Different Like You (Chanho)

41 5 0
                                    

"اسم من لی مینهوئه، یک قهرمان کلیشه‌ای توی کشوری که ازم متنفره. ده سال پیش تحت یک آزمایش زیرزمینی بدنم لونه‌ی یک عنکبوت رادیواکتیوی شد که مشابهش زمانی یک پسر معمولی توی نیویورک رو نیش زد. قصدشون ساختن نمونه‌های بیشتر از مردعنکبوتی واقعی بود اما بعد از جذب تخم توی بدنم، به جای چندین نمونه یک مورد آزمایشگاهی شکست خورده داشتن که قدرتش براشون غیرقابل اندازه‌گیری بود. به عنوان کودکی که مورد هجوم نیروهای ناشناخته‌ی درونی قرار گرفت، کنترلی روی اعمالم نداشتم. همین موضوع باعث شد ناخواسته یک انفجار الکتریکی بزرگ به وجود بیارم و کل کشور تا روزها بدون نور باقی بمونه. متوجه شدی چرا همه ازم متنفرن و خودم از همه بیشتر از خودم متنفر؟
مهم نیست چقدر تلاش کنم یا اشتباهاتی که در گذشته رخ داده رو جبران کنم، هیچ وقت قرار نیست تصویری که ازم ساخته شده، از بین بره. اون‌ها تونستن ونوم رو ببخشن یا ترسشون در برابر هالک رو از بین ببرن. تونستن به کسانی تکیه کنن که هیچ اهمیتی به کشته شدن چندتا سیاهی لشکر نمی‌دادن اما من رو نبخشیدن.هیچ کس نگفت من فقط دوازده سالم بود و برای اون آزمایشات وحشیانه، خیلی جوون بودم. مردم به چیزی که پشت سر گذاشتی توجه نمی‌کنن اون‌ها تمایل بیشتری به دیدن تصویری که ازت ساختن نشون میدن و تصویر من با خونی که عامل ریخته شدنشون بودم، کاملا مخدوش شده.
البته همه اینجوری نبودن. خبرنگار فضولی که با دوربینش همه جا تعقیبم می‌کرد، با چشم‌های متفاوتی بهم خیره می‌شد. فکر می‌کنم برای همین بود که قلبم رو بهش باختم. زمانی که حتی پیتر پارکر، قهرمان دلسوزی که نه تنها نیویورک بلکه کل دنیا بهش مدیون بودن هم از قبول کردن ماهیت من سر باز زد و من رو یک اشتباه غیرقابل کنترل توصیف کرد، اون خبرنگار نگاهش رو از روم برنداشت. شبیه یه سناریوی برعکس از یکی از قهرمانی‌های مرد عنکبوتیه، نه؟ فقط این‌بار پسر در انزوا و تنهایی که نفرت کل دنیا رو به دوش می‌کشه، توسط فلش دوربین یک فرد دیگه شکار شد. به اندازه‌ی مردعنکبوتی اصلی با استعداد نبودم که به وسیله‌ی چیزی که وحشیانه بهم داده شده، درآمدزایی کنم ولی به حدی بخشنده بودم که بذارم تنها طرفداری که کنارم داشتم، بهترین تصویر رو ازم برای خودش ثبت کنه. احتمالا همین توهماتم بودن که باعث شدن جرأت پیدا کنم و با هویت واقعیم بهش نزدیک بشم. فکر کنم انتظار داشتم همون‌طور که به مرد زیر نقاب تقلبی خیره می‌شد، بهم نگاه کنه اما بی‌تفاوت از کنارم گذشت و حتی اجازه نداد اتفاقی چشم‌هامون به هم بیفته.
آه تمام زندگیم با لحظات شرم‌آور پر شده.
می‌تونم تا زمانی که تمام انگشت‌های دست مردم سئول تموم بشن، از این اتفاقاتی که آرزو کردم گالاکتوس همون لحظه من و تمام سیاره رو ببلعه، نام ببرم. پیتر پارکر راست می‌گفت، من یک اشتباه خجالت‌آورم که نه می‌تونستم توی زندگی واقعی قدمی بردارم نه در بین قهرمان‌ها جایی داشته باشم و حتی اونقدری قدرتمند نبودم که بتونم به عنوان یک دشمن بزرگ، به راحتی انسان‌ها رو بکشم.
دومین بار طی یک تصمیم احمقانه‌تر، درحالی که لباس قرمزی که تلاش زیادی داشتم با ساختن یک نمونه‌ی کامل از مردعنکبوتی دوست‌داشتنی، تصویر بهتری از خودم توی ذهن بقیه بسازم و به جاش یک متقلب به شمار رفتم، باهاش برخورد کنم ولی از این که با یک لبخند بزرگ جلوم دست و پاش رو گم کرد، خوشحال نشدم. اونجا برای اولین بار متوجه شدم هرچقدر چهره‌ی زیر این ماسک دوست نداشتنیه، فرد بدون اون، از این هم بدتره‌. احتمالا اگه این ماسک مسخره رو در بیارم باز هم با بی‌تفاوتی نگاهش رو ازم بگیره.
- تو... یک‌بار من رو نجات دادی و من همیشه می‌خواستم ازت تشکر کنم.
زمانی که با ناامیدی قصد داشتم مثل همیشه توی تاریکی مخفی بشم، با صداش سرجام خشکم زد. آدم‌های زیادی رو تا به حال نجات دادم هرچند اشخاصی که ممکنه ازم ممنون باشن، به سختی به اندازه‌ی انگشت‌های دستمه‌.
- ده سال پیش، بعد از اولین انفجار الکتریکی به لطف اون تاریکی تونستم از آزمایشگاهی که برای ساختن افرادی با قدرت‌های خاص بودن، فرار کنم. از زمانی که فهمیدم عامل اون اتفاق تویی، می‌خواستم ببینمت.
لبخندش بیش از حد صادقانه بود و ناخودآگاه باعث شد گاردم رو نسبت بهش زمین بذارم. البته تقصیر من نبود. هیچ‌کس بابت انجام کاری، خصوصا یکی از سه انفجار بزرگ، اینجوری ازم تشکر نکرده بود.
- تو هم قدرت ویژه داری؟
- نه...
برعکس لبخند بی‌ریاش، چشم‌های گناه‌کاری داشت. انگار حقیقت بزرگی رو توی خودشون جا داده بودن و با بی‌شرمی دروغ تحویل کسی که به گفته‌ی خودش زندگیش رو مدیونش بود، می‌داد.
- افراد کمی مثل تو می‌تونن سالم از اون آزمایشگاه‌ها بیرون بیان. تو فوق‌العاده‌ای.
گول تملقش رو خوردم و با خجالت خندیدم.
- تو مثل جسیکا درو، از اشعه‌ی الکتریکی استفاده می‌کنی هرچند قدرتش خیلی بالاتره، بعلاوه مثل عنکبوت رگال، پرش بلند و قدرتمندی داری. این‌ها باعث می‌شن بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی، خاص باشی.
شناختی که ازم داشت، متعجبم نکرد ولی باعث خوشحالیم شد. نمی‌تونم توصیف کنم تا چه حد خوشحال بودم و چقدر ساده‌لوحانه در برابرش رفتار کردم. کریستوفر، پسر آروم اما پرهیجانی بود و همین تفاوت بدیهی در رفتارش باعث شد هربار بیشتر از قبل جذبش بشم تا جایی که خودم جلوش نقابم رو درآوردم و برای اولین بار به کسی جز مرد افسرده‌ی داخل آینه، چهره‌ی زیرش رو نشون دادم. نمی‌دونم ناامید شد یا فقط جا خورد، شاید انتظار یک پسر کم سن و ناپخته رو نداشت ولی در هر صورت بلافاصله خودش رو جمع کرد و اون لبخند آروم رو روی صورتش برگردوند. خیلی زود نگاهش به لی مینهو، به همون زیبایی شد که به قهرمان ناجیش چشم می‌دوخت و خیلی زود من خام اون نگاه شدم.
درحالی این نامه رو برای تو می‌نویسم که بدنم به سختی تحمل نگه داشتن این خودکار رو داره. زمانی که به اون مرد و لبخندش اعتماد کردم تا پا داخل محدوده‌ی امنم بذاره، بزرگ‌ترین ضربه رو ازش خوردم. نمی‌تونستم مستقیم با پیتر پارکر ارتباط داشته باشم پس لطفا این کار رو به جا من بکن. مادر تو، اسپایدروومن، احتمالا تنها کسی بود که با مهربونی همراهیم کرد. شاید چون تا حدودی گذشته و قدرت‌های مشابهی داشتیم و حالا تو به عنوان پسرش باید این راه رو ادامه بدی.
کریستوفر، همون عکاس دردسرساز با لبخند مهربون و چشم‌های حیله‌گر آخرین وارث مورلانه. مردی که به دنبال تغذیه از تمام مردم اطرافش، به خصوص من بود. نمی‌دونم چرا تا زمانی که پا به خونه‌ی من بذاره برای نشون دادن هویت واقعیش صبر کرد؛ راستش هیچ تصوری از چیزی که توی ذهن پیچیده‌اش هست، ندارم اما این رو می‌دونم که قدرتش برای نابود کردن چیزی که من نتونستم کافیه. نجات دادن من فایده‌ای نداره، فقط از چیزی که بهت محول شده به خوبی مراقبت کن چون من یک‌بار دیگه هم شکست خوردم و چه پایان دلگیری بود برای کسی که آرزو داشت روزی اسمش با خوشحالی فریاد زده بشه."
- تموم شد؟
حس می‌کرد اگه گردنش رو بلند کنه، تمام مهره‌هاش در هم می‌شکنن با این حال به سختی سرش رو بالا گرفت و به نگاه تیره و خالیش خیره شد.
- نوشتن این نامه و ارسالش برای جری، چه فایده‌ای برای تو داره؟
کریستوفر با نیشخندی که حالا بیشتر از لبخندی که بارها در نامه ازش یاد شده بود، به چهره‌ی دریده‌اش میومد، بهش نزدیک شد. موهای روشنش به قرمزی خون پوشونده شده و چشم‌هاش با بی‌پروایی خیره‌ی نگاهش بودن. پسر خاصی که از زمان به دست آوردن قدرت‌هاش، در عذاب بود باز هم گستاخانه سعی می‌کرد در برابرش مقاومت کنه اما چه حیف که به اندازه‌ی ذره‌ای در مقابل طوفان عظیمی به نام کریستوفر بود.
- پسر خوبی بودی و آخرین خواسته‌ام رو هم عملی کردی پس دیگه دخالت نکن.
- در برابر اونجرز هیچ شانسی نداری.
پوزخند مینهو با اعتمادبه‌نفسی کاذب اجین شده بود و باعث خنده‌ی هیجان‌زده‌ی کریستوفر شد. نامه از روی زمین برداشت و بین انگشت‌هاش فشرد. بوی ضعیف عطر این پسر با وجود زخم‌های کوچیک و بزرگی که خودش عاملشون بود، هنوز هم مست‌کننده بود.
نامه رو جلوی صورتش تکون داد و درحالی که هنوز هم تاثیرات خنده روی صورتش هویدا بود، ادامه داد:
- درسته، برای همین ازت خواستم این نامه رو برام بنویسی. اون‌ها باید از رفتنم آگاه باشن، باید بفهمن من چقدر خطرناکم تا همگی دور هم جمع بشن. آخه می‌دونی؟ کشتن همشون یک‌جا راحت‌تر از یکی یکی سراغشون رفتنه.
بلوف می‌زد. تا این حد رو می‌تونست تشخیص بده ولی برای بلوف زدن هم بیشتر از چیزی که لازمه اطمینان داره پس حدسش رو به زبون آورد.
- خود مورلان برمی‌گرده؟
- نه فقط مورلان، کل خانواده قراره بیان.
چند قدم ازش فاصله گرفت اما با کمی مکث دوباره به سمتش چرخید و گفت:
- احتمالا همه فکر می‌کنن مردی پس همین‌جا بمون. تا الان که سعی کردی دنیا رو نجات بدی، همه ازت متنفر بودن پس این‌بار خودخواه باش و به جای کارهای بیهوده، جون خودت رو نجات بده.
مینهو تا زمان رفتن مرد، بهش خیره موند. به خوبی معنی پشت اون جمله رو می‌دونست هرچند اگه می‌خواست هم با آسیب‌های جسمی که دیده، تا مدتی همین‌جا زمین‌گیر شده بود. به سختی بالا تنه‌اش رو تکون و به دیوار سنگی پشت سرش تکیه داد. اوضاع خوب نبود. بیرون از این خونه نبرد وحشتناکی شروع می‌شد و مینهو از اینجا شاهد از بین رفتن افرادی می‌شد که زمانی اون رو طرد کردن. حالا فرصتش رو داشت تا تبدیل به دشمنی بشه که کل دنیا رو به زانو درمیاره ولی انسانیت درونش مثل کودکی که در اوج هیجانات محکوم به سکوت شده، بی‌تابی می‌کرد تا وجدانش رو یک‌بار دیگه از خوابی که آگاهانه درونش غرق شده، بیدار کنه.

Oneshot (Stray Kids)Where stories live. Discover now