Part 1

226 20 0
                                    

مامااااان .. هقققق باباااا .. آخ درد دارم هقققق ..

بچه ی زخمی شده داشت گریه می کرد که با صدای شخصی که هر لحظه بهش نزدیک و نزدیک تر میشد گریه اش بند اومد .

اون تموم توجهش به کفش های اون شخص بود .
کفش های چرمی که با هر قدمی که بر میداشت
واضح تر دیده میشد .

در حالیکه گریه میکرد شروع کرد به درخواست کمک : آقا تو رو خدا کمکمون کنید؛ مامان بابام بیدار نمیشن؛ هقققق لطفا کمکمون کنید ..

ماشین رو لبه ی پرتگاه بود؛ پس با هر تکونی امکان سقوط ماشین بیشتر میشد .

لطفا کمکمون کنید؛ هقققق ..

یه لحظه که ماشین داره سقوط میکنه؛ لیسا از روی تختش به پایین پرت میشه .

لیسا : آخخخ .. درد گرفت؛ آخ کمرم داغون شد؛ بازم
که همین خوابو دیدم؛ آخه مگه میشه یه روز رو با خیال راحت بیدار شم .

* چرا من هر شب این خوابو میبینم ؟؟ کفش هاش چرم بود ؟؟! یه جایی دیدمش چرا این کفشا اینقدر برام آشناست ؟! انگار قبالً؛ اَااه .. اصال ولش کن *

با برخورد نور خورشید به چشماش از رو زمین پا میشه . فضای داخل اتاق نسبتاً کوچیک بود با طرح
های ساده که زیادم چشمگیر نبود ولی همه چیز با
نظم خاصی چیده شده بود .

روی میز کنار تختش قاب عکسی که از خودش و دوستاش بود رو نگاهی انداخت و با دیدنش لبخندی روی لباش نشست و زیر لب زمزمه میکنه : ای کاش اینجا پیشم بودی و بجای عکست خودتو میدیدم و محکم در آغوشت می گرفتم و هرگز ولت نمی کردم؛منو ببخش که کنارت نیستم؛ امیدوارم که حالت خوب باشه و خوب غذا بخوری و خوب بخوابی؛ تو تا ابد تو قلب من خواهی موند؛ این قلب برای توئه و تا ابد دوست دارم .

قطره اشکی از چشمش سُر خورد این اشکا، اشک شوق و غم بود که توی چشماش جمع شده بود .

لیسا به سمت درِ اتاقش حرکت کرد ولی با صدایی که
از داخل خونه شنید؛ همونجا تو اتاقش به پشت دیوار تکیه داد .

سریع اسلحه اش رو دستش گرفت و منتظر موند که هر کی که اومد سمتش مستقیم بهش شلیک کنه؛ انگار یکی دستگیره درو به پایین میکشید؛ لیسا با شماره ی سه اسلحه رو به سمت طرف مقابلش نشونه گرفت .

جیسو : هه ی دیونه؛ داری چیکار میکنی ؟ منم بابا منم جیسو مگه آدم چقدر میتونه بی احساس باشه که به برادر خودش شلیک کنه ..

لیسا : ببخشید آبجی؛ فکر کردم یکی دیگه ست .

جیسو : آخه مگه من دیشب بهت نگفتم فردا صبح زود میام پیشت ..

لیسا درحالیکه داشت چشماشو میمالید گفت : حالا آبجی چرا اومدی اینجا ؟ چیزی شده ؟؟

جیسو با چهره ی نگرانی گفت : بدبخت شدیم؛ به
فنا رفتیم مأموریتمون لو رفته؛ الانم رئیس می خواد باهامون صحبت کنه .

Forgotten Wounds❤️‍🩹Where stories live. Discover now