بازیگوشیای ازت نمیخوام؛ مستقیم باید بری سمت ماشینی که برات آماده کردم. فلیکس مأموریت به هیچ جام نیست، فراموش نکن تو در اولویتی...
لبخند فلیکس واقعیترین لبخندی بود که در تمام اون ساعات روی لبهاش نشسته بود. اون مرد باعث میشد، احساس باارزش بودن بکنه. حسی که با حرفهاش بهش میداد، شیرینتر از هرچیزی بود که تا الان تجربه کرده.
گاهی با خودش فکر میکرد، اگه زودتر پا توی زندگی مینهو میذاشت شاید زندگی آرومتری رو تجربه میکردن اما به خوبی میدونست که ممکن نبود. سیاهی زندگی این مرد مرموز به حدی ترسناک بود که تنها آدمی که با خود شیطان همقسم شده باشه، میتونست توش دووم بیاره پس فلیکس بدون تبدیل شدن به چیزی که الان هست، احتمالا هیچوقت نمیتونست اون رو ببینه.
- اما من یاد گرفتم که انجام شدن کار از همه چیز مهمتره.
مینهو با اخمی دستش رو پشت گردن پسر گذاشت و سمت خودش کشید؛ این حرکت یهویی، باعث شد اسلحهی سنگینی که هنوز اسیر دستهای فلیکس بود با صدای بلندی به زمین بخوره ولی مینهو بیتوجه به اون سرش رو نزدیکتر آورد.
- برام مهم نیست کی همچنین مزخرفی گفته، بدون تو هیچ مأموریتی هم باقی نمیمونه چون تو مهمترین بخش برای اینکار... و منی! فهمیدی؟
- فهمیدم، هرچی رییس بگه.
با طمأنینه از پسرکی که برخلاف هیکل ریزهاش زبون تند و تیزش همیشه شگفتزدهاش میکرد، جدا و پشت بهش مشغول بررسی پرونده شد. پسر تمام مدت به شونههای پهن مرد خشن روبهروش خیره شد؛ اولین شب ملاقاتشون احتمالا یکی از عجیبترین آشناییهایی بود که در تمام تاریخ رخ داد و بعد از اون انگار که وجود هردوشون در زندگی هم دیگه از قبل مقدر شده بود. هر دو برای کشتن یک نفر در یک مکان با هم برخوردن و قاعدتاً اولین تصورشون از هم این بود که یکیشون دشمنه اما بعد از یک مبارزهی نفسگیر بین قاتلی که در مبارزات نزدیک رقیب نداره و تک تیرانداز فرز و حیلهگر، متوجه شدن که برای یک هدف یکسان اونجا حضور دارن. روزهای خاصتر از آشناییشون رو گذروندن و حالا این بعد از اون برخورد که شاید بخشی از یک فیلم اکشن و تخیلی بود، مرد به غیرقابل انکارترین حقیقت زندگیش تبدیل شد. وجود تاریک و سنگینش تنها روشنایی دنیای فلیکس بود. کسی که روزی از همه گذشت، تصور نبود مردی مثل اون هم کافی بود تا تموم وجودش رو بلرزونه. مینهو به شکل ترسناکی، تبدیل به تمام دنیای فلیکس شده بود و برخلاف گذشته پسر نمیتونست اون حضور رو یک نقطه ضعف بدونه.
روی پنجه پا نشست و درحالی که تفنگ بزرگ رو بلند میکرد، با لبخندی که کنترلی روش نداشت، زمزمهوار گفت:
- گاهی خیلی قشنگ صحبت میکنی رییس...