Chapter 9: Infidelity

1K 224 35
                                    

در نهایت تَن خستشون روی تخت افتاد. جیمین مطمئن بود که تو عمرش بیشتر از این احساس درد نکرده. هرچند رابطه جنسی حس خوبی داشت؛ لذت رو تجربه کرده بود و گرگش از حس رضایت خرخر میکرد. اما جیمین احساس سردی و بی‌حسی داشت.

ناامیدانه دلش میخواست که آلفا بعد از رابطشون اون رو در آغوش بگیره و مثل کسی که براش خیلی عزیزه ازش مراقبت کنه. ولی میدونست که اون برای جونگکوک عزیز نیست. میدونست که رابطه‌شون صرفا ظاهرسازیه. اونا سکس داشتن و جفت شده بودن اما هیچ محبتی بینشون نبود.

جونگکوک مدتی همونجا دراز کشید و نفس تازه کرد.
جیمین به پهلو چرخیده و پشت به جونگکوک بود. احساس میکرد ازش سواستفاده شده و حال خوبی نداشت. آلفای اون ظالم نبود اما قطعا ملایم و دوست داشتنی هم نبود. اون همیشه یه همسر مهربون و باملاحظه میخواست و توقع داشت جفتش نیمه دیگه‌ش باشه. اما جونگکوک به هیچ وجه نمیتونست انتظارات جیمین رو برآورده کنه. 

امگا اشکی که تهدید به سقوط از چشمش میکرد رو همونجا نگه داشت. نمیخواست جونگکوک گریه‌ش رو ببینه. آلفا چرخید و جیمین گرمای بدنش رو پشت سرش حس کرد. یه لحظه شکه شد و فکر کرد که آلفا دوباره اون رو میخواد.

اما در عوض جونگکوک بینی خودش رو به آرومی روی مارک جفتش فشار داد. بعد سرش رو داخل موهای جیمین برد و عطرش رو نفس کشید. جیمین بی‌حرکت مونده بود و تعجب کرد که چرا آلفا هیچ کار دیگه‌ای نمیکنه. اما چند دقیقه بعد وقتی که صدای خر و پف آلفا رو شنید خیالش راحت شد.

کمی گیج بود. جوری که جونگکوک اون رو تو بغلش  گرفته بود، به نظر امگا شیرین و دوست داشتنی میومد. احتمالا این حس کشش بخاطر جفت‌گیری و مارک بود و آلفا دوست نداشت که امگاش خیلی ازش دور بشه.

جیمین تو بوی سکس و دارچین غرق شده بود و گرگش بخاطر ترکیب رایحه‌هاشون احساس خوشبختی میکرد. و در نهایت امگا از خستگی و بوی آرام‌بخش آلفاش کم کم به خواب عمیقی فرورفت.
  
  

 ___________________
 
 

صبح روز بعد جیمین روی تخت خالی از خواب بیدار شد. جفتش شب قبل رو با اون گذرونده بود اما صبر نکرد که امگا از خواب بیدار بشه. این یکی از چیزایی بود که جیمین همیشه آرزوش رو داشت. اینکه صبح بعد از جفتگیری با آلفاش از خواب بیدار بشه و همو ببوسن و بغل کنن. و حتی شاید یه سکس صبحگاهی. اما الان هیچی شبیه آرزوهاش نبود. جیمین تنها روی تخت سرد دراز کشیده بود و فکر میکرد که ممکنه یه روز جونگکوک عامل لبخند زدنش باشه؟!

تصمیم گرفت از جاش بلند بشه اما درد شدیدی که تو کمر و باسنش پیچید اون رو متوقف کرد. سعی داشت گریه نکنه و با زحمت شلوارش رو پوشید و به سمت حموم رفت. خمیازه‌ای کشید و بدنش رو کش و قوس داد. اما وقتی نگاهش به آینه افتاد تصویری از خودش دید که قبلا هیچوقت ندیده بود.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐁𝐲 𝐅𝐚𝐭𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora