budding love

123 37 13
                                    

همه چی آروم می‌گذشت ، کنار هم می‌خوابیدن ، باهم ناهار می‌خوردن و از ووبین مراقبت می‌کردن ولی در همین حد ....
از اون شبی که باهم صحبت کرده بودن رفتار جونگوک خیلی بهتر شده بود ولی جرات نمیکرد خیلی به تهیونگ نزدیک بشه ، احساس میکرد اگه بهش پیشنهاد سکس بده ناراحت میشه ، پس باید تا وقتی که خود تهیونگ بخواد صبر میکرد

ووبین اسباب بازی ای که برای خاریدن لثه هاش براش خریده بودن رو توی دهنش کرده بود و مشغول بود
برای همین جونگوک می‌تونست کمی روی مبل دراز بکشه و کمی به پای دردش استراحت بده
در باز شد و تهیونگ با بسته های خوراکی وارد شد
- سلام من اومدم ....
جونگوک از جاش بلند شد و ووبین رو بغل گرفت و سمت آشپزخونه رفت
- سلام دیر کردی ..!!!!!
-رفتم کمی برای خونه خرید کردم ، هیچی نداشتیم توی خونه ....
- ممنون.......عمل چطور بود ؟؟؟
- خوب بود توی انژیو سه تا رگ رو نشون میداد ولی وقتی باز کردیم پنج تا رگ بسته دیدیم ......انجام شد ولی خب طول کشید .....
- خسته نباشی ....پیداست رنگ توی صورتت نیست .....اونا رو ول کن ،من جا میدم ........بیا برو لباستو عوض کن
- تو چرا با این پای دردت ووبین رو بغل گرفتی ....؟؟؟؟؟بدش به من....
ووبین رو از بغل جونگوک گرفت و سمت اتاق رفت ، جونگوک هم مشغول جا دادن خوراکی ها توی کابینت ها شد ......
- غذا از بیرون سفارش دادم .....
- باشه الان میپوشم میام .....
همون موقع صدای زنگ در اومد ، جونگوک سمت در رفت و بعد از حساب کردن غذا دوباره سمت آشپزخونه برگشت
- بیا غذا رسید....
تهیونگ لباس راحتی سفیدی پوشیده بود و با ووبین وارد آشپزخانه شد
- لازم نبود این همه سفارش بدی
- حواست به خودت هست ؟؟؟؟؟دیدی چقدر لاغر شدی ؟؟؟؟؟
- حالا قراره همه ی اینا رو بخورم چاق بشم ؟؟؟؟
- آره همشو.....شروع کن تا من غذای ووبین رو بیارم
پوره ای که برای ووبین آماده کرده بودن رو توی ظرف ریخت و سمتشون رفت
ووبین توی بغل تهیونگ نشسته بود ، جونگوک رو به روشون نشست و شروع کرد به ووبین غذا داد
تهیونگ کمی مرغ سوخاری رو توی سس زد و جلوی دهنش گرفت
- خودتم بخور
- تو بخور من بعد از اینکه غذای ووبین رو دادم میخورم
- نمیتونم تنهایی....!!!!!!
جونگوک لبخندی زد
- باشه بده
دهنشو باز کرد و سوخاری رو خورد
تهیونگ لبخندی به قیافش زد و خودشم تیکه ای توی دهنش گذاشت ....
- خسته ای ؟؟؟
تهیونگ گیج پرسید
- ها؟؟؟؟
- میگم خسته ای؟؟؟؟
- خیلی کم ....چطور؟؟؟؟
- هممم....؟؟؟؟هیچی.....
توی سکوت و خنده های ووبین ناهار خوردن ، جونگوک به ووبین غذا میداد و تهیونگ هم خودش میخورد هم به جونگوک میداد ، مگه خانواده همین نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟

کسل از خواب بیدار شد هوا گرگ و میش بود ، گوشیش ساعت۶ رو نشون میداد ، چشمی توی اتاق چرخوند و جونگوک رو ندید
- جونگوک ؟؟؟؟؟؟
صدایی نیومد
اخمی کرد از جاش بلند شد و کمی اطراف رو کشت ، ووبین و جونگوک خونه نبودن ، تهیونگ فکر کرد شاید برای اینکه مزاحم خوابش نشن از خونه بیرون رفتن ، سمت آشپزخونه رفت تا کمی آب بخوره
نوشته ای روی در یخچال دید
- دوش بگیر و لباسی که توی کاور توی کمد گذاشتم رو بپوش ساعت ۸ میام دنبالت ....
گیج سری اطراف چرخوند
- چی میگه این ؟؟؟؟؟
سمت اتاق رفت و در کمد رو باز کرد ، بین لباس هاش کاور لباسی به چشم میخورد
از توی کمد دراوردش و بهش نگاهی انداخت ، کت و شلوار کرمی رنگی بود
- خیلی قشنگه.....ولی میخواد چیکار کنه ؟؟؟؟
ترجیح داد بهش فکر نکنه و به جونگوک اعتماد کنه
سمت حمام رفت ، صورتشو اصلاح کرد و دوش گرفت ، بعد از زدم افترشیو و حالت دادن موهاش لباسشو پوشید
درحال سفت کردن گره کراواتش بود که صدای در اومد
عطرشو زد و از اتاق بیرون رفت

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: 2 days ago ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

Dr.minWo Geschichten leben. Entdecke jetzt