death and life

286 70 67
                                    

چند ثانیه خیره به دیوار روبه روش ، اتفاق افتاده رو مرور کرد ،الان صدای چی شنیده بود؟؟؟؟با لحن نامطمئنی صداش کرد
-جین؟؟؟؟
صدایی نشنید
- الو جین ؟؟؟جین صدامو می شنوی ؟؟؟لعنتی جواب بده جیییین !!!!!
با صدای بلند اسمشو صدا کرد ولی صدایی از اون ور نشنید، دستاش می‌لرزید و مغزش قفل کرده بود ،
روی زمین نشست و به گوشی توی دستش نگاه کرد به حدی توی شوک بود که حتی متوجه حضور یونگی توی اتاق نشد
یونگی که اومده بود بهش سر بزنه با دیدن وضعیتش ترسیده سمتش رفت
- هی نامجون ....هی با توام چت شده ؟؟؟
- جین....
- جین چی؟؟؟چی شده ...نامجون ؟؟؟؟
وقتی دید توی شوکه ، ضربه ای توی صورتش زد اینقدری محکم بود که اونو به خودش بیاره
- جین تصادف کرده
- چی!؟؟؟
هم صداش می‌لرزید هم دستاش
- داشتیم باهم حرف می‌زدیم صدای صدای بدی اومد فکر کنم فکر کنم تصادف کرده ،من .....من مقصرم....من من....
- آروم بگیر لعنتی
کمکش کرد بلند شه ،اونو روی تخت گذاشت و پرستار رو صدا کرد
- بله دکتر
- آرامبخش بیار ،سریع باش!!
- چشم ...

بعد از تزریق آرامبخش از اتاق بیرون اومد باید میفهمید چه اتفاقی افتاده ...
سمت ارژانس رفت
- تماس جدیدی نداشتیم ؟؟؟
پرستار متعجب به یونگی نگاه کرد اصولا با کسی حرف نمی‌زد ،پرستارا یه جورایی ازش میترسیدن
- راستش داشتیم ....چند دقیقه پیش بهمون خبر دادن یه تصادف اتفاق افتاده و دو نفر جراحت دیدن آماده ایم تا اقدامات رو انجام بدیم ....
- باشه

یونگی با خودش فکر کرد دونفر بودن پس نمیتونست جین باشه .....ولی برای اینکه قلبش آروم بگیره توی بخش موند
تقریبا ۲۰ دقیقه ای گذشت که صدای آمبولانس بلند شد تیم، آماده دم در ایستاده بودن ،یونگی نزدیک تر رفت تا بتونه چهره ی فرد رو ببینه ولی نتونست پس به گوش دادن به صحبت های پرستار ها اکتفا کرد
- چی داریم؟؟؟؟
- دکتر مین هستن،دکتر بیمارستان خودمون ، تصادف کردن ، فشار خونش ۱۰روی ۶ هست ، دارو تزریق شده ، شکستگی ای در ناحیه لگن دارن ،ضربه به سر خورده
هوشیاریش ۷ هست

یونگی جلوی در خشک شد بعد از اینکه مغزش شرایط رو درک کرد جلو رفت و پرستار رو کنار زد ،اون موقع بود که همه فهمیدن چی شده
اره یونگی پزشک معروف و قابلی بود ولی الان برادر کوچولویش روی تخت خوابیده بود ، کدوحلوایی ای که تمام این مدت بخاطر اون شرایط سخت رو تحمل کرده بود، اشک از چشماش پایین می‌ریخت اصلا براش مهم نبود بقیه ببیننش یا حرفی پشت سرش بزنن الان فقط براش مهم بود برادرش چشماشو باز کنه
پزشک بخش اورژانس سعی میکرد یونگی رو عقب نگه داره تا بتونه به جونگوک کمک کنه ولی خب سخت بود
جین نفر بعدی بود که وارد اورژانس شد ، شرایط بدی داشت و خونریزی داخلی کرده بود
بخاطر این اتفاق جو بخش بهم ریخته بود
هوسوک که تازه عملش تموم شده بود برای خوردن قهوه ی ماشینی اون سمت ها اومده بود ،وقتی هرج و مرج رو دید کنجکاو داخل بخش رفت
پرستارا میدویدن و چند پزشک بالای دوتا تخت بودن شرایط عجیبی بود ، داشت فکر میکرد چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه که چشمش به یونگی افتاد
بدون مکث سمتش رفت و وقتی جونگوک رو روی تخت دید تازه فهمید جریان چیه ....
دستاشو دور شونه یونگی پیچید
- بزار کارشونو بکنن
- هوسوک .....
صداش آروم و با ناله بود
- بیا بریم بیا ....توی دست و پاشون نباش من حواسم بهشون هست بیا یونگی .....
آروم تن بی حس یونگی رو سمت اتاقش برد که نامجون رو روی تخت دید
- چه خبره ؟؟؟
- جین .....
صدای هزیون نامجون به اون دوباره بهش فهموند که چی شده .
سری از تاسف تکون داد اون دوتا ،ادم های مهمی توی زندگیش بودن ولی اگه میخواست ناراحتی کنه پس کی این دوتا رو جمع میکرد
اهی کشید و یونگی رو روی تخت نشوند
- همین جا باش تا برم وضعیتشون رو چک کنم
یونگی سرشو با دستاش گرفته بود و چیزی نمی‌گفت

Dr.minWhere stories live. Discover now