Chapter 17: Trying to Learn

947 223 27
                                    

صبح روز بعد جیمین با ذهنی آشفته و عضلاتی دردناک از خواب بیدار شد. خوشحال بود که دیشب قبل از اینکه جونگکوک به خونه بیاد و احتمالا ازش ناراحت باشه یا یه بحث جدید داشته باشن، به خواب رفته بود. اون فعلا از نظر ذهنی به استراحت نیاز داشت. از روی تخت بلند شد و خز گرم رو دور خودش پیچید. دیشب از بیحوصلگی آتیش شومینه رو روشن نکرده بود و در حال حاضر هوای اتاق کمی سرد بود. از جاش بلند شد و شومینه کوچیک اتاق رو روشن کرد. بعد روی صندلی کنار پنجره نشست تا به اتفاقات روز گذشته فکر کنه.

به نظر میرسید جونگکوک قبل از سپیده دم خونه رو ترک کرده و جیمین از این بابت متشکر بود. وقتی به تمام افکار و حرفای دیروز جونگکوک فکر میکرد احساس تهوع و شرم داشت. متوجه رفتار آلفا نمیشد و مطمئن بود که دلیلی برای اون وجود داره. باید از اون سر در میاورد. بخاطر توله‌ش. شاید اگه توله‌ای وجود نداشت جیمین تلاشی برای درست شدن جونگکوک نمیکرد. امگا عمیقا آرزو داشت که توله‌ش تو یه زندگی آروم و پر از عشق بزرگ بشه تا کمبودی احساس نکنه. میدونست که برای رسیدن به جواب سوالاش باید گذشته جفتش رو زیر و رو کنه و کاملا مطمئن بود که باید سراغ چه کسی بره.  

تنها راه برای رسیدن به جواب، رفتن سراغ نامجون بود. تصمیم گرفت عصر همون روز، وقتی که جونگکوک هنوز به خونه نیومده، به کابین نامجون بره. میدونست اون آلفا کجا زندگی میکنه و طبق برنامه‌ها و صحبتای جونگکوک، ساعت کاری اون رو به طور حدودی میدونست. پس قبل از غروب آفتاب جایی نزدیک کابین نامجون ایستاد و منتظر موند تا آلفا به خونه‌ش برگرده. 

نامجون تقریباً همیشه لبخند به لب داشت و شخصیت دوست‌داشتنیش باعث میشد ارتباط برقرار کردن با اون خیلی آسونتر بشه. آلفا از بچگی با جونگکوک ارتباط داشت و بهترین کسی بود که میتونست به جیمین کمک کنه.

نامجون تو راه خونه‌ش بود و ظاهرا فکرش درگیر مسئله مهمی بود که جیمین رو ندید. امگا مجبور شد برای اینکه توجه‌ش رو جلب کنه اون رو صدا بزنه.

"آلفا کیم؟" جیمین لبخندی به لبش نشوند تا استرسش رو زیر سایه اون مخفی کنه.

نامجون اولش شوکه شد اما بلافاصله از اون حالت در اومد و به امگا لبخند زد.

"اوه جیمین... لطفا راحت باش. من رو نامجون صدا کن... از دیدنت خوشحالم ولی تعجب میکنم که چی تو رو اینجا کشونده؟ کاری از دست من برمیاد؟" آلفا با ملایمت پرسید.

جیمین به چشمای مهربون نامجون خیره شد. تصمیم گرفته بود بهش اعتماد کنه. اما قبلش باید برای اون روشن میکرد که جونگکوک به هیچ وجه نباید در جریان این ملاقات قرار بگیره.

امگا کمی عصبی بود اما سعی داشت خودش رو کنترل کنه. "اگه سرت شلوغ نیست میشه باهم صحبت کنیم؟! در مورد جونگکوکه."

𝐁𝐨𝐮𝐧𝐝 𝐁𝐲 𝐅𝐚𝐭𝐞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora