لیسا که تازه داشت از افکارش خلاص میشد و به خودش میومد سریع حالت چهره اش رو جدی کرد
و گفت : چرا اینکارو کردی ؟!سم : منظورت چیه ؟! تو وارد خونه ام شدی و داری ازم بازجویی میکنی !!؟ ..
سم خواست نگهبانای شخصیشو صدا بزنه که با جمله ای که لیسا به زبون آورد منصرف شد و همونجوری به دختری که داشت تموم نقشه هاشو نابود میکرد؛ زل زد .
لیسا : اون موادها رو تو توی خونه دخترت گذاشتی
من همه چی رو میدونم .سم که از اینکه لیسا همه چی رو فهمیده بود جاخورده بود مدتی رو بعد حرف لیسا سکوت کرد و بعد فکر کردن گفت : پس چرا اینو الان داری بهم میگی ؟
سم پوزخندی زد و ادامه داد : میتونی نجاتش بدی ..
لیسا سرشو پایین گرفت و گفت : چون اینجوری بنظرم بهتر بود .
سم با شنیدن حرف لیسا یهویی با صدای بلندی زد زیر خنده و همینجوری که میخندید گفت : واووو باورم نمیشه که بالأخره از پشت به جنی خنجر زدی !! ..
لیسا که از شدت تنفر نمیدونست چجوری رفتارشو کنترل کنه و خشمشو بروز نده یه لحظه دستشو روی گردن سم گذاشت و با چسبوندنش به دیوار و فشار دادن انگشتاش روی گردنش با چشمای ترسناکی بهش نگاه کرد و لب زد : تو باعث شدی که نخوام بهش کمک کنم عوضی ..
چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد و ادامه داد : اون اونجا حداقل در امانه و با بازی کثیفی که تو راه انداختی درگیر نمیشه ..
سم که صورتش بخاطر فشار زیاد روی گردنش تقریبا قرمز شده بود با پوزخندی به زور گفت : از .. کجا میدونی که .. اون اونجا در امانه !!؟ ..
لیسا : منظورت چیه ؟! توی عوضی که نمیخوای اونجا هم دخترتو عذاب بدی نه ؟! ..
سم بجای جواب بهش خندید و همینم لیسا رو
عصبانی کرد و اینیار با هر دو دستش خواست
سم رو برای همیشه از این دنیا خلاص کنه که
توسط زنی به عقب کشیده شد و کارش نیمه
تموم موند .آماندا که به زور اونو به عقب کشید؛ با گرفتن یقه ی لیسا با تن صدای به نسبت بلندی گفت : داری چیکار میکنی لیسا ؟؟ تو اینجا چیکار داری ؟!
لیسا هم با عصبانیت گفت : ولم کن آماندا من باید این عوضی رو بکشم .
لیسا خودشو از دستای آماندا رها کرد و خواست به طرف سم بره که با ضربه ای که آماندا از پشت بهش
زد روی زمین افتاد و نتونست مردی که با خنده روی مخش بهش نگاه میکرد رو بکشه .از روی زمین بلند شد و با عصبانیت ویلای سم رو
ترک کرد و سوار ماشینش شد؛ گوشیشو از داخل
کتش بیرون آورد و به دوستش که روانشناس بود
زنگ زد .وقتی دوستش تماسو جواب داد لیسا گفت : سلام یون سوک .
یون سوک : سلام لیسا چه عجب بعد مدت ها ما رو یادت افتاد !! ..
لیسا : میدونم که خیلی وقته بهت سر نزدم ولی مشکلاتم انگار نذاشت به یادت باشم .
یون سوک : باشه منم درکت میکنم ..
یون سوک مکث کوتاهی کرد و بعدش ادامه داد : حالا بگو ببینم چیشده ؟! نکنه بازم بخاطر خواب هات نمی تونی راحت بخوابی !؟
لیسا : یون سوک بازم میتونی هیپنوتیزمم کنی تا گذشته رو به یاد بیارم ؟
یون سوک : چیشد که نظرت عوض شد لیسا ؟!
لیسا از داخل ماشینش به ویلایی که ربطی به دوران بچگیش داشت؛ انداخت و جواب داد : فکر کنم دیگه وقتشه که همه دوران بچگیم رو یادم بیاد .
یون سوک : باشه پس من امروز مطبم میتونی بیای برای شروع درمانت .
لیسا " باشه ای " گفت و تماسو قطع کرد و زیرلب
خیلی جدی لب زد : باید بفهمم که من چه ربطی به
این ویلا دارم و چرا اون دختربچه رو توی گذشته ام دیدم .ماشینشو روشن کرد و به سمت مطب دوستش راه افتاد تا همونجا روند درمانشو دوباره شروع کنه و آروم آروم تموم اون دوران رو به یاد بیاره .
یک ساعت بعد
لیسا روی صندلی نشست و با آرامش چشماشو بست
و فقط به صدای دختری که اطرافش راه میرفت گوش داد اولش همه چی خوب بود تا اینکه دوباره وارد اون دوران شد و اوضاع کمی تغییر کرد .بابا و مامانش کنارش بودن و باهم غذا میخوردن با این تصوراتش لبخندی روی لباش نشست و به پدر و مادری که شاد بودن نگاه کرد .
گذشته ها رو آروم آروم مثل قبل مرور کرد تا اینکه به آشنایی با اون دختربچه ای که توی رویاهاش بود رسید و با دقت دوباره همون شب اولی که با اون دختر آشنا شده بود رو توی ذهنش با دنبال کردن حرفای یون سوک یادآوری کرد و ..
فلش بک
* لیانا *
لیانا که راجب دختری که تازه باهاش آشنا شده بود کنجکاو بود نگاهی بهش انداخت و لب زد : من لیانام .
دستشو سمتش دراز کرد و ادامه داد : اسم تو چیه ؟
دختری که نگاهشو بهش دوخته بود و هنوزم بخاطر درد زانوش گریه میکرد به آرومی دستشو گرفت و گفت : جنی .
لیانا لبخندی بهش زد و با بلند کردن جنی از روی زمین لب زد : خوشبختم .
دختری که جلوش ایستاده بود هم گریه اش قطع شد و لبخندی روی لباش ظاهر شد .
جنی : منم همینطور .
پایان فلش بک
لیسا با باز کردن چشماش چند قطره اشکی که اطراف چشماش جمع شده بودن رو با کف دستاش پاک کرد
و با نگاهی که به یون سوک انداخت به آرومی لب زد : اون دختربچه جنی بود ..یون سوک : برای امروز کافیه همینجا کمی استراحت کن من کمی کار دارم زود برمیگردم .
* یعنی جنی چرا اون موقع اونجا بود ؟! نکنه .. *
_________________________________________
سلام قشنگا امیدوارم که از این پارت هم لذت برده باشید :)
دیگه آروم آروم گذشته های فراموش شده هم یادآوری میشه ❤️🩹

ESTÁS LEYENDO
Forgotten Wounds❤️🩹
Misterio / Suspensoفیکشن : زخم های فراموش شده ژانر : مافیایی؛ جنایی؛ پلیسی؛ خانوادگی؛ عاشقانه؛ غمگین؛ اکشن؛ رمزآلود روزهای آپ : جمعه ها ساعت ۱۰ شب کاپل : جنلیسا و چهسو خلاصه : خلاصه : گذشته ی دردناکی که باعث و بانیه خیلی از اتفاقاتیه که توی زندگیشون افتاده و بچگی که...