Jimini

279 67 32
                                    

بخاطر داروهایی که خورده بود گیج بود برای همین جیمین اونو روی تخت خودش گذاشت و پتو رو روش کشید
سولی وقتی داشت چشماشو میمالید ، بین خواب و بیداری غرزد
- مامانمو میخوام
جیمین نگاه اندوهگینشو بهش داد
- مامان نیستش سولی ...رفته مسافرت ...تو دیگه پیش من میمونی
-نههه من مامانمو میخوام
جیمین واقعا نمیدونست باید چه رفتاری از خودش نشون بده چون اون اصلا تا حالا اینقدر با یه بچه وقت نگذرونده بود!!!
-باشه باشه تا تو بخوابی منم به مامانت میگم بیاد باشه؟؟؟
-باشه
باشه ی سولی همین الانم تقریبا خواب بود و جیمین خداروشکر کرد که اون داره قرص میخوره وگرنه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه

وقتی مطمئن شد خوابیده از روی تخت بلند شد و سمت جیسو رفت که داشت کنار پنجره قهوشو میخورد
-نرفتی سرکار!؟؟
سرشو سمت جیمین چرخوند
- مرخصی گرفتم
-جی رفت؟
-اره گفت کار داره
- بیا بشین حرف بزنیم
- برات غذا کنار گذاشتم برو بخوربعدا باهمم حرف میزنیم
جیمین سری تکون داد و پشت میز نشست نمیدونست چجوری سر صحبت رو باز کنه اصلا براش راحت نبود
- به فرزندی گرفتمش!!!!
جیسو چشماش درشت شد و با تعجب بهش نگاه کرد
-چییی؟؟؟؟
جیمین سرشو بالا اورد و بهش نگاه کرد
- مادرش امروز صبح فوت کرد و اون هیچ‌ کسو اینجا نداره اگه قبولش نمیکردم میبردنش پرورشگاه...
-خب ببرن ...قراره هرکس مادر پدرش فوت کرد رو تو بیاریش توی این خونه!؟؟؟ببین نمیخوام جبهه ی غیر منطقی بگیرم ولی جیمین دلیلت واقعا مسخره است
- برای اولین باراز ته دل خندیدم !!!وقتی پیشمه حالم خوبه جیسو....درست میگی ، ولی منم تا حالا همچین کاری نکردم اون....اون خیلی شبیه منه...وقتی پیشمه حال دلمو خوب میکنه داره بهم انگیزه برای ادامه دادن این زندگی مسخره میده !!!
سرشو پایین انداخت و با قاشقش با غذا بازی میکرد، جیسو دستشو روی دستش گذاشت
- جیمی......خودتم میدونی هرتصمیمی بگیری من پشتتم...ولی خودتم میدونی این تصمیمی که گرفتی مسئولیت زیادی داره..میتونی از پسش بر بیای؟؟؟
-میخوام همه ی سعیمو بکنم....میخوام همه ی تلاشمو برای خوشحالیش بکنم....
دستشو فشار دار و بهش لبخندی زد
- باشه ....رو من حساب کن....حالا چرا حرف نمیزنه ؟؟؟یعنی رفتارش...
-تصادف کردن ...خودش و مامانش....وقتی میارنش خیلی ترسیده بود و‌اصلا حرف نمیزد چون من میتونستم باهاش کره ای حرف بزنم بهم‌اعتماد کرد....الانم مادرش پیشش نیست منطقیه که اینجوری رفتار کنه...باید با روانشناس حرف بزنم باید بهم بگه چجوری با سولی رفتار کنم من هیچ سر رشته ای توی تربیت کردن ندارم!!!
- درست میگی....حتما این کارو بکن....منم سعی میکنم درست کمکت کنم..
- اره باید عموی خوبی باشی
- بهتره بری بخوابی قیافت نابوده...
-دیشب اصلا نخوابیدم


باز داشت کابوس میدید و اینبار هم یونگی داشت جلوی چشم جیمین دختری رو میبوسید و توجهی به جیمین نمیکرد ، خیس عرق بود و برای بیدار شدن تقلا میکرد
دستی روی صورتش نشست
- جیمینی...جیمینی
چشماشو باز کرد و صورت سولی رو نزدیکش دید
- جیمینی بیدار شو صورتت خیس شده....اب ریختی؟؟؟اب بازی کردی؟؟؟منم اب بازی دوس دارم
- اههه سولی....
دختر بچه رو توی بغلش کشید و تنشو بویید
- فعلا اب بازی تعطیله چون به پات نباید اب بخوره ولی میتونیم بازی های دیگه بکنیم...
-بازی دوس دارم ....
جیمین از جاش بلند شد، چشماشو مالید وسولی رو بغل کرد
-بیا بریم بیرون ببینیم عمو جیسو چیکار میکنه
بهترین راه برای فراموش کردن کابوساش این بود که بهش فکر نکنه وبرای حواس پرتی چه کسی بهتر از سولی!!!


Dr.minWhere stories live. Discover now