3

916 122 17
                                    

مچ‌های خونیم رو توی دست‌هاش گرفت که من با سرعت و بی توجه به درد و سوزشش، دستم رو کشیدم. اخمی کرد و من ترسیدم از فکر شکنجه‌ی جدیدی که ممکن بود دوباره به ذهنش خطور کنه.

ـ اصلا دلم نمی‌خواد یه جنازه‌ی بدون دست بیفته رو دستم پس برای من ناز نکن چون نتیجش میشه عفونت مچ‌هات!

این رو گفت و خودم خوب می‌دونستم منی که هنوز ترس توی بند بند وجودم رسوخ کرده بود و بدنم می‌لرزید، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم ناز کردن بود.
چشم بستم که دوباره صدای فریادم توی گوشم پیچید. میون چاه بودم و چیزی نمونده بود تا صدای خرد شدن استخون‌هام رو بشنوم که انتهای طناب از بالای چاه کشیده شد، محکم بودن طناب دور دست‌هام با اینکه بدجوری جراحت مچم رو بیشتر کرد و به خونریزی شدیدی انداختش، اما جونم رو نجات داد.
وقتی که شکارچی کثیف منو از چاه بیرون کشید دیگه توانی توی تن و روحم نمونده بود تا سیلی بزنم بهش تا شاید نیشخندش توی صورتش پودر می‌شد و از بین می‌رفت.
صدای ملودی آروم ویالون توی سالن پخش شد، همچین آلارم گوشی‌ای به این شیطان نمیومد. موبایلش رو از جیبش بیرون آورد و بعد از اینکه نگاه کوتاهی بهش انداخت از جا بلند شد.

ـ دست‌هاش رو ببند تا برگردم.

این رو خطاب به غول گوشه‌ی سالن گفت و بعد از کلبه خارج شد. غول بهم نزدیک شد و جلوم نشست. نگاهش نکردم. دست‌های بزرگش رو جلو آورد و مچم رو توی دست گرفت. دردی که توش پیچید چهره‌ام رو جمع کرد. بتادین توی جعبه رو بیرون آورد و روی دست‌هام ریخت.
آخی گفتم و سوزش دستم فشار روحم رو دوباره به انتها رسوند که اشک‌هام سرازیر شدن. لبم رو به دندون گرفتم تا هق هقم رو خفه کنم که اون حرکت دست‌هاش رو ملایم‌تر کرد.
باند رو به آرومی دور دست‌هام پیچوند و من نگاهش کردم. نگاهم کرد. عجیب بود این حرکات ملایم از غولی که می‌خواست منو توی آب خفه کنه.
باند رو محکم کرد و همه‌چیز رو دوباره توی جعبه گذاشت. دست‌هام رو توی بغلم جمع کردم و سرم رو به پایه‌ی صندلی چوبی تکیه دادم.

ـ تو اسم داری؟

بی اونکه نگاهم کنه جعبه رو برداشت و ایستاد.

ـ اصلا می‌تونی حرف بزنی؟

نگاهم کرد. توی چشم‌هاش چیز عجیبی دیدم. چیزی برخلاف هیکل زمخت و بزرگش. حالا که بیشتر دقت میکردم چندان هم هیکل غیرطبیعی‌ای نداشت اما از همه‌ی کسایی که توی زندگیم دیده بودم با اختلاف بزرگتر بود. سوال دومم رو هم بی پاسخ گذاشت و اون هم از کلبه خارج شد.
آه عمیقی کشیدم و چشم بستم. قرار بود تا کجا به نابود کردن من ادامه بده اون هیونجین شکارچی؟

___

ابروهام رو بالا انداختم و چشم دوختم به مینهو:

ـ چی میگه برادرت؟

- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹Where stories live. Discover now