Part 28

132 7 4
                                    

با عجله از مطب یون سوک خارج شد و سوار ماشینش شد چرا این اتفاقات داشت برای اون می افتاد !!

با عصبانیتی که درونش جمع شده بود داخل ماشین داد کشید و برای خالی کردن احساسات و خشمش اشکاش توی چشماش جمع و در نهایت گریه اش گرفت .

لیسا : معذرت میخوام جنی هققققق همش ..

سرشو پایین گرفت و با تن صدای آرومی ادامه داد : همش تقصیر منه پس باید این اوضاع رو به روال
اولش برگردونم و برای همیشه از زندگیت محو شم
تا مجبور نباشی بین من و پدرت قرار بگیری ‌..

ماشینشو روشن کرد و راه افتاد به سمت ایستگاه پلیس تا اونو از اونجا نجات بده اما ..

همینکه به جاده اصلی رسید و خواست با همون سرعت زیادش دور بزنه ماشینی با سرعت بهش برخورد کرد و باعث پرت شدن ماشینش شد؛ ماشین با سرعت برعکس شد و همونجا با ریخته شدن بنزین به زمین باعث باز شدن چشمای لیسا شد .

لیسا نمیتونست تکونی به خودش بده و مردم هم از
دور به ماشینش زل زده بودن ولی هیچکدوم شجاعت نزدیک شدن به ماشین رو نداشت چون هر لحظه ممکن بود که ماشین منفجر بشه .

لیسا به سختی دستشو به سمت گوشیش که روی سقف ماشین افتاده بود برد و همونجوری به تنها کسی که بهش اعتماد داشت زنگ زد؛ بعد چند بوق صدای جیسو از پشت گوشی شنیده شد و کسی هم نبود که جوابشو بده .

لیسا بعد زنگ زدن چشماشو بست و نتونست از جیسو بخواد که مثل دوران بچگیشون نجاتش بده .

فلش بک

* پرورشگاه *

لیانا که داخل اتاق پرورشگاه گیر افتاده بود و همه جای اتاق رو آتیش فرا گرفته بود با ترس نتونست بقیه بچه هایی که صدای برخورد کفش هاشون میومد رو صدا کنه و درخواست کمک کنه؛ همونجوری به شعله های آتیشی که همه جا رو گرفته بود زل زده بود و روی زمین نشست .

دود درون اتاق باعث خواب آلودگیش شده بود و نمیتونست چشماشو باز نگه داره پس روی زمین
دراز کشید و آروم آروم پلکاشو بست .

داشت تسلیم میشد که لحظه آخر صدای شکسته
شدن دری که با شعله های آتیش تزیین شده بود
باعث نیمه باز موندن چشماش شد و با دیدن جیسو
که به سمتش میدویید با لبخندی از خوشحالی قطره اشکی از چشماش سُر خورد و چشماش بسته شد .

جیسو دختر بیهوش روی زمین رو بلند کرد و خواست از اتاق خارج بشه که یهو شعله های آتیش بیشتر شد
و نتونست خارج بشه با نگاهی که به لیانا انداخت به آرومی لبخندی بهش زد و ..

لیانا رو روی زمین گذاشت؛ با پاره کردن لباسش صورت
و دستای دخترک رو پوشوند تا صدمه ای نبینه و دوباره بلندش کرد؛ با دیدن شعله های آتیش نفس عمیقی کشید و با بستن چشماش خودشو به همون مسیر پر خطر سپرد تا جون دختری که توی آغوشش بود رو نجات بده و اونو به سلامت از اونجا ببره بیرون .

Forgotten Wounds❤️‍🩹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora