صدای رعد و برق توی گوشم میپیچد. هیونجین رو از ظهر ندیده بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و شبکههای تیوی رو بالا پایین کردم. از وقتی که اون حرفها رو زده بودم انگار با خودم جنگ داشتم. لحظاتی خودم رو نفرین میکردم و بعد حق به جانب به خودم آفرین میگفتم.
کلافهتر سرم رو تکون دادم. رعد و برق هر از گاهی با صدایی وحشتناک میزد. دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم روی صحبتهای مرد مجری تمرکز کنم. مرد مجری هم دم از بارون شدید میزد و میگفت توی این روزهای پایانی سال انگار خدا تصمیم گرفته حسابی پاکمون کنه.
چشمهام گرد شدن و صداش رو بلندتر کردم. روزهای پایانی سال؟ یعنی ما توی دسامبر بودیم و من چطور متوجه نشده بودم نزدیک شدنمون به کریسمس رو؟
سرم رو با تاسف تکون دادم. چقدر امسال داشت سخت میگذشت. انقدر سخت که اصلا نمیتونستم روزهاش رو بشمرم.
مجری باز هم داشت از نو کردن و پاک شدن صحبت میکرد که با رعد و برق بعدی برقهای خونه قطع شدن. دست خودم نبود که همراه با نعرهی آسمون من هم هین کشیدم. قلبم تند تند میتپید و مدام اون روز نحس رو یادآوری میکرد. اون روز هم برق رفته بود.
چندتا نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو توی تاریکی چرخوندم. به غیر از نوری که گاهی به خاطر رعد و برق پخش میشد و خونه رو روشن میکرد نور دیگهای نبود. نمیدونستم هیونجین توی خونه بود یا نه و فکر نبودنش من رو میترسوند. شاید بهتر بود به همون زیرزمین میرفتم اما با یادآوری اون اتفاق مصمم خودم رو به مبل فشردم و ترجیح دادم منتظر بمونم.
رعد و برق بار دیگه خونه رو روشن کرد و نگاه من خیرهی سایهای موند که پشت در ایستاده بود. نفسم حبس شد. در توی پایه چرخید و من صدای قدمهایی رو شنیدم که انگار داشت به سمتم میومد. دستهام مشت شدن و آروم لب زدم:- هیونجین؟
جواب ندادنش بیشتر وحشت زدهام کرد و اگه هیونجین نبود پس..
قبل از اینکه با فکرهای ترسناک دیگه خودم رو سکته بدم چراغها روشن شدن و نگاه هراسون من خیرهی هیونجین موند. خوشحال شده بودم از بودنش اما این خوشحالی تنها چند ثانیه دووم آورد.
دستهام رو بیشتر مشت کردم تا مبادا بدنم بلرزه و اینبار به جای ترس، از شدت حرص میلرزیدم. برای لحظاتی حرفهام توی ذهنم یادآوری شد و دلم انگار خنک شد. این مرد نمیخواست دست از عذاب من برداره.
نگاهم با عصبانیت چرخید و روی کنترل موند. بیاونکه بخوام فکری کنم کنترل رو برداشتم و با تمام قدرت به سمتش پرت کردم و اون بلافاصه خودش رو کنار کشید. برخورد نکردن کنترل بهش بیشتر حرصیم کرد و اینبار کوسن رو به سمتش پرتاب کردم و فریاد زدم:- بیشعور!
کوسن رو با دستش گرفت و به سمتم اومد. حرف نزدنش بیشتر روانیم میکرد.
- خیلی.. خیلی احمقی. هرچیزی گفتم حقت بود. بیشعور. شکنجهگر.. روانی.
چندبار دستهام رو روی صورتم کشیدم و اون خودش رو روی مبل کنارم انداخت. با خشم به بیخیالیش نگاه کردم.
YOU ARE READING
- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹
Fanfiction「 منو با اسمهای مختلفی صدا میزنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 ꪻ 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍 - 𝖢𝗋𝗂𝗆𝖾 - 𝖣𝗋𝖺𝗆𝖺 - 𝖣𝖺𝗋𝗄 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 𝗨𝗽 : 𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽 𝗢𝗿𝗶𝗴...