Part 3

99 17 10
                                    

صبح زود جیسو با صدای آلارم گوشی مادرش بیدار
شد و چشمش به گربه اش که توی بغلش خوابیده بود؛ افتاد .
مادرشم همونجا خوابیده بود برای همین جیسو جوری که پدر و مادرش بیدار نشه بچه گربه رو برگردوند به داخل کمد و درِ کمدم بست .
وقتی مشغول آماده کردن کیف مدرسه اش بود گلوریا هم بیدار شد و رفت آشپزخونه و یه ساندویچ برای جیسو درست کرد . جیسو آماده شد و خواست بره مدرسه که گلوریا صداش زد .

گلوریا : صبر کن دخترم؛ میخوای منم باهات بیام ؟

جیسو : نه مامان؛ من خودم میرم .

گلوریا صورت جیسو رو قاب کرد و لب زد : از مامان که عصبانی نیستی ؟! مامان مجبوره؛ فقط همینو بدون که دوسِت دارم و برای محافظت ازت هر کاری می کنم ولی درک کن مامان فعلاً مریضه و نمیتونه ترک کنه .

جیسو " باشه ای " گفت و بدون گفتن حتی کلمه ای به سمت مدرسه اش راه افتاد .

جیسو دلش برای مامانش سوخت ولی بروزش نمیداد؛ گلوریا هم از اینکه نمیتونست مواد رو ترک کنه هزاران بار خودشو نفرین کرد؛حداقل برای محافظت از دخترش باید ترک میکرد اما براش سخت بود .

تا محو شدن دخترش رفتنشو نگاه کرد . نگاهی پر از حسرت و پشیمونی .

جیسو توی مسیر راهش چند تا بچه که ازش بزرگتر بودند بهش حمله کردن و به قصد شوخی از پشت بهش نزدیک شدن و برای ترسوندنش یکی زدن به پشتش .

رانی : هه ی دختر کله خر چطوری ؟

پوفی هم اونطرف جیسو گفت : خیلی نامردی نمیگی یه سَریَم به دوستات بزنی ؟! ما رو به کل فراموش کردی ..

جیسو : شماها که دوستای من نیستید؛ پس چرا دوباره گیر دادید به من ؟

راردی هم دهن باز کرد و گفت : جیسو راست میگه؛ شما که دوستاش نیستید؛ اون فقط یه دوست داره که اونم منم؛ بیا بریم جیسو؛ من خودم تا مدرسه باهات میام .

جیسو هم به قصد اذیت کردن اون دوتا؛ دست راردی رو گرفت و گفت : بریم؛ این دوتا خیلی رو مخم راه میرن ..

رانی و پوفی هر دو با هم گفتن : واقعاً که جیسو ما اینجا برگ چغندریم ؟!!

جیسو که از خنده داشت غش میکرد؛ برگشت سمتشون و گفت : شوخی کردم؛ شوخی بود؛ چه زودم ناراحت میشید ..

و رو به راردی ادامه داد : حالشونو گرفتیم ..

راردی : نمیدونستم دلشون اینقدر نازکه که زود بغض
میکنن؛ باشه بابا بغض نکنید شمام بیایین .

رانی : کی گفته بغض کردم ؟!!

پوفی : آره بابا ما که بغض نکردیم .

راردی : آره جون خودتون؛ شماها گفتید و ما هم باورمون شد؛ کم مونده بود گریه کنید .

جیسو که به ساعت مچش نگاهی انداخت با گفتن "دیرم شد " سریع شروع کرد به دوییدن؛ اون سه تا
هم تا مسیرمدرسه همراهش دوییدن .

Forgotten Wounds❤️‍🩹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang