Part 5

82 12 0
                                    

نیکولاس : آخه کی رو دیدی که تو روز تولدش گریه کنه ؟!

جیسو : ها ؟!!

نیکولاس : دیونه منظورم تویی .

جیسو : من که گریه نمی کنم؛ میدونم که میخوای تلافی کنی؛ قصدت همینه درسته ؟

نیکولاس : از چشمات کاملاً مشخصه که داشتی گریه میکردی اگه همینطوری ادامه بدی کل اتاقو آب میبره؛
درضمن نیومدم تلافی کنم برعکس اومدم تولدتو تبریک بگم ..

نیکولاس لبخندی زد و ادامه داد : درسته دیونه ای ولی لایق یه جشن تولد هستی که؛ به حرفام خوب گوش کن چون من خیلی پیش نمیاد اینو به زبون بیارم؛ تولدت مبارک .

جیسو از رفتارای نیکولاس متعجب شده بود چون هیچوقت تصورشم نمیکرد روزی برسه که نیکولاسم
به جشن تولدش بیاد پس از ته دلش خوشحال بود .

جیسو : ممنون نیکولاس؛ حرفاتو هیچوقت یادم نمیره .

لیانا به جیسو و نیکولاس نگاهی انداخت و رفت توی فکر * انگار آدمای بدم دل دارن؛ نمیشه از روی ظاهر بقیه رو قضاوت کرد؛ این دو تا دوستای خیلی خوبی میشن، من مطمئنم *

لیانا پاکتو به سمت جیسو گرفت و جیسو با تعجب پاکتو ازش گرفت و لب زد : این چیه ؟

لیانا : می تونی هر آرزویی که داری رو توی این برگه بنویسی و بزاریش تو پاکت و وقتی بزرگ شدی نامه
رو باز کنی .

جیسو : یعنی برآورده هم میشه ؟

لیانا : نمی دونم .. شاید؛ ولی امتحانش کن .

جیسو تو کاغذ هر چی آرزو داشت رو نوشت و گذاشتش داخل پاکت و پاکتو داد به لیانا که براش نگهش داره .

لیانا : چرا نامه آرزوهاتو میدی به من ؟

جیسو : میخوام برام نگهش داری .

لیانا نامه رو ازش گرفت و خواست حرفی بزنه که نیکولاس پرید وسط حرفشون و گفت : نمیخوای
شمع ها رو فوت کنی ؟ بابا دلمون ضعف رفت برای کیک؛ زودباش دیگه فوتش کن ..

جیسو : عههه خیلی شکموئی نیکولاس؛ باشه بابا فوتش میکنم .

لیانا : اول آرزو کن .

جیسو چشماشو بست و آرزویی از ته دلش کرد و سریع
شمع ها رو فوت کرد و بقیه براش دست زدن؛ جیسو خوشحال بود و با نگاه کردن به کسایی که کنارش بودن لبخندی روی لباش نشست؛ با چاقو کیکو برش زد و
بعدشم که کیکو تقسیم کردن و همه مشغول خوردن بودن یکی از بچه ها اومد پیشش و گفت سه نفر اومدن ملاقاتت .

جیسو از هیجان دست و پاشو گم کرد و روبه لیانا گفت : الان برمیگردم .

لیانا : باشه .

جیسو خوشحال بود چون میدونست که دوستاشن
که اومدن ملاقاتش پس با عجله سمتِ درِ خروجی پا تند کرد و وقتی اونا رو از دور دید لبخندی روی لباش نشست و اونا هم با دیدن جیسو خوشحال شدن و براش دست تکون دادن .

Forgotten Wounds❤️‍🩹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang