Chapter 18: Changes

986 230 36
                                    

جیمین هنوز به نتیجه نرسیده بود که با اطلاعات جدیدی که مدتی قبل در مورد جفتش به دست آورده چیکار کنه و چه عکس‌العملی نشون بده. باید بهش فکر میکرد و طبق برنامه پیش میرفت. نمیخواست اوضاع رو از اینی که هست بدتر کنه. در نهایت تصمیم گرفت به جای فکر کردن در مورد جونگکوک، انرژیش رو صرف تکمیل کردن اتاق نوزاد بکنه. هنوز چند ماهی تا به دنیا اومدن توله‌ش مونده بود. الان دیگه میتونست حرکات اون موجود کوچولو رو تو وجودش حس کنه؛ و هر بار از اون حس به اندازه سری اول هیجان‌زده میشد. هرچند از بیرون قابل دیدن نبود اما همین که حس میکرد توله‌ش داره رشد میکنه براش لذت‌بخش بود. اون واقعا مشتاق بود که هرچه زودتر دست و پای کوچولوش رو از نزدیک لمس کنه.

درمانگر پک هفته‌ای یک بار به دیدنش میومد و از سلامتی خودش و توله مطمئن میشد. جونگکوک اصرار داشت که هر بار وقت معاینه حضور داشته باشه اما به ندرت حرف میزد مگه اینکه مشکلی وجود داشت. یک بار پیرزن درمانگر گفت که بدن جیمین به پروتئین بیشتری احتیاج داره و از هفته بعد آلفا هرروز براش گوشت تازه شکار میاورد و مطمئن میشد که امگا سهم بیشتری از گوشت رو دریافت کنه. به نظر میرسید جونگکوک واقعا به سلامتی اون و توله‌ش اهمیت میده. اطمینان نامجون از اینکه آلفا بخاطر توله‌ش واقعا هیجان‌زده‌ست بهش این خاطرجمعی رو میداد که اون فرزندش رو دوست داره. شاید حداقل نسبت به اون کوچولو عشق رو احساس میکرد.

تهیونگ هم مثل آلمگا و آلفا ذوق‌زده بود و برای توله دوستش پتو و رواندازهای کوچیک و ناز درست میکرد. قطعا اون توله صاحب بهترین عموی دنیا بود. جیمین تا یه مدت هنوز به وظایف و جلساتش تو پک میرسید اما این اواخر فهمیده بود که دیگه نمیتونه مثل قبل ادامه بده. همه تو پک ازش حالش و زمان به دنیا اومدن توله میپرسیدن و امیدوار بودن هر دو در سلامت این دوران رو بگذرونن. خیلی‌ها تو دهکده در این مورد حرف میزدن. بالاخره اولین فرزند سرآلفا و سرامگای پک موضوع مهمی برای بحث بود.

______________________

روز سردی بود و سوز سرما تا مغز استخوان رسوخ میکرد. جیمین راهی بازار شده بود تا برای غذای شب شب مرغ تازه بخره. دیشب به جونگکوک گفته بود که برای شام واسه هردوشون سامگیتانگ درست میکنه. تصمیم داشت امشب جراتش رو جمع کنه و به جای رها کردن رابطه‌شون به امان خودش، اون رو با صحبت در مورد چیزایی که تو ذهنشه کم کم بهترش کنه.

اونقدر تو افکارش غرق بود که متوجه اون رایحه آشنا و نفرت‌انگیز نشد... به همون سمت رفت و و با تنه‌ای که بهش خورد تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد... با پیچیدن درد وحشتناکی تو بدنش ناله کرد و دستاش رو به طور غریزی محافظ شکمش قرار داد و پذیرای سقوط شد. درد از مچ پاش نشات میگرفت. میدونست که حال توله‌ش خوبه اما درد پاش اونقدر شدید بود که حتی نمیتونست اون رو تکون بده. وقتی سرش رو بلند کرد تا ببینه کی بهش برخورد کرده، از دیدن اون فرد منزجر شد و دلش بهم پیچید.

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐁𝐲 𝐅𝐚𝐭𝐞Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora