جسیکا با دیدن خواهرش از بین بقیه بچه ها رد شد و با چشمای خیس بهش نزدیک و وقتی دیگه نتونست جلوی ریخته شدن اشکاشو بگیره گفت : چرا چشماتو بستی آبجی هوم ؟! ..
خم شد و شروع کرد به گریه کردن و ادامه داد : چرا اومدی دنبالم ؟! هقققق من میدونستم آسیب میبینی برای همین نذاشتم پیدام کنی آبجی ..
جیسو و لیسا هم با دیدن جسیکا و گریه کردنش بغضشون ترکید و شروع کردن به گریه کردن ولی الان بهترین کار این بود که آماندا رو نجات بدن بجای گریه پس لیسا با عجله دویید سمت ماشینشون و با بیرون آوردن وسایل پزشکی برگشت پیش آماندا .
آروم روی زانوهاش خم شد و با تا کردن آستین های لباسش سریع لباس آماندا رو بالا زد و با دستمال جای زخمی که خونریزی داشت رو تمیز کرد و مثل همیشه گلوله رو درآورد و پانسمانش کرد .
وقتی نبضشو چک کرد نگاهی به جیسو انداخت و
با تکون دادن سرش بهش از وضعیت نرمال سیستم بدنیش گفت و هر دوشون بلند شدن تا با کمک همدیگه ببرنش توی ماشین و برن پیش پزشک خانوادگیشون و اونجا از وضعیتش خیالشون راحت بشه .بچه ها رو همه رو به سلامت بردن پیش یکی تا با بررسی هویت هاشون خانواده هاشونو پیدا کنن و از اونجا هم آماندا رو بردن پیش پزشک و تحت مراقبت قرار گرفت تا سلامیتیشو زودتر به دست بیاره یجورایی این عملیات باعث شد خواهر گمشده آماندا هم پیدا بشه و به سلامت برگرده پیش خواهرش .
لیسا و جیسو با نشستن روی مبل هر دوشون رفتن توی فکر اینکه چرا و چجوری این عملیاتشون لو رفته بود براشون جای سئوال بود .
جسیکا کنار تخت خواهرش نشسته بود و درحالیکه محکم دستای آماندا رو گرفته بود اشکاش چشماشو خیس کرده بود و بخاطر صدمه دیدن آماندا خودشو مقصر میدونست * همش تقصیر منه نباید اون روز زیادی راجب دوستم کنجکاوی میکردم و نباید میرفتم به اون مکان *
وقتی جسیکا داشت گریه میکرد یهو آماندا چشماشو
باز کرد و با دیدن خواهر کوچولوش که داره گریه میکنه لب زد : همینجوری گریه کنی که منم گریه ام میگیره ..جسیکا که متوجه بهوش اومدن خواهرش شد با پاک کردن اشکای روی صورتش نگاهشو به آماندا داد و گفت : حالت خوبه آبجی ؟! درد داری ؟؟ خیلی نگران شدم که دیگه نتونم ببینمت ..
آماندا : خوبم آبجی کوچولو؛ همینکه الان کنارم نشستی باعث میشه بیشتر از اینم خوب باشم ..
جسیکا لبخندی روی لباش نشست و گفت : خیلی نگرانم کردی هقققق ..
آماندا : من خوبم کوچولو تو خودت چی جاییت درد نمیکنه ؟!
جسیکا سرشو تکون داد و جواب داد : نه هیچ جام درد نمیکنه آبجی ..
همین لحظه که جسیکا و آماندا داشتن حرف میزدن درِ اتاق زده شد و با ورود دختری که یه لیوان آب دستش گرفته بود جسیکا نتونست نگاهشو از دختره برداره و تا رفتنش فقط بهش خیره شده بود که آماندا متوجهش شد و با حالتی شوخی گفت : ای شیطون ببینم داشتی دختره رو دید میزدی ؟!
YOU ARE READING
Forgotten Wounds❤️🩹
Mystery / Thrillerفیکشن : زخم های فراموش شده ژانر : مافیایی؛ جنایی؛ پلیسی؛ خانوادگی؛ عاشقانه؛ غمگین؛ اکشن؛ رمزآلود روزهای آپ : جمعه ها ساعت ۱۰ شب کاپل : جنلیسا و چهسو خلاصه : خلاصه : گذشته ی دردناکی که باعث و بانیه خیلی از اتفاقاتیه که توی زندگیشون افتاده و بچگی که...