: ببینم... تو واقعا چی میخوای از من؟
لیسا خیلی ناگهانی پرسید و با هیجان زیادی منتظر جواب موند. ولی جیمین فقط یه لبخند کج بهش زد. از این بدتر نمیشد. لیسا با این سوال دست دل خودش رو پیش غریبه رو کرده بود اما فقط یه پوزخند تحویل گرفته بود. همین هم باعث شد خیلی زود از سوالی که پرسید پشیمون بشه. سرش رو پایین انداخت و با خودش گفت "ایکاش جلوی زبونم رو میگرفتم و با آخرین لحظه وانمود میکردم که برام مهم نیست" اما حالا دیگه کار از کار گذشته بود. چون جیمین رو متوجه تصورات عجیب خودش کرده بود.
روش رو برگردوند و این دفعه زیرلب و آروم، از خودش پرسید: آخه اگه هدفت به فاک دادن من نبود پس دیگه چی ازم میخواستی؟
و بعد آه کشدارش رو داد بیرون. جیمین که زمزمهی آرومش رو شنیده بود، لبخندی زد و به سادگی گفت: قصد من فقط یه گپ دوستانه بود واسه تسکین روحیه هردومون...
لیسا ناامید و خسته نفس عمیقی گرفت و با خودش گفت "و لابد این حرف یعنی از نظر اون، من به اندازهی کافی خوب نیستم!". همون موقع جیمین به ناامیدی دختر لبخندی زد و ادامه داد: اما اگه خیلی اصرار داری... میتونم ترتیب یه اتاق تو این هتل رو بدم.
لیسا از چیزی که شنید حسابی یکه خورد. به آهستگی سر بلند کرد و چند دور نگاهش رو روی صورت جیمین چرخوند و بعد درحالی که حسابی هول کرده بود گفت: چی؟
جیمین به لحن هیجانزدهی لیسا خندید و لیسا از خودش خجالت کشید. کمی خودش رو جمع کرد و خواست چیزی بگه که از اون حالت احمقانه دربیاد ولی در نهایت تلاشش بیفایده بود. چون واقعا نمیدونست چی بگه که اوضاع رو بهتر که هیچی، بدتر نکنه. درنهایت، در کمال تعجب دید که پیشنهاد غریبه بیشتر از چیزی که فکر میکرد اون رو به وجد آورده. انگار این چیزی بود که واقعا دلش میخواست. گذروندن یه شب پر هیجان با یه غریبهی جذاب!
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...