میدونستم از این واقعیت رهایی ندارم اما حداقل خواستم که چیزی قهرمانی پدرم رو بهم برگردونه. دوست داشتم پدرم اون قاتل بیرحمی که هیونجین توصیف میکرد نباشه. و هیونجین، دوست داشتم به اون هم دل نبازم و برام منفور باشه اما هرچقدر که بیشتر میشناختمش، نفرتم خودش رو عقبتر میکشید و همین من رو میترسوند. از اینکه روزی هیچ احساس بدی نداشته باشم میترسیدم.
پدر من قاتل پدر اون بود و اون هم قاتل آسایش من، چطور امکان داشت روزی کنار هم به آرامش برسیم؟هرچند که دیشب انگار این محال داشت ممکن میشد اگه عقلم بهم نهیب نمیزد. پلکهام رو که از هم باز کردم، نگاهم قفل قامتش شد که توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد.
طوری نگاهم میکرد که انگار اصلا توی این دنیا نبود. انگار غرق یک خاطره بود.. غرق گذشته. بهم نزدیک شد و کنارم روی یک زانو نشست. صلیب رو لمس کرد و لبهاش از هم فاصله گرفتن:- این صلیب مال مادرم بود.
کاش میتونستم از توی خاطراتی که تا زمان پیدا میکرد داخلشون غرق میشد بیرون بیارمش چون دیگه نمیخواستم تلخی بشنوم و گذشتهی این مرد چیزی جز تلخی نداشت. صلیب توی دستهاش مشت شد؛ اخمهاش درهم رفتن و از جا برخاست:
- دیگه نمیخوام توی این وضعیت ببینمت.
- تو این یکی رو نمیتونی ازم بگیری.
چشمهاش رو ریز کرد:
- چی داره که براش له له میزنی؟
از جا بلند شدم:
- این چیزی نیست که با گفتن من درکش کنی. تو خودت باید بفهمی.
پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت. من هم صلیب رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
- باید برای پنجره شیشه بذاری.
با ابروهای بالا رفته به سمتم چرخید:
- باید؟
شونههام رو بالا انداختم:
- برای خودت بد میشه.
سرش رو تکون داد:
- من اجازه دادم بیای بیرون؟
حرصی پلک زدم و به سمت اتاق چرخیدم که صداش دوباره بلند شد:
- اجازه دادم بری داخل اتاق؟
عاصی شده نگاهش کردم.
- این دیوونه بازیات آخرش من رو هم کنار هایون میخوابونه.
چشمهاش تیره شدن. از هایون نباید اسم بیارم، اینهم باید کنار محدودیتهای دیگه میرفت و چقدر هم که من این محدودیتها رو رعایت میکردم.
- معلومه که باید اونجا بخوابی.
نفس عمیقی کشیدم تا چیزی نگم.
YOU ARE READING
- 𝗦𝗮𝘆 𝗦𝗼𝗺𝗲𝘁𝗵𝗶𝗻𝗴 𝗔𝗻𝗴𝗲𝗹
Fanfiction「 منو با اسمهای مختلفی صدا میزنن؛ هیونجین، هوانگ، قاتل، شیطان، شکارچی! تو کدومو دوست داری؟ 」 ꪻ 𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : 𝖠𝗇𝗀𝗌𝗍 - 𝖢𝗋𝗂𝗆𝖾 - 𝖣𝗋𝖺𝗆𝖺 - 𝖣𝖺𝗋𝗄 𝖱𝗈𝗆𝖺𝗇𝖼𝖾 𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : 𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑 𝗨𝗽 : 𝖢𝗈𝗆𝗉𝗅𝖾𝗍𝖾𝖽 𝗢𝗿𝗶𝗴...