ولی لیسا تا لحظه خروجش از قفس و ورودش به داخل رختکن فقط بهش خیره مونده بود و با فکر روزهای شادی که باهم داشتن و الان فقط به عنوان یه خاطره براش یادآوری میشد لبخندی روی لباش نشست و آروم از بین جمعیت رد شد و همونجا به ورودی رختکن زل زد * نه لیسا اگه بری پیشش بیشتر باعث عذابش میشی .. *
لیسا خواست از اونجا بره که بخاطر دلتنگیش برای دختری که سال ها ازش مجبور بود دوری کنه نتونست بره و با ورودش به ورودی رختکن نگاهشو به اتاق جنی داد * ولی باید ببینمش *
نفس عمیقی کشید و آروم درِ اتاقو زد و با باز شدن در و روبه شدن با جنی با چشمایی غمگین بهش خیره شد ولی درون چشمای جنی چیزی جز خشم و حس سردی نبود و همینم لبخند روی لبای لیسا رو محو کرد .
جنی درو باز گذاشت و با گفتن " بیا داخل " خودش برگشت داخل اتاق و روی مبل نشست .
لیسا وارد اتاق شد و درو بست و خواست بشینه که جنی با گفتن " چرا اومدی ؟ " نذاشت بشینه و با چشم های جدیش بهش خیره موند .
لیسا : من دلم ..
جنی نذاشت لیسا حرفشو تموم کنه و با پوزخندی که بهش زد بجاش گفت : نگو که میخوای بگی دلم برات تنگ شده !!
لیسا سرشو پایین گرفت و حرفی نزد و بجاش به همون حرف هایی که خودشم انتظارشو داشت گوش داد و فقط سکوت کرد .
جنی که متوجه سکوت لیسا شد مثل دیونه ها شروع کرد به خندیدن ولی خیلی طولی نکشید که صدای خنده هاش دیگه شنیده نشد و بجاش خیلی آروم قطره های اشکی از چشماش سرازیر و اشکایی که سال ها جلوی کسی نشونش نداده بود رو جلوی لیسا نتونست نگه داره و گریه اش گرفت .
لیسا با دیدن جنی که داره گریه میکنه به سمتش رفت و خواست در آغوشش بگیره که جنی هولش داد و با عصبانیت داد زد : بهم دست نزن ..
جنی که بخاطر حس درد درون قلبش نمیتونست نفس بکشه نفس هاش تندتر شد و باعث نگرانی لیسا شد .
لیسا با نگرانی لب زد : عشقم حالت خوبه ؟!
جنی همونجوری که به سختی داشت نفس میکشید با عصبانیت گفت : به من نگو عشقم ..
و دویید سمت بیرون سالن تا بتونه از اون خفگی که کنار لیسا بهش دست داده بود راحت شه و بتونه نفس بکشه * خیلی دیر کردی لیسا خیلی دیرررر *
همونجا بیرون ساختمون خودشو به بادی که حالشو بهتر میکرد سپرد .
* تازه داره بهم میگه دلش برام تنگ شده !! *
جنی روی زانوهاش نشست و یهو با فکر کردن به چهره غمگین لیسا دوباره چشماش خیس شد و قلبش برای دختری که ناراحت بود؛ درد گرفت * منم دلم برات تنگ شده بود ولی .. *
از جاش بلند شد و اشکاشو با کف دستاش پاک کرد و لب زد : تو دیگه برای من مردی .
با چهره ای سرد دوباره برگشت داخل سالن و با ورودش به داخل رختکن خیلی آروم و ریلکس کیف ورزشیش رو برداشت و با بی توجهی خواست از کنار لیسا رد بشه که لیسا مچ دستشو گرفت و نگاهشون بهم افتاد .
لیسا : حالت خوبه ؟!
جنی نیم لبخندی بهش زد و با چهره ای جدی جواب داد : خیلی خوبم ..
مچ دستشو از دست لیسا رها کرد و با پوزخندی ادامه داد : میبینی که حالم خیلی خوبه تازه اگه دیگه چشمم به تو نیوفته بهترم میشم .
اینو گفت و از کنار لیسا رد شد و با دور شدن ازش از بیرون اتاق یواشکی سرشو برگردوند و نگاهی به لیسا که انگار قلبش شکسته بود؛ انداخت و آروم لب زد : کاش اینجوری تموم نمیشد لیسا ولی خودت اینو خواستی ..
لیسا که بخاطر رفتن جنی ناراحت شده بود روی زانوهاش افتاد و اشکاش توی چشماش جمع شدن .
* حقت بود لیسا که اینجوری بشکنی همش تقصیر خودته لیسا که الان رابطه ات اینجوری بهم ریخته *
لیسا : ولی ..
با شدت گرفتن گریه اش نتونست دیگه حرفی بزنه و توی اون اتاق خالی فقط گریه کرد و خودشو سرزنش کرد .
چند دقیقه بعد رفتن جنی از سالن لیسا هم با بی حالی به بیرون سالن رفت و همونجا با بیرون آوردن گوشیش به جیسو زنگ زد ولی وقتی جیسو تماسشو جواب داد بجای حرف زدن دوباره شروع کرد به گریه کردن .
وقتی لیسا داشت با چشمایی خیس پشت گوشی با جیسو حرف میزد مردی از دور به لیسا خیره شده بود
و با پیامی که ارسال کرد دوباره لیسا رو زیرنظر گرفت و دنبالش کرد ._________________________________________
سلام قشنگا این فیکشنم روزهای جمعه ساعت ۱۱ شب میشه 🥰❤️
KAMU SEDANG MEMBACA
Forgotten Wounds❤️🩹
Misteri / Thrillerفیکشن : زخم های فراموش شده ژانر : مافیایی؛ جنایی؛ پلیسی؛ خانوادگی؛ عاشقانه؛ غمگین؛ اکشن؛ رمزآلود روزهای آپ : جمعه ها ساعت ۱۰ شب کاپل : جنلیسا و چهسو خلاصه : خلاصه : گذشته ی دردناکی که باعث و بانیه خیلی از اتفاقاتیه که توی زندگیشون افتاده و بچگی که...