Part 27

42 6 3
                                    

لیسا که تازه داشت از افکارش خلاص میشد و به خودش میومد سریع حالت چهره اش رو جدی کرد
و گفت : چرا اینکارو کردی ؟!

سم : منظورت چیه ؟! تو وارد خونه ام شدی و داری ازم بازجویی میکنی !!؟ ..

سم خواست نگهبانای شخصیشو صدا بزنه که با جمله ای که لیسا به زبون آورد منصرف شد و همونجوری به دختری که داشت تموم نقشه هاشو نابود میکرد؛ زل زد .

لیسا : اون موادها رو تو توی خونه دخترت گذاشتی
من همه چی رو میدونم .

سم که از اینکه لیسا همه چی رو فهمیده بود جاخورده بود مدتی رو بعد حرف لیسا سکوت کرد و بعد فکر کردن گفت : پس چرا اینو الان داری بهم میگی ؟

سم پوزخندی زد و ادامه داد : میتونی نجاتش بدی ..

لیسا سرشو پایین گرفت و گفت : چون اینجوری بنظرم بهتر بود .

سم با شنیدن حرف لیسا یهویی با صدای بلندی زد زیر خنده و همینجوری که میخندید گفت : واووو باورم نمیشه که بالأخره از پشت به جنی خنجر زدی !! ..

لیسا که از شدت تنفر نمیدونست چجوری رفتارشو کنترل کنه و خشمشو بروز نده یه لحظه دستشو روی گردن سم گذاشت و با چسبوندنش به دیوار و فشار دادن انگشتاش روی گردنش با چشمای ترسناکی بهش نگاه کرد و لب زد : تو باعث شدی که نخوام بهش کمک کنم عوضی ..

چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد و ادامه داد : اون اونجا حداقل در امانه و با بازی کثیفی که تو راه انداختی درگیر نمیشه ..

سم که صورتش بخاطر فشار زیاد روی گردنش تقریبا قرمز شده بود با پوزخندی به زور گفت : از .. کجا میدونی که .. اون اونجا در امانه !!؟ ..

لیسا : منظورت چیه ؟! توی عوضی که نمیخوای اونجا هم دخترتو عذاب بدی نه ؟! ..

سم بجای جواب بهش خندید و همینم لیسا رو
عصبانی کرد و اینیار با هر دو دستش خواست
سم رو برای همیشه از این دنیا خلاص کنه که
توسط زنی به عقب کشیده شد و کارش نیمه
تموم موند .

آماندا که به زور اونو به عقب کشید؛ با گرفتن یقه ی لیسا با تن صدای به نسبت بلندی گفت : داری چیکار میکنی لیسا ؟؟ تو اینجا چیکار داری ؟!

لیسا هم با عصبانیت گفت : ولم کن آماندا من باید این عوضی رو بکشم .

لیسا خودشو از دستای آماندا رها کرد و خواست به طرف سم بره که با ضربه ای که آماندا از پشت بهش
زد روی زمین افتاد و نتونست مردی که با خنده روی مخش بهش نگاه میکرد رو بکشه .

از روی زمین بلند شد و با عصبانیت ویلای سم رو
ترک کرد و سوار ماشینش شد؛ گوشیشو از داخل
کتش بیرون آورد و به دوستش که روانشناس بود
زنگ زد .

وقتی دوستش تماسو جواب داد لیسا گفت : سلام یون سوک .

یون سوک : سلام لیسا چه عجب بعد مدت ها ما رو یادت افتاد !! ..

لیسا : میدونم که خیلی وقته بهت سر نزدم ولی مشکلاتم انگار نذاشت به یادت باشم .

یون سوک : باشه منم درکت میکنم ..

یون سوک مکث کوتاهی کرد و بعدش ادامه داد : حالا بگو ببینم چیشده ؟! نکنه بازم بخاطر خواب هات نمی تونی راحت بخوابی !؟

لیسا : یون سوک بازم میتونی هیپنوتیزمم کنی تا گذشته رو به یاد بیارم ؟

یون سوک : چیشد که نظرت عوض شد لیسا ؟!

لیسا از داخل ماشینش به ویلایی که ربطی به دوران بچگیش داشت؛ انداخت و جواب داد : فکر کنم دیگه وقتشه که همه دوران بچگیم رو یادم بیاد .

یون سوک : باشه پس من امروز مطبم میتونی بیای برای شروع درمانت .

لیسا " باشه ای " گفت و تماسو قطع کرد و زیرلب
خیلی جدی لب زد : باید بفهمم که من چه ربطی به
این ویلا دارم و چرا اون دختربچه رو توی گذشته ام دیدم .

ماشینشو روشن کرد و به سمت مطب دوستش راه افتاد تا همونجا روند درمانشو دوباره شروع کنه و آروم آروم تموم اون دوران رو به یاد بیاره .

یک ساعت بعد

لیسا روی صندلی نشست و با آرامش چشماشو بست
و فقط به صدای دختری که اطرافش راه میرفت گوش داد اولش همه چی خوب بود تا اینکه دوباره وارد اون دوران شد و اوضاع کمی تغییر کرد .

بابا و مامانش کنارش بودن و باهم غذا میخوردن با این تصوراتش لبخندی روی لباش نشست و به پدر و مادری که شاد بودن نگاه کرد .

گذشته ها رو آروم آروم مثل قبل مرور کرد تا اینکه به آشنایی با اون دختربچه ای که توی رویاهاش بود رسید و با دقت دوباره همون شب اولی که با اون دختر آشنا شده بود رو توی ذهنش با دنبال کردن حرفای یون سوک یادآوری کرد و ..

فلش بک

* لیانا *

لیانا که راجب دختری که تازه باهاش آشنا شده بود کنجکاو بود نگاهی بهش انداخت و لب زد : من لیانام .

دستشو سمتش دراز کرد و ادامه داد : اسم تو چیه ؟

دختری که نگاهشو بهش دوخته بود و هنوزم بخاطر درد زانوش گریه میکرد به آرومی دستشو گرفت و گفت : جنی .

لیانا لبخندی بهش زد و با بلند کردن جنی از روی زمین لب زد : خوشبختم .

دختری که جلوش ایستاده بود هم گریه اش قطع شد و لبخندی روی لباش ظاهر شد .

جنی : منم همینطور .

پایان فلش بک

لیسا با باز کردن چشماش چند قطره اشکی که اطراف چشماش جمع شده بودن رو با کف دستاش پاک کرد
و با نگاهی که به یون سوک انداخت به آرومی لب زد : اون دختربچه جنی بود ..

یون سوک : برای امروز کافیه همینجا کمی استراحت کن من کمی کار دارم زود برمیگردم .

* یعنی جنی چرا اون موقع اونجا بود ؟! نکنه .. *

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از این پارت هم لذت برده باشید :)
دیگه آروم آروم گذشته های فراموش شده هم یادآوری میشه ❤️‍🩹

Forgotten Wounds❤️‍🩹Donde viven las historias. Descúbrelo ahora