لیسا اولین چیزی که بعد بیدار شدن حس کرد، درد بین پاهاش بود. محکم تیر میکشید و به شدت روی حرکاتش تاثیر گذاشته بود. با نالهی خفهایی تکونی به خودش داد و از این پهلو به اون پهلو شد. اما با دیدن غریبهایی که کنارش خواب بود بلافاصله یخ کرد.
نفسش توی گلوش فرو موند. حالا که اثرات مشروب از بین رفته بود و عقلش برگشته بود سرجاش، فهمیده بود اتفاقهای دردناک این چند ماه رو خیلی بدتر از اون چیزی که فکر میکرد تلافی کرده. احساس پشیمونی و عصبانیت و اضطراب خیلی زود به جونش افتادن و از داخل ذره ذره شروع کردن به خورد کردن اعصابش.
دوباره نگاهی به غریبهایی که کنارش تو یه خواب آروم و راحت فرو رفته بود، انداخت. با این حال انگار نمیتونست نسبت بهش احساس بدی داشته باشه. هرچی که بود اون بهش کمک کرده بود تا بعد از مدتها یکم احساس سرخوشی رو حس کنه. و از این بابت ازش ممنون بود. پیش خودش زمزمه کرد: ایکاش پیشم میموندی...
دستاش برای نوازش موهای ژولیدهی روشنش بیقراری میکرد. و البته لباش برای بوسیدن صورت آروم و مهربونش. اما مقاومت کرد. خیلی زود خودش رو جمع و جور کرد و بلند شد اما یهو درست وسط جمجمهاش محکم تیر کرد و دوباره خرابکاریهای دیشبش رو بهش یادآوری کرد: اوه! لعنتی.
نگاهی به ساعتش انداخت. امروز قرار بود کارش رو توی یه کافه شروع کنه. الیوت، دوست قدیمیش ازش تو مدیریت اونجا کمک خواسته بود. به خاطر همین بیصدا و با احتیاط از تخت بیرون اومد و ناامید و داغون شروع کرد به پیدا کردن تیکه به تیکهی لباسش و پوشیدن اونا.
اما هنوزم سرش محکم و تند تند نبض داشت و درد میکرد. حتی دهنش هم از مزهی الکل دیشب تلخ و خشک شده بود.
با این حال تونست به خودش کمی سر و سامون بده و این خماری وحشتناک رو تا حدودی از بین ببره. اما هنوزم درد امانش رو برده بود. مخصوصا درد بین پاهاش که حتی روی راه رفتنش هم تاثیر گذاشته بود.
قبل از اینکه قصد رفتن کنه، دوباره نگاهی به جیمین انداخت. خوشبختانه هنوز خواب بود. کفشهای پاشنه بلندش رو جلوی پاش گذاشت و پوشید و تو دلش دعا کرد که زمین نخوره. چون انگشتاش هنوز از دیشب درد میکرد و تعادل درست حسابی هم نداشت. حالا اماده بود برای رفتن. اما همین که یه قدم برداشت صدای آرومی از پشت سرش گفت: به این زودی داری میری؟
لیسا با شنیدن صدای غریبه یهو خشک شد. دلش میخواست خودش رو به نشنیدن بزنه و فقط بره، اما از طرفی دوست نداشت بهش بی احترامی کنه. هرچی که بود اون یه آدم شریف و محترمی به نظر میرسید.
پس گلوش رو صاف کرد و بهزور لبخند زد و به آرومی چرخید. وقتی غریبهی جذاب دیشبش رو دید که سرش رو روی آرنجش گذاشته و بهش خیره شده، برای لحظهایی قلبش دوباره شروع به تپیدن کرد. اما سریع بهانهی خودش رو پیدا کرد و گفت: آره... باید برم سرکار. داره دیرم میشه.
و خیلی زود برگشت و رفت سمت در اتاق. اون چیزی نگفت، اما لیسا متوجه شد که تا آخرین لحظه که در رو پشت سرش میبست بهش خیره بود.
ادامه دارد....
YOU ARE READING
Falling 🔞
Fanfiction❞ چرا من اینقدر میترسم تو رو از دست بدم ، وقتی تو حتی مال من نیستی؟ ❝ .................................. لیسا بعد از اینکه به دلیل وابستگی شدید به الکل و سیگار از کلینیک درمانی و مشاوره که توش به عنوان یه تراپیست کار میکرد به طور موقت اخراج شد، به ر...