Part 12

71 8 2
                                    

جسیکا با دیدن خواهرش از بین بقیه بچه ها رد شد و با چشمای خیس بهش نزدیک و وقتی دیگه نتونست جلوی ریخته شدن اشکاشو بگیره گفت : چرا چشماتو بستی آبجی هوم ؟! ..

خم شد و شروع کرد به گریه کردن و ادامه داد : چرا اومدی دنبالم ؟! هقققق من میدونستم آسیب میبینی برای همین نذاشتم پیدام کنی آبجی ..

جیسو و لیسا هم با دیدن جسیکا و گریه کردنش بغضشون ترکید و شروع کردن به گریه کردن ولی الان بهترین کار این بود که آماندا رو نجات بدن بجای گریه پس لیسا با عجله دویید سمت ماشینشون و با بیرون آوردن وسایل پزشکی برگشت پیش آماندا .

آروم روی زانوهاش خم شد و با تا کردن آستین های لباسش سریع لباس آماندا رو بالا زد و با دستمال جای زخمی که خونریزی داشت رو تمیز کرد و مثل همیشه گلوله رو درآورد و پانسمانش کرد .

وقتی نبضشو چک کرد نگاهی به جیسو انداخت و
با تکون دادن سرش بهش از وضعیت نرمال سیستم بدنیش گفت و هر دوشون بلند شدن تا با کمک همدیگه ببرنش توی ماشین و برن پیش پزشک خانوادگیشون و اونجا از وضعیتش خیالشون راحت بشه .

بچه ها رو همه رو به سلامت بردن پیش یکی تا با بررسی هویت هاشون خانواده هاشونو پیدا کنن و از اونجا هم آماندا رو بردن پیش پزشک و تحت مراقبت قرار گرفت تا سلامیتیشو زودتر به دست بیاره یجورایی این عملیات باعث شد خواهر گمشده آماندا هم پیدا بشه و به سلامت برگرده پیش خواهرش .

لیسا و جیسو با نشستن روی مبل هر دوشون رفتن توی فکر اینکه چرا و چجوری این عملیاتشون لو رفته بود براشون جای سئوال بود .

جسیکا کنار تخت خواهرش نشسته بود و درحالیکه محکم دستای آماندا رو گرفته بود اشکاش چشماشو خیس کرده بود و بخاطر صدمه دیدن آماندا خودشو مقصر میدونست * همش تقصیر منه نباید اون روز زیادی راجب دوستم کنجکاوی میکردم و نباید میرفتم به اون مکان *

وقتی جسیکا داشت گریه میکرد یهو آماندا چشماشو
باز کرد و با دیدن خواهر کوچولوش که داره گریه میکنه لب زد : همینجوری گریه کنی که منم گریه ام میگیره ..

جسیکا که متوجه بهوش اومدن خواهرش شد با پاک کردن اشکای روی صورتش نگاهشو به آماندا داد و گفت : حالت خوبه آبجی ؟! درد داری ؟؟ خیلی نگران شدم که دیگه نتونم ببینمت ..

آماندا : خوبم آبجی کوچولو؛ همینکه الان کنارم نشستی باعث میشه بیشتر از اینم خوب باشم ..

جسیکا لبخندی روی لباش نشست و گفت : خیلی نگرانم کردی هقققق ..

آماندا : من خوبم کوچولو تو خودت چی جاییت درد نمیکنه ؟!

جسیکا سرشو تکون داد و جواب داد : نه هیچ جام درد نمیکنه آبجی ..

همین لحظه که جسیکا و آماندا داشتن حرف میزدن درِ اتاق زده شد و با ورود دختری که یه لیوان آب دستش گرفته بود جسیکا نتونست نگاهشو از دختره برداره و تا رفتنش فقط بهش خیره شده بود که آماندا متوجهش شد و با حالتی شوخی گفت : ای شیطون ببینم داشتی دختره رو دید میزدی ؟!

Forgotten Wounds❤️‍🩹Where stories live. Discover now