گلوریا سعی کرد خونسرد و خوشحال بنظر برسه تا جلوی رئیسش احساساتشو بروز نده و متوجه چیزی نشه .
به آرومی درِ اتاق رو زد و وارد اتاق شد؛ سم داشت
به بیرون شرکت نگاه میکرد پس اونم به آرومی بهش نزدیک شد و با گذاشتن دستش روی شونه اش لبخندی بهش زد .سم : اون دختر دیگه خیلی وارد زندگیم شده ..
نگاهشو به گلوریا داد و ادامه داد : میخوام همین امشب بکشیش .
گلوریا : قربان بکشمش ؟؟
سم به سمت مبل رفت و با نشستن روبه گلوریا با لحن آرومی گفت : چیه نمیتونی انجامش بدی ؟! ..
گلوریا : انجامش میدم ولی ..
سم : ولی چی ؟! تو که خیلی حرفه ای و وحشیانه شوهر خودتو کشتی الان داری برای کشتن یکی برام دلیل میاری !!؟ ..
سم که کلافه بود با انگشتای دستش سرشو ماساژ داد؛ گلوریا با نگرانی به سمت سم رفت و خواست بهش توضیح بده که بهش اجازه حرف زدن نداد و با گفتن
" بعدا باهم راجبش حرف میزنیم " اونو از اتاق کارش بیرون انداخت .گلوریا جلوی در با بهم ریختن موهاش زیرلب " لعنتی " گفت و با عصبانیت از اونجا برگشت به اتاقش انگار دخترش ذهنشو درگیر کرده بود و میخواست زودتر بهش واقعیت رو توضیح بده اما هنوزم میترسید؛ ترس از بخشیده نشدن و از دست دادن دخترش برای همیشه.
ولی الان مسئله مهم تری بود که باید نگرانش میبود اونم تهدیدهای سم بخاطر گذشته اش بود که همین اونو به کشتن آدمایی که سم ازشون خوشش نمی
اومد وادار میکرد .فلش بک
* گلوریا *
بعد فرار کردن تنها دخترش گلوریا با حس غم درونش که یهویی بهش هجوم آورده بود اشکاش از چشماش سرازیر شدن و بجای فرار همونجا نشست و تا تونست خودشو خالی کرد .
انگار حدس نمیزد که همه چی یهو بهم بریزه و دخترش ازش متنفر بشه .
گلوریا درحالیکه درمونده بود و داشت خودشو برای همه جرم هاش تسلیم میکرد صدای لاسیتک ماشینی که با سرعت ترمز گرفت؛ شنیده شد .
آدمایی با عجله از ماشین پیاده و به زور گلوریا رو سوار ماشین کردن و اونو از اون اطراف دور کردن، دقیقا چند دقیقه بعد رفتنشون صدای آژیر ماشین
های پلیس بلند شد و همه جای خونه رو پلیس احاطه کرد .گلوریا هم ترسیده بود و هم نگران دخترش بود ولی
با شنیدن صدای مردی سرجاش خشکش زد .خیلی زمان نبرد که گلوریا صدای جیغ و دادش بخاطر اون مرد بلند شد .
گلوریا : تو گفتی بهم کمک میکنی از اینجا همراه دخترم بریم به یه کشور دیگه ولی ..
نتونست جلوی بغضشو بگیره و گریه اش گرفت؛ کلمات بخاطر حس درد درونش به سر زبونش نمیومد و بعد کمی گریه از شدت شوک و ناراحتی بیهوش شد .
وقتی چشماشو باز کرد خودشو روی تخت درحالیکه سرم بهش زده بود؛ دید * اینجا کجاست ؟! .. *
اولش آروم بود ولی بعدش یهو تموم خاطراتش درون ذهنش مرور شد * دخترمو باید زودتر پیدا کنم !! .. *
سوزن رو از دستش کشید و با بلند شدن از روی تختش به سمت درِ اتاق رفت تا دنبال جیسو بگرده اما نگهبان های جلوی درِ اتاق مانعش شدن و نذاشتن از اتاقش خارج بشه .
گلوریا که دیونه شده بود با عجله آینه داخل اتاق رو شکست و با برداشتن تیکه شیشه ای دوباره درو باز
کرد و شیشه رو به سمتشون گرفت تا ازش دور شن .گلوریا : نزدیکم نشید وگرنه همتونو میکشم .
با لرزش دستاش آروم آروم قدم هاشو به عقب می
رفت اما همزمان نگهبانا هم دنبالش قدم های آرومی
بر میداشتن تا جلوشو بگیرن .وقتی رفت داخل پارکینگ و چشمش به ماشین های اونجا افتاد دویید سمت یکی از اون ماشین ها و
شیشه طرف راننده رو با مشتش شکست؛ با روشی
که قبلا برای دزدیدن ماشین یاد گرفته بود ماشین رو روشن کرد؛ بالاخره تونست از اون ویلای بزرگ فرار
کنه .چند روز بعد
اما وقتی جایی که جیسو بود رو پیدا کرد متوجه شد که جیسو اونجا خوشحال تره تا پیش اون پس هر بار از دور نگاهش میکرد و لبخند روی لباش مینشست .
وقتی داخل ماشین به دخترش که خوشحال بود نگاه میکرد آروم لبخندی روی لباش نشست و ماشینشو روشن کرد و راهی هتل شد .
همون لحظه که به هتلش رسید آدمای سم رو جلوی ورودی هتل دید * تف توی این شانس اینا چطور پیدام کردن ؟! * خواست مسیرشو تغییر بده ولی آدمای سم تموم مسیرها رو ازش گرفتن و اونو مجبور به بیرون اومدن از ماشینش کردن .
با اسلحه هایی که سمتش گرفته بودن دست هاشو بستن و اونو به داخل ون مشکی به زور سوار کردن
اما همون یه مزاحم براشون پیدا شد ._________________________________________
سلام عزیزای دلم پارت امشب مربوط به گلوریاست و همینطور گذشته ای که نامشخص بود امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید 🫠❤️
خب نظرتون راجب گذشته اش چیه ؟! :)
CZYTASZ
Forgotten Wounds❤️🩹
Tajemnica / Thrillerفیکشن : زخم های فراموش شده ژانر : مافیایی؛ جنایی؛ پلیسی؛ خانوادگی؛ عاشقانه؛ غمگین؛ اکشن؛ رمزآلود روزهای آپ : جمعه ها ساعت ۱۰ شب کاپل : جنلیسا و چهسو خلاصه : خلاصه : گذشته ی دردناکی که باعث و بانیه خیلی از اتفاقاتیه که توی زندگیشون افتاده و بچگی که...