Reasonable person

384 76 3
                                    

چند ساعتی میشد توی خونه ی یونگی نشسته بودن حالا که بابای جیمین جواب سوالاشونو نمیداد باید از اقای مین میپرسیدن
-بابا لطفا الان چند ساعته داریم خواهش میکنیم چرا حرف نمیزنی؟
-کوانگ هو اگه میخواست خودش توضیح میداد
-یعنی چی اقای مین ما باید به حرفای شما گوش بدیم ولی شماها ...
-جیمین ..این تصمیم پدرته نه من
-درسته  درسته تصمیم پدرمه ...باید از بابام بپرسم
بلند شد و‌سمت در رفت که یونگی پشت سرش رفت و جلوی در نگهش داشت: جیمین جیمین کجا داری میری؟؟؟
-پیش بابام یونگی باید بفهمم چه اتفاقی داره میوفته؟
-بذار منم بیام
-نه ...نه بیای امکان داره  دوباره عصبانی بشه بذار خودم برم
-باشه به منم خبر بده
-اوهوم
اومد از در بیرون بره که یونگی از پشت بغلش کرد
-مراقب خودت باش
-باشه هستم


درو باز کرد هنوز پدرش عصبانی بود و از این سمت خونه به اون سمت قدم میزد
رستوران رو دست جیسو سپرده بود و خودش اومده بود خونه مادرش روی مبلی نشسته بود و جرات نمیکرد از همسرش بپرسه چه اتفاقی افتاده
-بابا
-اه جیمین اومدی ؟افرین که به حرفم گوش دادی و اومدی ، دیگه لازم نیست توی خوابگاه بمونی عزیزم میتونی..میتونی توی خونه خودت باشی من..من دیگه هیچ‌اعتراضی نمیکنم هرکاری ..هرکاری میخوای بکن من ..من دیگه هیچی نمیگم با ..با هرکس میخوای دوست شو غیر از این پسره ‌من دیگه اعتراضی نمیکنم
جیمین سکوت کرد و هیچی نگفت تا پدرش همه ی حرفاشو بزنه یعنی چه اتفاقی افتاده بود که پدرش داشت اینو میگفت؟ چی شده ؟قبلا بخاطر اینکه فهمیده بود گی هستم چه جنگی راه افتاد الان چی عوض شده که میگه با هرکی دوست داری دوست شو؟
نگاهی به مادرش کرد که متوجه حرفاشون نمیشد سرمش تموم شده بود لبخندی زد و کنار مادرش زانو‌زد
-مامان بهتری؟؟؟
-اره پسرم من..من خوبم نگران من نباش تو ..تو فقط به فکر اینده خودت باش
-من حواسم هست مامان ..لطفا ماسک اکسیژنتو بزن میرم داروهاتو بیارم
نگاهی به پدرش کرد که داشت نگاهش میکرد : بیرون حرف بزنیم
اشاره ای به مامانش کرد
پدرش متوجه حرفش شد و سری تکون داد
بعد از دادن داروها و خوابوندن مادرش توی حیاط رفت
پدرش رو دید که روی صندلی نشسته و ابجو میخورد وتوی فکر بود و چشماش به شدت غمگین بودن
-بابا
-اومدی؟بیا بشین
کنارش نشست و یه قوطی ابجو برداشت
-چشمات غمگینه بابا،چه اتفاقی برات افتاده؟؟
-پسرم هیچی نپرس و فقط بهم اعتماد کن
-میخوای چشم بسته بدون هیچ توضیحی بذارم برای اینده و رابطم تصمیم بگیری؟؟؟منو اینجوری بزرگ نکردی بابا، تو بهم یاد دادی تا قانع نشدم ازدلیل کسی ، حرفشو قبول نکنم،حالا چیشده بابا؟
-من..من
-نگاه کن بابا امشب اومدم نشستم جلوت میخوام خیلی رک باهات حرف بزنم حرفایی که شاید چند وقته توی دلم مونده
بابا همیشه به حرفاتون گوش کردم و سعی کردم براتون پسر خوبی باشم علی رغم اینکه جیسو همیشه بچه ناخلف خانوادمون بوده ولی من سعی داشتم برات بچه ی خوبی‌ باشم بابا
-فقط...فقط  وقتی که راجع به گرایشم گفتم ....تنها خواسته ای که ازتون داشتم به عنوان پدرم ،این بود که منو همینجوری که هستم قبول کنی من....بابا من فقط علاقم با بقیه فرق داشت مگه ...مگه چه اشتباهی کرده بودم
اشکاشو با دستمال پاک کرد و نفس عمیقی کشید
-یونگی اولین کسیه که باهاش وارد رابطه شدم ،میخوام مثل دوتا ادم بالغ حرف بزنیم بابا،پس راحت بهت بگم یونگی اولین ادمیه که رابطم و باهاش به عنوان یه ادم گی شروع کردم و شما ،شما ازم میخواین بدون هیچ دلیل و مدرک و توضیحی حرفتونو قبول کنم و ازش فاصله بگیرم ؟من نمیدونم بین شما و اقای مین چه اتفاقی افتاده قطعا اگر معتمد بودم بهم میگفتی ولی فکر نمیکنم هر اتفاقی توی گذشته بین شما و اقای مین افتاده باشه دلیلی باشه که من و یونگی فاصله بگیریم یا دلیلی باشه که یونگی هم مثل پدرش باشه همونطور که من مثل شما نیستم بابا
حرفای جیمین منطقی بود ،کاملا منطقی ،ولی دلش راضی نبود به این رابطه چون دوست نداشت پسرش هم مثل خودش طعم تلخ جدایی رو بچشه پس به تنها راه ممکن چنگ زد
-من فقط یه جمله میگم .....اگه با اون پسر توی رابطه باشی دیگه پسر من نیستی،هیچ وقت نمیبخشمت
جیمین شوکه به پدرش نگاه کرد بعد از اون همه حرفایی که به نظر خودش کاملا منطقی بودن این چه جوابی بود که پدرش داد؟
اشکی از چشمش پایین ریخت
-صحبت منطقی ای کردیم بابا ،میرم هوا بخورم
پدرش هم میدونست حرف غیر منطقی ای زده ولی حس پدرانش مجبورش میکرد با احساساتش تصمیم بگیره بجای منطقش

Dr.minNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ