touch me

425 73 36
                                    

لباس هاش رو توی تنش چک کرد ، امروز باید می‌رفت پاسگاه پلیس برای اتفاقی که برای جونگوک و جین افتاده بود ، از شب قبل استرس زیادی داشت ، هنوزم نمیتونست باور کنه این همه سال فراموشی داشته ....

عصبی بود چون بخاطر این اتفاق زندگیش برای چند سال نابود شده بود ، درسته که الان جیمین رو کنارش داشت ولی اونا ده سال باهم بودن و خاطره خوب ساختن رو از دست داده بودن
دستی دور شکمش باعث شد از فکر بیرون بیاد
- به چی داری اینقدر عمیق فکر می‌کنی که اینجوری اخم کردی !؟؟؟؟؟
از توی آینه به جیمین لبخندی زد
- به اتفاق های اخیر ......
جیمین چونه اش رو روی شونه یونگی گذاشت
- اتفاق های اخیر خیلی بد بودن ، ولی به نظرت اگه الان هم بخوایم بهش فکر کنیم بدتر نمیشه ؟؟؟؟
اخمی کرد
- یعنی چی؟؟؟
- اون اتفاق های بد افتادن و تموم شدن یونگی ، آره هممون ناراحتیم ، ولی الان اگه بخوایم به اون اتفاق ها فکر کنیم باعث میشه این زمانی که میتونیم خوش باشیم و زندگی کنیم هم نابود کنیم

زمان ،زمان دقیقا مشکلی بود که یونگی داشت ، اون زمان زیادی رو از دست داده بود...... زمان لعنتی دقیقا مشکل اصلی درگیری فکری یونگی بود
دستشو روی دست جیمین گذاشت
- حق با توئه عزیزم
جیمین اونو سمت خودش چرخوند ، کراواتش رو تنظیم کرد و بعد به چشماش زل زد
- برو کارتو انجام بده برگرد ، من قول میدم شب با لبخند و آرامش سرتو روی بالشت بزاری .....قول میدم قلبت آروم باشه ......قول میدم فقط به خوشبختی فکر کنی ......
یونگی ابروهاش بالا رفت
- چه برنامه ای برام داری ؟؟؟؟
شونه ای بالا انداخت
- برنامه ای ندارم ،فکر کردم حضورم بهت آرامش میده .....
یونگی خنده ای کرد و جیمین رو توی آغوشش گرفت
- آه شیطون کوچولو .....بلدی چطوری با کلمات بازی کنی .....
خودشو به ندونستن زد
- متوجه حرفت نمیشم ...
- آره می‌دونم .......
ضربه ای به نوک بینی اش زد
- تو شیطان هم درست میدی ،منم اون شب توی بار گول همین ظاهر مظلومتو خوردم .....
بعد از گفتن این حرف خنده از روی لب هردوشون پرید ، یونگی بخاطر حرفی که بدون فکر از دهنش بیرون پریده بود و جیمین بخاطر چیزی که شنیده بود
- بار؟؟؟؟
- باید برم دیگه دیر شده ....
سمت در اتاق رفت که جیمین دستشو گرفت و نگهش داشت
- صبر کن ...یونگی صبرکن ...... الان چی گفتی ؟؟؟؟

یونگی کمی به چشماش نگاه کرد ،پرده اشک همین الان هم جلوی چشماشو گرفته بود ، صورت جیمین رو قاب گرفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت
کمی صبر کرد تا بتونه حرف بزنه بعد جیمین رو
توی آغوشش گرفت و با بغضی که بزور قورتش میداد آروم حرف زد
- خوشحالم اون شب توی بار دیدمت ، خوشحالم که اولین بارت رو به من دادی جیمین ، خوشحالم که توی زندگیم وارد شدی ، و خوشحالم که دوباره بعد ده سال توی آغوشم دارمت .......
جیمین با چشمای اشکی ازش فاصله گرفت
- یونگی .....
صداش آروم بود و لحنش ناباور .....
- خیلی اذیتت کردم می‌دونم .....با وجود تمام اذیت هام بازم ببین جلوم ایستادی ......
بینیشو بالا کشید و اشک های روی صورتش رو پاک کرد
- من یه معذرت خواهی بزرگ بهت بدهکارم .....می‌دونم چقدر سوال توی سرت هست ، ولی بزار وقتی راجع بهش صحبت کنیم که هردو نفر امادگیشو داشته باشیم .....من الان خیلی ذهنم بهم ریخته ......
بوسه ای روی موهاش گذاشت
- مراقب خودت باش تا برگردم باشه چشم قشنگم؟؟؟؟


Dr.minWhere stories live. Discover now