Part 26

44 5 6
                                    

دختری که بهش اعتماد داشت بهش از پشت خنجر زده بود و این اونو نسبت به همه بی اعتماد کرده بود یعنی در این حد بی رحم شده بود که بخواد اونو با موادی که توی خونه اش جاسازی کرده بود بندازه زندان !؟

توسط همون مامورا به داخل ماشین پلیس هدایت شد و بدون ریختن قطره ای اشک با چشمایی ناامید سوار ماشین شد و اعتراضی هم نسبت به شرایطی که توش افتاده بود؛ نکرد انگار این شرایط رو پذیرفته بود و به کسی هم که مواد رو توی خونه اش جاسازی کرده بود اشاره ای نکرد چون اون مثل لیسا نبود و نمیخواست
با حس گناه بقیه عمرش توی زندان بگذرونه .

از داخل ماشین پلیس به دختری که میان مردم بود خیره موند و با بغض به آرومی لب خونی کرد : الان خوشحالی ؟!

لیسا سرشو پایین گرفت و از اونجا دور شد و رفت ولی بعد رفتنش یه گوشه به دیوار تکیه داد و اشکاش توی چشماش حلقه زدن اون اینجوری نبود و نباید بخاطر اون مرد اینکارو انجام میداد ولی چون راه دیگه ای
رو سراغ نداشت مجبور بود از طریق دخترش گیرش بندازه و دستگیرش کنه .

جنی رو بردن ایستگاه پلیس برای بازجویی و اون
تموم مدتی که تحت بازجویی دستگیر شده بود رو سکوت کرد و حرفی نزد تا اینکه یکی از اون پلیسا اسنادی رو که متعلق به فروش مواد مخدر کمپانیشون بود رو جلوش روی میز گذاشت و گفت : به اسم لوازم آرایشی مواد جاسازی میکنید و میفروشید اینم مدرکش اگه بازم خواستی سکوت کنی و از گفتن حقیقت غافل شی ما طبق قانون باهات برخورد میکنیم خانم جنی .

جنی اسنادی که ازشون خبر نداشت رو برداشت و با دیدن عکس هایی که از خرید و فروش مواد جمع آوری شده بود با تعجب بهش زل زد * این امکان نداره ؟! این نمیتونه بابا باشه !! .. *

رفت توی فکر و با بستن چشماش نفسی داد بیرون و دوباره چشماشو باز کرد و گفت : من میخوام اعتراف کنم .

دو مامور پلیسی که داخل اتاق بازجویی بودن با
روشن کردن ضبط کوچیکی که روی میز بود شروع کردن به پرسیدن سئوالاتی که مربوط به خرید و
فروش مواد بود و جنی هم با وجود بی گناه بودنش خودشو به عنوان همدست باباش معرفی کرد .

بهش دستبند زدن و مستقیم بردنش به داخل سلول موقتی که داخل ایستگاه پلیس بود تا صادر شدن
حکم نهایی اونجا بمونه .

جنی با ناامیدی یه گوشه نشست و غرق افکارش شد انگار هم لیسا و هم خانواده اش بر علیه اش ایستاده بودن و تنها یه گوشه زندان افتاده بود .

چند قطره اشک بخاطر حس عذابی که داشت از چشماش سرازیر شد و به آرومی گفت : فکر نمیکردم توام اینکارو باهام کنی لیسا .

* لیسا *

لیسا که داشت قدم های کوتاهشو به سمت همون ایستگاه پلیسی که جنی رو برده بودن؛ برمیداشت
نیمه راه بود که سرجاش ایستاد و به نتیجه کاری
که در حق شخصی که ممکن بود اصلا با سم هیچ همکاری نداشته باشه؛ انجام داده بود فکر کرد .

قدم هاشو با برگشتن سمت ماشینش که همون نزدیکی ها پارکش کرده بود تغییر داد و سوارش شد و به سمت ویلای سم حرکت کرد .

ماشین رو خاموش کرد و با پیاده شدن از ماشین نگاهی به ویلا انداخت؛ اسلحه ای که دور کمرش بود رو چک کرد و خیلی جدی وارد ویلا شد .

ولی با ورودش به سالن اصلی ویلا صدایی از داخل گوشاش باعث اذیت شدن گوشاش شد .

با دستاش هر دو گوششو گرفت و به خاطراتی که
درون ذهنش درحال پررنگ تر شدن بودن فکر کرد .

فلش بک

* لیانا *

همه توی سالن نشسته بودن و گرم حرف زدن بودن
که لیانا از اونجا دویید سمت ورودی ویلا و به حیاط که تاریک بود؛ رفت .

داشت از اونجا به درختایی که توی شب خیلی درخشان تر و زیباتر دیده میشدن نگاه میکرد که دختری از پشت ترسوندش و با لبخند بزرگی که روی لباش بود بهش خیره شد .

لیانا که ترسیده بود و از دست اون دختر عصبانی بود از جاش بلند شد و دویید تا بگیرتش و کارشو تلافی کنه .

دو دختر بچه ای که تازه باهم آشنا شده بودن توی حیاط میدوییدن انگار که سرنوشت اونا رو به هم
آشنا کرده بود و این لحظه باید اتفاق می افتاد تا
همه چیز طبق آینده ای که در انتظارشون بود اتفاق
بیوفته و اونا بهم نزدیک و نزدیک تر بشن و در نهایت ..

با افتادن یکی از اون دختربچه ها و زخمی شدنش اون یکی دختر با نگرانی روی زانوهاش نشست تا زخمشو چک کنه .

لیانا که داشت روی زانوی اون دختربچه فوت میکرد نگاهشو بهش داد و گفت : خوبی ؟ درد داره ؟!

جنی با چشمای خیس بهش نگاهی انداخت و گفت : خیلی درد داره .

لیانا بغلش گرفت و گفت : فقط یه کم تحملش کن بعد دردش خود به خود میره .

دخترایی که نه اسم همو میدونستن و نه همو میشناختن کنار هم زیر نور ماه باهم روی چمنای
حیاط ویلا نشسته بودن .

پایان فلش بک

با تموم شدن صوتی که داخل گوشش اذیتش میکرد با چهره ای گیج از جاش بلند شد و با تعجب لب زد : این دختربچه کی بود که به یاد آوردم !؟ ..

داشت راجب خاطراتی که از دوران بچگیش به یاد آورده بود فکر میکرد که با صدای مردی توجهشو
بهش داد و بهش نگاه کرد .

سم : تو اینجا چیکار میکنی ؟

_________________________________________

سلام بنظرتون چرا جنی هنوزم لیسا رو یادش نیست ؟

Forgotten Wounds❤️‍🩹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang