نفرتی که حالا توی قلبم حس میکردم خیلی بیشتر از زمانی بود که از اون و پدرش بهخاطر قتل پدرم نفرت داشتم. انقدر نفرت داشتم که میدونستم اگه الان بیونگهی پیش روم بود بیمعطلی میکشتمش. وجودش نحس بود. وجودش روی زمین فقط اکسیژن رو هدر میداد. اون آشغال مردن براش واجب بود. ماشین که جلوی خونه نگه داشته شد با دلتنگی نگاهم رو به در دوختم. صدای مینهو باز هم بلند شد:
- طول کشید تا هیونجین سم بدنش رو دفع کنه. مشکل این بود که حتی برای خواستن مواد هم دم نمیزد. فقط گاهی از درد سرخ میشد. انقدر سرخ میشد که همه فکر میکردیم تا چند ثانیهی دیگه مغزش سکته میکنه.
نگاهش کردم، دلم نمیخواست بشنوم. فقط میخواستم ببینمش.
- فلیکس، میدونم هیچ چیز بین تو و هیونجین عادی نبوده و نیست. اما الان تنها امید ما تویی. هیونجین هیچ چیز برای از دست دادن نداره غیر از تو. تو تنها کسی هستی که میتونه به خاطرت بلند شه و برای خوب شدن تلاش کنه.
ماشین داخل ویلا شد. در رو باز کردم و پیاده شدم. کای جلوی در منتظر بود. دست خودم نبود که نتونستم سلامش رو جواب بدم. وارد ساختمون که شدم کمی نگاهم رو چرخوندم تا متوجه بشم مقصدم الان باید اتاق هیونجین باشه. دست چانگبین روی شونهام نشست و من حتی جون جواب دادن نگاه پر محبت غول مهربونم رو هم نداشتم.
از پلهها بالا رفتم و جلوی در اتاقش ایستادم. نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم. بالاخره دیدمش؛ روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش رو بسته بود. جلو رفتم و تک تک اجزای چهرهاش رو از نظر گذروندم. به وضوح لاغر شده بود. هیونجین شکسته بود و اینو میشد به راحتی فهمید.
دستم رو روی تخت گذاشتم و روی صورتش خم شدم. دلم تنگ شده بود برای زورگوییهاش، برای ابراز علاقههای خودخواهانهی مختص خودش، دلم برای همه چیزش تنگ شده بود.
چشمهاش که باز شد نگاهم خیرهی قهوههای خوشرنگش شد و بیحسی نگاهش تنم رو یخ زد. سرم رو عقب کشیدم و از جلوی دیدش کنار رفتم. نگاهش بیتوجه به من به سقف بود و انگار اصلا منو ندیده بود. لبهام رو با زبون تر کردم و صداش زدم:- هیونجین.
انگار روح بودم که حتی صدام رو هم نمیشنید. گوشهی تخت نشستم و دستم رو آروم روی گونهاش کشیدم.
- من اینجام.
عکسالعملی نشون نمیداد. صورتم رو به صورتش نزدیک کردم و گونهام رو به گونهاش چسبوندم.
- قرار نبود فاصله بشه. قول دادی فاصله نشه.
خودش رو کنار کشید و از روی تخت بلند شد. مبهوت سر پایین موندهام رو بالا آوردم و خیرهاش شدم. داشت به سمت سرویس گوشهی اتاق میرفت و من باورم نمیشد نزدیکیمون هیچ تاثیری روش نداشته باشه. هیونجین واقعا منو نمیدید. دوباره صداش زدم. در سرویس رو که باز کرد ناامیدانه لب زدم:
YOU ARE READING
- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹
Fanfiction「 منو با اسمهای مختلفی صدا میزنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 ꪻ 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍 - 𝖢𝗋𝗂𝗆𝖾 - 𝖣𝗋𝖺𝗆𝖺 - 𝖣𝖺𝗋𝗄 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 𝗨𝗽 : 𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽 𝗢𝗿𝗶𝗴...