لباس هاش رو توی تنش چک کرد ، امروز باید میرفت پاسگاه پلیس برای اتفاقی که برای جونگوک و جین افتاده بود ، از شب قبل استرس زیادی داشت ، هنوزم نمیتونست باور کنه این همه سال فراموشی داشته ....
عصبی بود چون بخاطر این اتفاق زندگیش برای چند سال نابود شده بود ، درسته که الان جیمین رو کنارش داشت ولی اونا ده سال باهم بودن و خاطره خوب ساختن رو از دست داده بودن
دستی دور شکمش باعث شد از فکر بیرون بیاد
- به چی داری اینقدر عمیق فکر میکنی که اینجوری اخم کردی !؟؟؟؟؟
از توی آینه به جیمین لبخندی زد
- به اتفاق های اخیر ......
جیمین چونه اش رو روی شونه یونگی گذاشت
- اتفاق های اخیر خیلی بد بودن ، ولی به نظرت اگه الان هم بخوایم بهش فکر کنیم بدتر نمیشه ؟؟؟؟
اخمی کرد
- یعنی چی؟؟؟
- اون اتفاق های بد افتادن و تموم شدن یونگی ، آره هممون ناراحتیم ، ولی الان اگه بخوایم به اون اتفاق ها فکر کنیم باعث میشه این زمانی که میتونیم خوش باشیم و زندگی کنیم هم نابود کنیمزمان ،زمان دقیقا مشکلی بود که یونگی داشت ، اون زمان زیادی رو از دست داده بود...... زمان لعنتی دقیقا مشکل اصلی درگیری فکری یونگی بود
دستشو روی دست جیمین گذاشت
- حق با توئه عزیزم
جیمین اونو سمت خودش چرخوند ، کراواتش رو تنظیم کرد و بعد به چشماش زل زد
- برو کارتو انجام بده برگرد ، من قول میدم شب با لبخند و آرامش سرتو روی بالشت بزاری .....قول میدم قلبت آروم باشه ......قول میدم فقط به خوشبختی فکر کنی ......
یونگی ابروهاش بالا رفت
- چه برنامه ای برام داری ؟؟؟؟
شونه ای بالا انداخت
- برنامه ای ندارم ،فکر کردم حضورم بهت آرامش میده .....
یونگی خنده ای کرد و جیمین رو توی آغوشش گرفت
- آه شیطون کوچولو .....بلدی چطوری با کلمات بازی کنی .....
خودشو به ندونستن زد
- متوجه حرفت نمیشم ...
- آره میدونم .......
ضربه ای به نوک بینی اش زد
- تو شیطان هم درست میدی ،منم اون شب توی بار گول همین ظاهر مظلومتو خوردم .....
بعد از گفتن این حرف خنده از روی لب هردوشون پرید ، یونگی بخاطر حرفی که بدون فکر از دهنش بیرون پریده بود و جیمین بخاطر چیزی که شنیده بود
- بار؟؟؟؟
- باید برم دیگه دیر شده ....
سمت در اتاق رفت که جیمین دستشو گرفت و نگهش داشت
- صبر کن ...یونگی صبرکن ...... الان چی گفتی ؟؟؟؟یونگی کمی به چشماش نگاه کرد ،پرده اشک همین الان هم جلوی چشماشو گرفته بود ، صورت جیمین رو قاب گرفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
کمی صبر کرد تا بتونه حرف بزنه بعد جیمین رو
توی آغوشش گرفت و با بغضی که بزور قورتش میداد آروم حرف زد
- خوشحالم اون شب توی بار دیدمت ، خوشحالم که اولین بارت رو به من دادی جیمین ، خوشحالم که توی زندگیم وارد شدی ، و خوشحالم که دوباره بعد ده سال توی آغوشم دارمت .......
جیمین با چشمای اشکی ازش فاصله گرفت
- یونگی .....
صداش آروم بود و لحنش ناباور .....
- خیلی اذیتت کردم میدونم .....با وجود تمام اذیت هام بازم ببین جلوم ایستادی ......
بینیشو بالا کشید و اشک های روی صورتش رو پاک کرد
- من یه معذرت خواهی بزرگ بهت بدهکارم .....میدونم چقدر سوال توی سرت هست ، ولی بزار وقتی راجع بهش صحبت کنیم که هردو نفر امادگیشو داشته باشیم .....من الان خیلی ذهنم بهم ریخته ......
بوسه ای روی موهاش گذاشت
- مراقب خودت باش تا برگردم باشه چشم قشنگم؟؟؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/342248318-288-k590043.jpg)
YOU ARE READING
Dr.min
Fanfiction(کامل شده ) اگه کسی که شب قبل باهاش سکس داشتی رو دوباره ببینی سعی میکنی دلشو به دست بیاری یا ازش فرار میکنی؟؟؟؟ این دقیقا اتفاقیه که پارک جیمین درگیرشه قراره زندگی حسابی به چالش بکشه اونو..... کاپل: یونمین، کوکوی