«اين نوشته داراى صحنههای دلخراش و خشونت فیزیکی است و براى روحيات حساس توصيه نمیشود.»
"چهار سال قبل، ساعت 11:20 نیمه شب"
مردی که تمام مدت با لیوان ویسکیش بازی میکرد، تمام توجهش رو جلب خودش کرده بود و ناخودآگاه قدمهاش رو به همون سمت چرخوند.
بار برخلاف همیشه، خلوت بود و هیچ سرگرمی جز تازهوارد مجهول نداشت. روی آرنج دستش به کانتر تکیه داد و سرش رو سمتش خم کرد.
- هی خوشتیپ، تنهایی؟
مرد بدون نگاه کردن بهش یک جرعه از نوشیدنیش رو سر کشید اما هیونجین از رو نرفت و همزمان که قوسی به کمرش میداد تا راحتتر به سمتش خم بشه، ادامه داد:
- خب شانس آوردی که منم تنهام پس میتونیم با هم وقت بگذرون...
با حس نشستن دست داغی روی باسنش، نگاهش رو به سمتش چرخوند. بوی الکل و عطر پگاسوس روی تن اون مرد، بیش از حد تهوعآور بود. آهی کشید و با لبخند گشاد اما مصنوعی، دستش رو روی دست مرد گذاشت.
- آقا، این باسن صاحب داره...
زیر چشمی به غریبهی جذاب نگاه کرد اما باز هم بدون واکنش به لیوانش خیره شده بود. مرد با لودگی خندید و سر چاقش که به لطف گردن کوتاهش، انگار به بدنش وصل بود، اطراف چرخوند و گفت:
- من که کسی رو نمیبینم پس نظرت چیه چندتا ستون بیشتر توی خودت جا بدی؟
شوخی بیادبانهی مرد، عصبیش کرد اما با خندهای بلندتر، روی پاهای کوتاهش نشست.
- بستگی داره که اون ستون راضی کننده باشه یا نه!
مرد سرش رو بین فاصلهی گردن تا شونهی لخت و خوشبوش مخفی کرد و از بین نفسهای تندش، لب زد:
- مطمئن باش هرزهای مثل تو رو راضی میکنه.
هیونجین عوضیای زیر لب گفت و دستش رو بین موهای کوتاهش برد. با تمام حرصی که از رفتارش داشت، بهشون چنگ زد و با انداختن وزنش روی اون هیکل گنده، هر دو روی زمین افتادن؛ البته پسر با وجود اون کپهی چربی زیرش، اتفاقی براش نیفتاد اما فریاد مرد ثابت کرد که چندان هم نظر نیستن.
بلافاصله ازش جدا شد و با مشت محکمی به صورت کریهش کوبید. یک نفر از پشت، یقهاش رو گرفت و از روی بدن مرد بلند کرد. هیونجین مچ دستی که از پشت گرفته بودش رو گرفت و همزمان با بدنش به جهت مخالف چرخوند؛ به محض شل شدن دستش، با زانوش ضربهی کاری بین پاهای فرد مجهول کوبید که با نالهی ضعیفی روی زمین افتاد. دو نفر دیگه نزدیکش شدن اما قبل از این که بتونه عکسالعملی مبنی بر فرار نشون بده، موهاش به سمت پایین کشیده شد. آخ بلندی گفت و به خوک چاقی که موهای نازنینش رو بین انگشتهاش گرفته بود، نگاه کرد.
- هرزهی حرومزاده. بهت میفهمونم در افتادن با من یعنی چی!
هیونجین سعی کرد مقاومت کنه اما سه مرد دیگه اطرافش بودن و در حالت آماده باش، بهش خیره شده بودن. حسابی گند زده بود و بدون سنجیدن وضعیت، عمل کرد و حالا قرار بود یک کتک جانانه بخوره. چشمهاش رو بست و منتظر بود دست بالا رفتهی مرد روی صورتش فرود بیاد اما این فاصله خیلی طولانی شد پس لای چشمهاش رو کمی باز کرد و به منظرهی روبهروش چشم دوخت. غریبهای که جذابیتش توجهش رو جلب کرد، دست چاق مرد منحرف رو گرفته بود و با جدیتی که صورتش رو ترسناکتر میکرد، به سه بادیگاردش خیره شد.
- تو کی هستی؟
مرد زیر چشمی به اون خوک چاق خیره شد و گفت:
- عزرائیلت!
و بعد با آرنجش یک ضربهی سریع به گردن و راه تنفسی مرد زد. مرد با خرخر به گلوش چنگ انداخت و روی زمین افتاد اما هیونجین در اون لحظه به جذابیت و گیرایی اون صدا فکر میکرد. غریبهی مرموز، دستش رو جلوی پسر حواسپرت گرفت، اون رو پشت سرش هدایت کرد و با لگد، یکی از بادیگاردها رو روی زمین انداخت. هیونجین از کانتر گرفت تا از شدت شوک، روی زمین نیفته و نگاهش رو به منحرفی که بیحرکت جلوی پاش افتاده بود، کشوند. باورش نمیشد که با یک ضربه اون فرد رو کشت و حالا افتاده بود به جون پنج مرد- کسی که هیونجین بین پاهاش کوبیده بود، به سختی خودش رو جمع کرد تا دربرابر مهاجم دوم هم مقاومت کنه- که ازش درشت هیکلتر بودن اما به راحتی یک پشه اونها رو زیر پاهاش له میکرد.
- لعنتی، اون زیادی جذابه!
مشت سنگینش رو به شکم آخرین مرد کوبید که روی زانوهاش فرود اومد و بلافاصله به سمت هیونجین که با نیشخند بهش خیره شده بود، چرخید. برای یک لحظه به این فکر کرد که اون شخص مزاحم قطعا روانیه اما بیتوجه بهش، از کنارش رد شد تا مردی که برای کشتنش تا اینجا اومده بود رو از روی زمین بلند کنه. پسر قد بلند بلافاصله سمت دیگهاش ایستاد و دستهای سنگینش رو بلند کرد.
- هی بذار کمکت کنم.
مینهو زیر چشمی ظاهر شیک و نسبتا گرون پسر رو از نظر گذروند و زیر لب گفت:
- من همین الان شیش نفر رو ناکار کردم. ازم نمیترسی؟
هیونجین نچی گفت و با سر، به بارمن پشت میز اشاره کرد.
- مگه اون ترسید که من بترسم؟
مینهو به بارمنی که از افراد خودشون بود و تمام مدت با سر پایین مشغول پاک کردن لیوانها بود، نگاه کرد و بعد سرش سر سمت پسری که با تخسی دستها رو بالا نگه داشته بود، چرخوند. آهی کشید و بیحرف اما اخم عمیق، جنازهی مردی که با اون ضربه راه تنفسیش رو بسته بود، از روی زمین بلند کردن و با راهنمایی بارمن، از در پشتی خارج شدن. جنازه رو داخل صندوق عقب، روی یک پلاستیک بزرگ که داخلش پهن بود، گذاشتن و مینهو پلاستیک رو روی بدن چاقش کشید. بعد از بستن در، دوباره با مزاحمی که نقشههاش رو به هم ریخت، هم کلام شد.
- دیگه برو پی کارت، از اینجا به بعد بهت ربطی نداره.
ازش دور شد و به محض این که سوار ماشینش شد، استارت زد اما قبل از این که حرکت کنه، در سمت دیگه باز شد و پسر با پررویی سوار شد. درحالی که کمربندش رو میبست، با لبخند پررنگی به راننده نگاه کرد.
- برای دفن کردنش هم کمک میخوای، من هم بهت لطف میکنم و همراهت میام.
- از ماشین...
هیونجین به داشبورد ضربهای زد و بین حرفش پرید.
- زودتر حرکت کن، ممکنه جنازه بو بگیره.
مینهو مدتی بیحرف بهش خیره شد و کلافه ماشین رو به حرکت درآورد.
.
.
.