9

772 112 23
                                    

ترس رو پس زدم. من توی روی هیونجین شکارچی می‌ایستادم، این پسر عمو که دیگه کسی نبود.

ـ اتفاق دیشب اینو نشون می‌داد.

با لبخند سری تکون داد:

ـ من اگه خیال کشتنت رو داشتم مطمئن باش الان جلوم نایستاده بودی و همون دیشب جونت تقدیم عزرائیل شده بود.

چشمکی زد:

ـ این‌ها رو از شوهرت بپرس. اون خوب می‌دونه من چه‌طور آدمیم. من فقط می‌خواستم با همسر رفیقم آشنا بشم.

"رفیقم" گفتنش کنایه داشت و من‌هم توی لحنم کنایه ریختم:

ـ با اسلحه؟

شونه‌ای بالا انداخت:

ـ به هرحال روش من هم این‌طوریه.

نگاهی به اطراف انداخت و به نقطه‌ای در پشت سرم خیره شد. رد نگاهش رو گرفتم و چانگبین رو دیدم که با سرعت به سمتمون میومد. بیونگ‌هی تفریحانه خندید:

ـ انگار پسر عموم بدجور هوای همسرش رو داره.

نگاهم کرد، نمی‌دونم چرا همه‌ی مردهای اطرافم این روزها خبیث بودن و جذاب.

ـ من خیلی دوست دارم باهات آشنا بشم.

چشمکی زد و ادامه داد:

ـ امیدوارم روابط بد پدرامون روی روابط ما تاثیر نذاره.

حرفش زنگی رو توی سرم به صدا درآورد که این پسری که من جلوش ایستاده بودم و باهاش هم صحبتی می‌کردم پسر قاتل پدرم بود! دست‌هام لرزیدن.

ـ راستی، عجیبه که همسر برادرزاده‌ی قاتل پدرت شدی.

تمام خونسردی و اعتماد به نفسم به یک‌باره رنگ باخته بودن با یادآوری حقیقتی که دیشب به صورتم کوبیده شده بود. چرا چانگبین نمی‌رسید؟
این مرد شکنجه بود. نگاهش، رفتارش، چشمک‌هاش همه شکنجه بودن. شکنجه‌هایی به مراتب دردناک‌تر از شکنجه‌های هیونجین.
بیونگ‌هی سری برام تکون داد و با گفتن جمله‌ی "باز هم همدیگه رو می‌بینیم" ازم دور شد. صدای قدم‌های چانگبین رو کنارم شنیدم. حسی که این مرد ترسناک و خبیث بهم القا کرده بود چنان موج منفی‌ای داشت که حس رو از پاهام برد، قبل از این‌که روی زمین پهن بشم دست غول نگهبان دور کمرم پیچید.
صدای نگران آنا که حالم رو می‌پرسید از سمت دیگرم بلند شد و نگاه من همچنان به رد رفتن بیونگ‌هی بود. چرا این دو نفر زودتر از این‌ها نرسیده بودن؟

___

صدای حرف‌های پشت سر هم مینهو اذیتم می‌کرد و الان اصلا بهش احتیاج نداشتم.

ـ اون میکروچیپ اثراتش جبران ناپذیره رئيس. من قبلا هم گفته بودم.

به چهره‌ی رنگ پریده‌اش چشم دوختم. باید بیونگ‌هی رو از طعمه‌ی خودم دور می‌کردم.

- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹Where stories live. Discover now