I'm next to you

343 72 15
                                    

چند ساعتی از اون اتفاق گذشته بود یونگی با وجود ارامبخش هایی که بهش زده بودن باز هم اروم و قرار نداشت
- جونگوک چرا نمیذاری برم ببینمش
- هیونگ ناز گفت میاد اینجا بهت توضیح میده،چرا فقط یکم دیگه تحمل نمیکنی؟؟؟
- چطوری تحمل کنم ؟جیمین الان معلوم نیست تو چه شرایطیه من باید پیشش باشم
- هیونگ چرا اینجوری رفتار میکنی؟؟؟.....به خودت بیا یونگی، بودن تو الان اونجا فقط کارو خراب تر میکنه ،پس بزار تا کارشونو بکنن یا برو و‌باعث‌ مرگ‌ جیمین شو

با دادی که جونگوک زد یونگی بهت زده بهش نگاه کرد ذهنش برای جواب دادن خالی بود
بعد از چند دقیقه به یونگی نگاه کرد وفهمید تند رفته سمتش رفت و دستشو گرفت
- هیونگ خودت میدونی ناز دکتر خیلی خوبیه ،پس اروم باش و صبر کن تا بیاد و برات توضیح بده ....تند رفتم ،معذرت میخوام ولی یونگی خودتو بیین ....جیمین باید بتونه بهت تکیه کنه ولی تو الان جوری رفتار میکنی که انگار یه بچه ی دوساله ای هستی که اسباب بازیشو گرفتن ....چرا سعی نمیکنی به خودت مسلط شی؟؟؟

یونگی سرشو پایین انداخت و بیصدا اشک ریخت حق کاملا با جونگوک بود...

تهیونگ کنار تختش نشسته بود ،زخم شکمش پانسمان شده بود ولی ct از سرش چیز خوبی نشون نمیداد، خونریزی کرده بود و داشت به بافت های مغزیش فشار میاورد
دستشو نوازش کرد و اشکاشو پاک کرد
- چیزیت نمیشه جیمین من اینو مطمئنم ،پاشو خودتو جمع کن بیشتر از این نگرانم نکن
- جیمین جیمین

صدای بغض دار جیسو، تهیونگ رو به خودش اورد
- جیسو
- ته ..تهیونگ چه بلایی سر برادرم اومده؟؟؟
- اههه یه اتفاق بود ....همش توی یک ثانیه اتفاق افتاد نمیدونم من..من پیشش نبودم...
پدر و مادر جیمین هم چند دقیقه بعد رسیدن و هر سه کنار تخت جیمین نشسته بودن و گریه میکردن
- چه بلایی سر پسرم اومده؟حالش چطوره؟؟؟
-من ..من نمیدونم اقای پارک

- میتونم بیام داخل
- اه ناز بیا تو
-ناز..ناز چه اتفاقی افتاده؟حال جیمین چطوره؟؟؟
- اروم باش یونگی ...این ct که گرفتیم بیا خودت نگاه کن

یونگی با دستای لرزون عکس رو نگاه کرد ،با ضربه ای که به سرش خورده بود میدونست یه چیزی هست
- باید ببرمش اتاق عمل یونگی ...میدونی که وقت طلاست ...خانوادش الان پیشش هستن اومدم بگم برو پیششون امضا رو بگیر تو سریع تر میتونی انجامش بدی

سری تکون داد باید میرفت باید میرفت پیش جیمینش

ازجاش بلند شد و سمت اتفاقات حرکت کرد به تخت جیمین که رسید خانوادشو دید بعد از چند قدم اقای پارک متوجه حضور یونگی شد
از قیافه ی یونگی میشد فهمید اونم مثل خودش حال خوبی نداره پس فقط جلو رفت و بغلش کرد
- اه پسرم ...چه اتفاقی افتاد؟
یونگی با بغل شدنش گریه اش گرفت واقای پارک رو محکم بغل کرد
- معذرت میخوام ....معذرت میخوام اقای پارک من...من نتونستم مراقبش باشم...کاشکی من جای اون روی تخت بودم ..منو ببخشید من ...من لیاقت جیمین رو‌ندارم حق با شما بود منم مثل پدرم هستم

Dr.minWhere stories live. Discover now