37

999 137 72
                                    

اون روز کای داخل خونه پا نذاشت. تا شب توی ماشینش نشست و تا زمانی که خود هیونجین سراغش نرفته بود بیرون نیومد. به همه‌ی بچه‌ها هم زنگ زده بود تا مبادا به خونه بیان و این نشون می‌داد همه فهمیده بودن. البته کای با غرغر کردن و منت گذاشتن‌هاش اجازه‌ی خجالت کشیدن رو به من نداده بود و تا چند روز مدام به هم می‌پریدیم و کلکل می‌کردیم. صبحش‌ هم جیسونگ با انبه اومد و با دیدن چشم‌های گرد شده‌ی من اسم کای رو آورد. بماند که تا گاز محکمی از بازوی کای نگرفتم آروم نشدم.
اما در انتها هیونجین با تشری کوتاه هممون رو سر جا نشوند. هیونجینی که قلب منو هرلحظه بعد از اون رابطه بیشتر و بیشتر مال خودش می‌کرد و این دقیقا همون هدفی بود که داشت. حالا خیالش راحت شده بود که تمام و کمال مال خودشم. حالا که روح و جسمم رو باهم به تسخیر خودش درآورده بود آروم گوشه‌ای ایستاده بود.
صدای زنگ تلفن که توی خونه پیچید منو از مرور روزهای اخیر بیرون کشید. نمی‌دونستم چرا هیچ‌کس تماس رو جواب نمی‌داد و عاقبت خودم مجبور شدم به سمت تلفن برم. گوشی رو برداشتم.

- بله؟

صدایی از پشت خط نیومد و من دوباره بله گفتنم رو تکرار کردم. بعد از چند ثانیه صدایی که توی گوشی تلفن پیچید نفسم رو حبس کرد:

- به به همسر شکارچی. چه خوب شد که خودت جواب دادی.

نگاهم رو به اطراف چرخوندم. هیچ‌کس نبود که تلفن رو به سمتش بگیرم و خودم رو از عذاب شنیدن صداش راحت کنم. غریدم:

- چی می‌خوای؟

- زنگ زدم خونه‌ی پسر عموم حال و احوال.

- خیلی پررویی. هرکسی جای تو بود باید تاحالا هزار بار از شرم آب می‌شد می‌رفت میون آسفالت.

- ژنه دیگه. هیونجینم مثل من پرروئه که عاشق تو شد بعد از اون‌همه عذاب.

عصبی لب زدم:

- این چیزا به تو ربطی نداره.

- باشه. راست می‌گی آدم نباید توی مسائل خصوصی دیگران دخالت کنه.

- بگو چی می‌خوای؟ زنگ زدی تا تاریخ مرگت رو جلو بندازی؟

خندید:

- نگران نباش. منم مثل تو سگ جونم. زنگ زدم ببینم معمام رو حل کردی یا نه؟

ابروهام درهم شدن و حرف‌هاش توی اون مهمونی توی سرم تکرار شدن.

- انقدر ارزش نداری که بخوام برای رمزگشایی حرفات وقت بذارم.

ـ اشتباهت همین‌جاست. به نفعته رمزگشاییش کنی. این یه آوانسه.

حرف زدنش نگرانی رو به جونم می‌انداخت.

- باز چی توی سرت می‌گذره؟

- این‌بار به هیونجین دوتا آوانس می‌دم.

- داری چرت می‌گی. از توی عوضی دغل بازتر ندیدم.

- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹Where stories live. Discover now