We have same job!!

268 77 23
                                    

نور خورشید باعث شد بیدار بشه ،چشماشو باز کرد و سولی رو دید که توی بغلش خوابیده ، سمت میز کنار تختش چرخید و گوشیشو برداشت ساعت ۷ بود و باید سولی رو برای رفتن به مهد کودک اماده میکردمهد کودک

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

نور خورشید باعث شد بیدار بشه ،چشماشو باز کرد و سولی رو دید که توی بغلش خوابیده ، سمت میز کنار تختش چرخید و گوشیشو برداشت ساعت ۷ بود و باید سولی رو برای رفتن به مهد کودک اماده میکرد
مهد کودک........این کلمه باعث شد دیروز رو به یاد بیاره ...وقتی یونگی کتشو روی شونش انداخت ،بوی عطرشو نفس کشید فهمید خیلی ضعیف تر از این حرفاست برای فراموش کردن یونگی ....

نفسی گرفت و سولی رو صدا زد
- سولی...!!!!!
ملچ مولوچی کرد و‌خودشو بیشتر به جیمین چسبوند که باعث شد از شدت کیوتیش خنده ای کنه
-هییی خانم کوچولو باید بیدار شی...نمیخوای بری مهد کودک؟؟؟
سولی به سختی چشماشو باز کرد
-خوابم میاد جیمینی...
-میدونم دخترم ولی باید بیدار شی...

به سختی سولی رو اماده کرد تا از خونه بیرون بزنن جیسو توی اشپزخونه درحال اشپزی بود
- خوبی ؟؟
جیمین به تکون دادن سری اکتفا کرد
جیسو میدونست الان نمیخواد حرف بزنه پس اصراری هم نداشت و سر کارش برگشت...


سولی با اینکه خوابالود بود ولی به محض دیدن جینی جیغی زد و سمتش رفت
دو دختر همدیگرو بغل کردن و با سر و صدای زیاد میخندیدن جیمین لبخندی زد و بهشون نزدیک شد
جینی به محض دیدن جیمین ایستاد و بهش نگاه کرد
-تو بابای سولی هستی؟؟؟
-اره عزیزم ...
سولی هم خندید: اره اون جیمینیه!!!!
-سولی اون باباته
سولی نگاهی به جیمین و جینی کرد
- اخه اون جیمینیه
صدای دورگه ای از پشت سرشون نظر هر سه نفر رو جلب کرد
- اره جیمینی بابای تو میشه سولی ....
جیمینی....چقدر جیمین نیاز داشت دوباره اسمشو با صدای یونگی بشنوه ....چقدر نیاز داشت دوباره یونگی رو ببینه تا اونو جیمینی صدا کنه
اشکی توی چشمش جمع شد ، سرشو پایین انداخت .سولی انگشت اشارشو بین دندوناش گرفت و‌کمی فکر کرد....نگاهشو به جیمین که داشت بهش نگاه میکرد انداخت
- بابا!؟؟؟
با گفتن این کلمه از دهن سولی چیزی توی قلبش ریخت ...میتونست بگه بهترین لحظه ی زندگیش بود
روی زانوهاش نشست و‌بغلش کرد
- اره عزیزم بابا ....
یونگی لبخندی زد و دستی به موهای جینی کشید
- دست نزن بابا ....یادت رفته موهامو درست کردم
- اه ببخشید حواسم نبود
- اره حواست نیست ....موهامو خراب کردی
جیمین سولی رو‌از توی بغلش بیرون اورد و بهش نگاه کرد
- بهتره بری سر کلاس دیگه....
سولی سری تکون داد و سمت جینی که داشت به باباش غر میزد رفت
وقتی دو دختر سمت کلاسشون رفتن جیمین تصمیم گرفت بره که چشمش به یونگی خورد ،هنوزم ایستاده بود
سری تکون داد و از کنارش گذشت ولی صدای یونگی باعث شد بایسته
- بهترشدی اقای پارک؟؟؟؟
جیمین چرخید و بهش نگاه کرد
- بله ممنونم ....بابت دیروز هم معذرت میخوام یکم....یکم بهم ریخته بودم
وقتی داشت این حرفا رو میزد به چهره یونگی نگاه نمیکرد ولی بعد از پایان جملش چشماشون بهم افتاد
یونگی با اون کت شلوار سرمه ای و کت بلند خاکستری و لبخند کجی که زده بود شبیه الهه ها شده بود و جیمین زبانش از این همه زیبایی قاصر بود
اب دهنشو قورت داد و فقط نگاهش کرد ، یونگی بهش نزدیک شد تا اروم تر حرف بزنه، نگاهی به ساعتش کرد
- من کمی وقت دارم ، شما وقت دارید باهم کمی صحبت کنیم؟؟؟؟
جیمین تعجب کرد
- صحبت؟؟؟
یونگی خنده ی کوچیکی کرد وسرشو پایین انداخت
- اره یه صحبت کوچیک
جیمین باز هم اب دهنشو قورت داد، کی میتونست به یونگی نه بگه ....
- باشه مشکلی نیست
- یه کافه همین نزدیک هست اگه دوست دارید بریم اونجا...
جیمین فقط سری تکون داد


Dr.minWhere stories live. Discover now