11

739 118 30
                                    

قرار نبود کسی بدونه که من برای فرار از اسارت هیونجین رو به مدرسه آوردم. هیونجین نگاهم کرد و مستبدانه با خونسردی همیشگیش لب زد:

ـ ذره‌ای حرفت خلل داشته باشه استخونات بی معطلی زیر دندون گالیور می‌ره.

تهدیدش تنم رو لرزوند که کمی گاردم رو عقب بردم. تا اینجا خوب بود. تا اینجا برای نجات زندگیم امید داشتم. کای وقتی آتش بس رو دید خنده‌ای تصنعی‌ای سر داد و گفت:

ـ خب، این یکی حل شد دیگه؟

لحنش نشون می‌داد خبر دیگه‌ای در راهه که هیونجین با حرص پلکی زد و نگاهش کرد:

ـ می‌دونی؟ مینهو می‌گه تو مثل کلاغ شوم می‌مونی ولی اشتباه می‌کنه، تو مثل کلاغ شوم نیستی.

کای نیشش رو بیشتر باز کرد که هیونجین غرید:

ـ تو خود کلاغ شومی کای، خود خودش!

کای با حرص خودش رو روی مبل پرتاب کرد:

ـ ای بابا. به من چه که داخل روستا رفت و آمدم بیشتره و خبرها اول به من می‌رسه.

هیونجین ازم فاصله گرفت. دستی توی موهاش کشید و به کای نزدیک شد:

ـ بگو ببینم سق سیاهت چی رقم زده؟

ـ بیونگ‌هی رو دیدن و ازش اصل خواستن، اونم نه گذاشت نه برداشت گفت پسر عموی دکترم.

خشم به یک‌باره توی چشم‌های هیونجین هجوم آورد و با خشم غرید:

ـ بیخود کرده گفته! من به گور هفت جد و نسلم بخندم اگه اون عوضی رو فامیل بدونم!

چشم‌هام از این عصبانیت ناگهانیش گرد شد اما انگار برای بقیه عادی بود. کای همچنان با خونسردی گفت:

ـ به هرحال دکتر که اینجا بت اعظم شده و فامیلشم که روی سر جا دارن.

هیونجین چشم ریز کرد:

ـ بگو کی به اون آشغال پناه داده تا برم دار و ندارش رو یکی کنم!

انگار زیادی خشمگین بود.

ـ کدخدا! بابام طبقه‌ی بالای خونه‌ی عمو هیون‌شیک و آنا رو در اختیارش گذاشته.

بعد هم ابرو بالا انداخت و حق به جانب خیره‌اش شد. هیونجین نفسش رو محکم به بیرون فوت کرد و با سرعت از کلبه خارج شد.

___

نگاه غیر دوستانه‌شون معذبم می‌کرد. با دو قدم میون کلاس ایستادم:

ـ خب، از کجا شروع کنیم؟

همشون بی حرف نگاهم کردن و من انگشت‌های دست‌هام رو درهم فرو بردم.

ـ اول بیاین باهم آشنا بشیم.

سکوتشون زیادی مسخره بود و داشت کم کم روی اعصابم می‌رفت.

- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹Where stories live. Discover now