Part 9

62 11 0
                                    

جنی با خوندن نوشته های روی برگه متعجب شده بود چون تصورشم نمیکرد که باباش بتونه پیداش کنه اما الان که پیداش کرده بود و ازش میخواست که برگرده ؟ این حرف رو تابحال ازش نشنیده بود ولی چرا نظرش تغییر کرده ؟ جنی کلی سئوال توی سرش بود که جوابی برای هیچکدومشون نداشت کمی فکر کرد که احتمال داره چه کسی این نامه رو براش آورده باشه که یهو یادش اومد که حتما همون دست راستش اومده اینجا
و وارد خونش شده و نامه رو روی میز گذاشته * پس اون اومده !! همونیکه با ورودش به زندگیمون باعث شد بابا منو از خونه بیرون کنه * روی مبل نشست و پاشو روی اون یکی پاش گذاشت و به فکر فرو رفت .

چیزی که باباش ازش میخواست رو نمیتونست انجام بده نمیتونست برگرده چون خودش همون روزایی که از خونه رفت تصمیمشو گرفته بود یعنی به دست آوردن خونه و دادن پول شهریه اش اونم بدون کمک پدرش پس الانم نمیخواست برگرده .

جنی : دیگه بر نمیگردم بابا .

جنی خیلی خسته بود چون خیلی تمرین کرده بود و روز و شب استراحت نداشت وقتی روی مبل دراز کشید چشماش بسته شد و به خواب عمیقی رفت .

صبح

نور خورشید از لابه لای پرده ها به داخل خونه وارد میشد . جنی آروم چشماشو باز کرد و از روی مبل بلند شد؛ همه جاش بخاطر تمرین زیاد درد میکرد برای همین رفت به داخل آشپزخونه و یخ برداشت تا بزاره روی جاهایی که درد میکنه . یخ ها رو برداشت و گذاشت روی مچ پاش و عضله های پاش تا دردش کمتر شه .

درسته که هر صبحی که بیدار میشد تموم بدنش درد میکرد و حتی خیلی وقتا از شدت تمرین زیادی خواب نداشت اما خودش این زندگی رو انتخاب کرده بود چون واقعا میخواست که موفق بشه و میدونست که هر چی بیشتر تمرین کنه درصد بردش بیشتره پس
با وجود نداشتن خواب کافی و خستگی که داشت بازم تمرین میکرد .

وقتی کمی یخ روی مچ پاهاش موند از جاش بلند
شد که صبحونه رو درست کنه و بره سراغ تمریناتش .
در یخچال رو باز کرد و تخم مرغی رو برداشت تا آبپزش کنه گذاشتش داخل قابلمه کوچیکی و کمی آب هم ریخت و اجاق گاز رو روشن کرد کمی بعد که تخم مرغ آماده شد همراه گوجه فرنگی صبحونش رو خورد .

بلند شد و راه افتاد به سمت باشگاه تا رسیدن به باشگاه ذهنش مشغول بود و به تصمیمش فکر میکرد چون نمی خواست برگرده پیش باباش برای همین میخواست وارد مسابقاتی که مربیش بهش پیشنهاد داده بود بشه * آره جنی نزار کسی جلوی موفقیت هات رو بگیره * وارد باشگاه شد و مستقیم رفت سمت اتاق مربیش تا باهاش در مورد پیشنهادی که بهش داده بود حرف بزنه . در زد و وارد اتاق شد . یاسمین با دیدن جنی از رو صندلیش
بلند شد و لبخندی زد و ازش خواست که بشینه .

جنی روی صندلی نشست و گفت : سلام مربی .

یاسمین : سلام جنی؛ چیزی شده که بجای رفتن سر تمرین اومدی به اتاقم ؟

Forgotten Wounds❤️‍🩹Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang