Come back

283 71 17
                                    

یک هفته مثل برق و باد گذشت و الان که توی فرودگاه ایستاده بود قلبش داشت بی قراری میکرد
نمیدونست چرا اینقدر اضطراب داره انگار قلبش میخواست از سینه اش بیرون بزنه ، بعد از این همه سال دوباره داشت به کره برمیگشت جایی که وقتی ازش اومد بیرون با خودش عهد کرد برنمیگرده ولی الانکه مجبوره چی؟؟؟به هرحال یونگی ای وجود نداره که قلب جیمین رو گرم کنه، پس عیبی نداشت اگه برمیگشت ، برمیگشت تا دوباره روح خودشو اذیت کنه تا دوباره به خودش بفهمونه یونگی بخاطر اون تصادف کرد ، بخاطر اون از دنیا رفت ، هنوزم بعد ۱۰سال لمس هاشو روی تنش حس میکرد هنوزم بدنش یونگی رو یادش بود ، باید برمیگشت و باز به خودش یاداوری میکرد!!!!

توی این یک هفته کارای حضانت سولی رو انجام داده بود و الان دیگه اسم سولی توی شناسنامه اش بود
- جیمینی
با صدای سولی سرشو بالا اورد و بهش لبخند زد
- عمو برام بستنی خرید
-نوش جونت عزیزم ، مراقب باش روی لباست نریزی
- نه نمیریزم من بزرگ شدم
-معلومه عزیزم ...ممنونم هیونگ
جین عینک افتابیشو توی کیفش گذاشت و با لبخندی کنار جیمین نشست
- خواهش میکنم....نخوای انجام بدی هم یه جوری با نگاهش مجبورت میکنه که خودتم نمیفهمی داری انجامش میدی
جیمین خندید و تاییدش کرد ، از وقتی سولی وارد زندگیش شده بود جیمین خیلی تغییر کرده بود، کمتر کابوس میدید و بیشتر میخندید!!

جیسو داشت کنارشون کتاب میخوند که تلفنش زنگ خورد
- الو
- هی جیسو
- سلام جی ...خوبی؟؟؟
-داشتی بدون خدافظی میرفتی؟؟؟
جیسو به لکنت افتاد ، از شبی که کنار هم خوابیده بودن سعی میکرد خیلی باهاش درارتباط نباشه و خب دلیلشم فقط خجالتش بود!
- من....من راستش......یهویی شد
- حتی یه پیام؟؟؟؟
صداش از توی تلفن نزدیک تر بود برای همین جیسو سرشو بالا اورد و اطرافشو نگاه کرد و جی رو دید

- ولی من وقت داشتم بیام بدرقه ات کنم جیسو چشمش به جیمین افتاد که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه ، از جاش بلند شد و سمت جی رفت ولی قبلش لگدی به پای جیمین زد- هی به من چه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

- ولی من وقت داشتم بیام بدرقه ات کنم
جیسو چشمش به جیمین افتاد که سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه ، از جاش بلند شد و سمت جی رفت ولی قبلش لگدی به پای جیمین زد
- هی به من چه ....وحشی

بهش نزدیک شد
-چطوری جیسو؟؟؟
-خوبم ممنون
جی دستشو سمت صورت جیسو برد و چونه اش رو لمس کرد
- به نظر خوب نمیای؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه خوبم فقط یکم پدرم حالش خوب نیست...و خب یکم ....یکم اوضاع پیچیده شده....
جی جلو رفت و بغلش کرد
- دوست دارم حالتو خوب کنم ولی تو همش ازم فاصله میگیری...
-من...من
- دوست نداری دور و برت باشم؟؟؟اگه اذیت میشی فقط کافیه بهم بگی جیسو ،..
سرشو پایین انداخت
- من نمیدونم
- رابطه با منو؟؟؟
سرشو بالا اورد و به چشمای جی نگاه کرد
- رابطه با پسر رو...!!!!!!من...من نمیدونم چی میخوام
میدونست اگه این حرفو بزنه جی ناراحت میشه و ولش میکنه ولی نمیتونست نگه!!!حرفا توی مغزش داشتن فشار میاوردن و جواب میخواستن!!!!
دقیقا برعکس این ترس جیسو، جی لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد
- خب این که چیز بدی نیست......کمکت میکنم پیداش کنی....
- اگه...اگه نظرم این بود که با دخترا باشم ....!؟؟؟؟؟
جی لبخندی زد
- خب میگردیم برات یه دوس دختر خوشگل پیدا میکنیم......

Dr.minWhere stories live. Discover now