Old love

343 76 17
                                    

خودشو جلوی رستوران پیدا کرد باید ...حتما باید با پارک حرف میزد،  قضیه گذشته خودشون ربطی به بچه هاشون نداشت ..نباید میزاشت بچه اش اذیت شه ..دیگه وقتش بود زخم قدیمیشون سر باز کنه..
قدمی سمت رستوران برداشت و درو باز کرد
اقای پارک پشت میزش نشسته بود و حساب و کتاب میکرد
بدون اینکه سرشو بالا بیاره با صدای بلند گفت : رستوران الان تعطیله ظهر تشریف بیارید
وقتی صدایی نشنید سرشو بالا اورد و مین رو دید
- مین سوک
کت شلوار شلخته ای تنش بود ،گره کرواتش شل بود و قیافه ی داغونی داشت ،پیدا بود که گریه کرده
اقای پارک بدون فکر سمتش رفت
- کوانگ هو
- هی ..سوک چی شده ؟؟چه اتفاقی افتاده ؟این ..این چه قیافه ایه؟؟
-پسرم....پسرم داره از دستم میره
-پسرت؟؟؟
سری تکون داد و شروع به گریه کردن کرد ...اقای پارک میدونست این مدل گریه کردن مین سوک یعنی بی پناه بودنش ، یعنی شکسته شده ،مین سوک خیلی کم پیش میومد که گریه کنه ولی وقتی گریه میکرد یعنی  به اخر خط رسیده...

جلوتر رفت و بغلش کرد ،اقای مین توی بغلش بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرد ، تمام درد هایی که توی این ۳۰ سال تحمل کرده بود رو بیرون ریخت و کوانگ هو توی سکوت فقط بغلش کرده بود و بی صدا گریه میکرد

جیسو بعد از خدافظی با هوسوک با لپ های گل انداخته سمت رستوران رفت مطمئن بود پدرش بخاطر نبودن دیشبش توی خونه بازخواستش میکنه
قبل از باز کردن در ترجیح داد اول از‌شیشه در داخل رو نگاه کنه و موقعیت سنجی کنه که با دیدن صحنه ی جلوش چشماش همراه دهنش باز شد
پدرش اقای مین رو بغل کرده بود و توی بغل هم گریه میکردن
- این یعنی چی اخه ....
از در فاصله گرفت و به جیمین زنگ زد
- جیسو کار دارم چی شده؟؟
-امم نمیدونم باید بهت بگم یا نه؟!
-چی شده؟
-الان اومدم رستوران دیدم بابا اقای مین رو بغل کرده و دارن گریه میکنن..جیمین جریان چیه ؟؟چه خبره؟؟؟ میشه به منم بگید دارید چیکار میکنید؟چرا بابا باید تو بغل یه مرد دیگه گریه کنه؟؟

جیمین پشت تلفن شوکه فقط به جلوش نگاه میکرد مغزش خاموش شده بود یعنی چی ؟دوباره اقای مین به دیدن پدرش رفته بود؟ ولی چرا؟ یهو یاد حرف یونگی افتاد که شاید پدرامون قبلا باهم رابطه داشتن ....یعنی باید این احتمال رو در نظر میگرفت؟؟؟
- باشه جیسو من...ما بعدا باهم راجع بهش حرف میزنیم باشه؟؟
-باشه جیمین مثل همیشه حرف نزن ..مثل همیشه من میشم ادم غریبه خانواده..
-قول میدم جیسو همه رو تعریف میکنم قول میدم....
تلفن رو‌قطع کرد و‌دوباره از توی شیشه به پدرش و اقای مین نگاه کرد
ترجیح داد بجای مزاحم  شدن بره خونه با فعالیتی که صبح داشت نیاز به کمی استراحت داشت از طرفی کسی بهش نیازی نداشت پس دلیلی توی دخالتش نمیدید شونه ای بالا انداخه و سمت خونه راهی شد.

- بشین
- من ..من باید زود برم ...پسرم حالش خوب نیست
-چی شده؟
مین سوک کامل داستان رو تعریف کرد وبعد از کمی سکوت روی زمین زانو‌زد
-کوانگ هو...التماست میکنم ، اشتباهی که من کردم رو گردن یونگی ننداز .....من..من ادم ترسویی ام ولی یونگی نیست...لطفا مانع بچه ها نشو ..به نظرت این قسمت نبوده حالا که ما بهم نرسیدیم پسرامون دارن‌ راه مارو میرن؟؟؟
-چرا ..چرا ولم کردی؟؟؟خجالت میکشیدی از من؟؟؟ترجیح دادی با دختر باشی به جای من؟؟
صداش اروم و بیحال بود ،کاشکی داد میزد ، کاشکی فریاد میکشید سرش، کاشکی بهش فحش میداد ولی اینجوری اروم صحبت نمیکرد
سرشو پایین انداخت اشک هاش صورتشو خیس کرده بود باید بهش میگفت ، این حق کوانگ هو بود که جریان رو بفهمه
- من..من ترسو بودم ،کوانگ هو اون شب که مامانم مارو باهم دید دعوای بدی توی خونه شد من ..من عصبانی بودم از خونه زدم بیرون و خودمو جلوی بار دیدم مثل همیشه که تصمیم های اشتباهی میگیرم ترجیح دادم اون شب مست شم تا همه چیو فراموش کنم.
سرشو پایین انداخت دوباره و با بغض ادامه داد
- همسرم با مامانم هماهنگ کرده بود که وقتی من مست بودم باهام بخوابه
نفس عمیقی کشید و به پارک نگاه کرد
- روزی که بهت قول دادم برای همیشه پیشت میمونم بهم خبر دادن که دختره ازم حامله است من...من ادم ترسویی ام کوانگ هو، من...نتونستم ...مامانم تهدیدم کرد که اگه باهاش ازدواج نکنم تورو نابود میکنه کاری میکنه رستورانو ببنده میدونی که توی وزارت بهداشت اشنا داشت، گفت  تورو از اینجا بیرون میکنه حتی تهدیدم کرد که تصادف برنامه ریزی شده راه میندازه که تورو از بین ببره، میدونی که انقدر پست بود که این کارو بکنه ،مادر من فقط پولو میدید دیگه چیزی براش مهم نبود و من ندونسته توی تله اش افتاده بودم، اما قسم میخورم ...به جون بچه هام من فقط دوبار با اون دختر خوابیدم  که یکیش همون شب که مست بودم ،بود
بعد از‌عروسی اتاقامون جدا بود و اجازه نمیدادم بهم نزدیک شه
یه شب از شدت دلتنگی اومدم تا پشت دررستوران میخواستم خیالم راحت شه اگه خودمو درگیر این موضوع کردم و از خوشبختی و عشقم گذشتم لااقل حال تو خوبه ولی وقتی دیدم تنها نشستی و مشروب میخوری و گریه میکنی دیونه شدم فهمیدم در حق خودم و تو خیلی بد کردم ...

Dr.minOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz