Part 2

101 18 3
                                    

درسته اون یه بچه گربه زخمی بود که انداخته بودنش داخل سطل زباله ولی جیسو با دیدن بچه گربه زخمی دوباره اشکاش شدت گرفت و درحالیکه گریه میکرد گفت : تو رو هم نخواستن نه ؟!

جیسو دستشو دراز کرد و بچه گربه رو با هردو دستش گرفت و وقتی دید زخماش خیلی عمیقه و همینطوری داره خونریزی میکنه فوران یه تیکه از لباسشو پاره کرد و دست گربه کوچولو رو که خونریزی می کرد رو محکم بست که خونریزیش بند بیاد . با نگرانی به فکر یه جای خوب برای بچه گربه بود که برای درمان ببرتش اونجا که یهو یاد همون درمانگاه نزدیک خونشون که رایگان
حیوانات خیابونی رو درمان میکرد؛ افتاد و با عجله به سمت خونشون می دویید .

وارد درمانگاه شد؛ یه خانمی کنار چند نفر دیگه بود و به کار اونا رسیدگی می کرد که به محض دیدن جیسو به سمتش رفت که کمکش کنه .

خانم : چیشده دختر کوچولو ؟؟ چه کمکی از من برمیاد ؟!

جیسو : گربم زخمی شده .. هه هاا .. از دستش داره خون میاد .

خانم : خب نگران نباشید گربتون رو ما درمان میکنیم فقط میشه گربتونو به من بدید که درمانش کنیم ؟!

جیسو گربه رو محکم در آغوش گرفته بود و دلش نمی خواست که دوباره آسیب ببینه پس گربه رو بهش داد و خودشو یکی از صندلی ها نشست .

نگاهی به اطرافش انداخت؛ از نظرش فضای اونجا دکور خیلی زیبایی داشت و فضایی که بهش حس امنیت میداد . دیوارهایی با ترکیب رنگ صورتی و آبی روشن، صندلی هایی که هر کدوم یه رنگ مختلفی بودن و این بیشتر چشمش رو گرفته بود . روی دیوار هم یه تابلوی نقاشی خیلی بزرگ از حیوانات مختلف قرار گرفته بود و همینطور گل هایی که فضای داخل مطب رو زیباتر کرده بود و منظره ی خاصی رو ایجاد کرده بود .

تازه تلویزیون هم داشت؛ به تلویزیون خیره شده بود
که با صدای همون خانم سرش رو به عقب برگردوند و با نگرانی گفت : گربم چطوره ؟ حالش خوبه ؟

خانم : حال گربتون خوبه فقط چند روزی نباید از دستش استفاده کنه تا کامل بهبود پیدا کنه؛ خوبه
زود آوردیش اینجا وگرنه از شدت خونریزی میمرد .

جیسو به نشونه احترام سرشو پایین آورد و تشکر کرد .

اما با فکر اینکه کجا ازش نگهداری کنه ؟؟ بیشتر
نگران شد . بچه گربه رو از خانمه گرفت و دوباره تشکری کرد و از مطب خارج شد؛ از مطب تا خونه
فقط بیست دقیقه راه بود و جیسو با کلی استرس
به سمت خونشون راه افتاد وقتیکه رسید همین که
صدایی از داخل خونه نشنید و هیچ کفشی توی جا کفشی ندید؛ سریع دویید سمت اتاق خونشون و بچه گربه رو داخل یکی از کمد های لباس پنهان کرد و رفت سمت آشپزخونه که خوراکی برای بچه گربه پیدا کنه ولی وقتی درِ یخچال رو باز کرد چیزی جز شیشه های ویسکی ندید پس با نا امیدی به اتاق برگشت .

Forgotten Wounds❤️‍🩹Onde histórias criam vida. Descubra agora